eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
از طرف دیگه هم از سال های اول مدرسه در کتاب پیام های آسمانی از اهمیت و برکت وجود ائمه اطهار و پیامبرانمون خوندیم ......
فکر میکنید دلیل این همه تاکید به بهره گیری از ائمه چیه⁉️🤔
بگردید‌یه‌رفیقِ‌خدایی پیدا‌کنید؛ یکی‌که‌وسطِ‌میدونِ‌مینِ گناه‌دستتُ‌بگیره🙃🖐🏻 -حاج‌حسین‌یکتا🍃- شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
پروردگارا! تو‌را‌سپاس‌که‌مرا‌با‌بهترین‌بندگانت در‌هم‌آمیختی‌و‌درک‌بوسه‌بر‌گونه‌های بهشتی‌آنان‌واستشمام‌بوی‌عطر‌الهی‌آنان‌را -یعنی‌مجاهدین‌و‌شهدای‌این‌راه- به‌من‌ارزانی‌داشتی. ♥️؛ ♥️ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
رفیق!😍🍃 واے فڪرشو بکن ڪھ امام زمان(؏ج)ظهوࢪ ڪنھ!🤔😍 همہ‌ی عڪاس‌ها📸همہ‌ی خبرنگارا🎥تو خیابوݩ جمع میشن ڪھ از جمال یوسف زهرا عڪاسے کنن😍🍃 تیتࢪ روزنامھ ها و مجلھ ها هم میشہ!:مھدے(؏ج)آمـــــ🌸ـــــد 😍🌱 اون وقٺ میبینے امام زمان با یھ لشڪࢪ اومدن سرباز انتخاب ڪنن...🌸🍃 اون گوشھ هاچشمٺ میخورھ بہ یھ آقایے ڪھ براٺ آشناسـ... یڪم ڪھ دقٺ میڪنے...میبینے عھ!این ڪھ حاج قاسمہ!😍🕊 حاج قاسم میگھ!:دیدید گفتمـ میرم یھ نفسے تازھ کنم ڪھ با امام زمان برگردمـ!😉🌱 ڪم‌ڪم کھ چشماتو میچرخونے میبینے...!عہ شهید همٺ!😍 شہید ابراهیم هادے!😍شہید مشلب!😍وآآی خداا😍🍃 چشماتو هرجا بچرخونے همہ شهیدا رو میبینے!☺️ اونجاس ڪھ دارے از خوشحالے ذوق میڪنے...😌 حالا شدے یھ سرباز...😌😌سرباز امامٺ!✨🦋 یڪم فکࢪ کن رفیق!🙃سربازے یا سربارے؟! :)♡ ببین سرباز بودن خیییلے بهتࢪه!حالا انتخاب با خودتھ!🤷🏻‍♂ ظهوࢪ نزدیڪھ‌ها!☺️🌱 برای ظهور چھ ڪردیمـ؟!یا بهترھ بگم برای طولانے شدن غیبت چھ کردیم؟!☹️ دیروز روے یھ دیوار یہ ڪاغذ دیدم روش علائم ظهوࢪ رو نوشتھ بود! یڪم ڪھ فکر کردم دیدم عھ....🙁😭ما چقدࢪ بھ زمان ظهوࢪ نزدیڪ شدیمـ!😰 رفیق!رفیق!رفیق! باور کن ظهور نزدیکھ!پاشو یھ ڪارے برای امامٺ بکن!🤭 کھ هم سرباز بشے!هم امامت رو خوشحال ڪنے!😌 هنوز هم دیر نشدھ برای توبہ! خیلیا خیلے گناه کردن!ولے با یہ توبھ...! خدا توبہ پذیرھ!🙂 نگو الان نمیتونم بزار یه گناه دیگھ بکنم...حالا چند روز دیر تر توبھ بکنم چے میشھ!!!شاید الان بخوابے و دیگھ زمانے برای توبہ نداشتھ باشے!😔 همین الان بگو خدایاآ☺️برای اینکھ بشم یہ سرباز واقعے!توبھ میکنم کہ فلان کارو انجام ندم!😉 هم خدا ازٺ راضے میشھ!هم خودٺ احساس سبکے میکنے کھ...آخیش😪 حالا یه بار گناه از روی دوشم برداشتھ شد🤯... هنوزهم دیر نشدھ!امام زمان سرباز!!!!میخواد نه سربار!!!!🤐 پس با یھ یاعلے از همین الان...نه فردا!نه شب!همین الاااان!توبھ کن!☺️ دعا برای بندھ حقیر فراموش نشھ!♥️ فکر اون روزای ظهوࢪ باش!🌸🍃 یاعلے مدد🙂✋🏻 ! رفیق✨🦋 🙂 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
‹🎹🌿› میدونی‌،نه‌که‌غم‌نباشه؛هست! شاید‌همیشه‌بود‌ه‌وهست‌و قرار‌ه‌موندنی‌باشه! اما‌بین‌تموم‌غما‌، یه‌صدایی‌‌تو‌گوشم‌میگه‌! غما‌هرچقدر‌که‌باشن‌، تو‌خداروداری؛ خدایی‌که‌خیلی‌بزرگتر‌از‌غصه‌های‌ توعه‌،خیلی‌بزرگ((: 🔐 -می‌گفت‌به‌خدانگو‌دردای‌بزرگی‌داری، به‌دردات‌بگو‌خدای‌بزرگی‌‌داری♥️؛ 😌🖐🏻 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
📌 🍀 ❤️ ای بهارانه ترین فصل خداوند بیا / تا که این عالَمِ دل‌مُرده به جانش برسد 🌸 ویژه ♥️ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
❣ امام صادق (علیه السلام) : ✨ به راستی که خداوند پدر و مادر را به خاطر شدت محبت به فرزند می آمرزد. 📚 کافی ج ۶ ، ص ۱۵۰ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
•|🔅 🔷 امیرالمؤمنین عليه السلام: ✍️ لكُلِّ امرِئٍ في مالِهِ شَرِيكانِ : الوارِثُ و الحَوادِثُ 🔴 هر انسانى در مال خود دو شريك دارد: وارث و حوادث 📚 بحار الأنوار، جلد۷۰، صفحه ۱۴۴ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
یا‌اَیُّهَاالذینَ‌آمنو، اُوفــــوا‌بِالعُقود!! اگر‌به‌عهدهایتان، وفـاکرده‌بودید تا‌الان‌آمــده‌بود🙃🖐🏻 ! 🌱 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت بیست و ششم|•° _سلام! شما؟ _من و شما یه بار همو دید یم و با هم گرم احوالپرسی کردیم یادتونه؟ جلوی شرکت! _یادمه خب که چی؟ _هیچی من فقط زنگ زدم بگم اگه آرام قرار نیست مال من بشه پس مال دیگری هم نمی شه. _اونوقت کی می خواد نذاره که بشه؟ _من! _هه! اوال که تو هیچ غلط ی نمیتونی بکنی! ثانیا او یه بار به تو جواب رد داده و حت ی تو ی بدترین شرایط هم حاضر نشد بهت جواب بده پس بیخود تلاش نکن. _اون مال من شده بود که تو پیدات شد و همه چی رو خراب کرد ی ولی منم نمیزارم مال تو بشه و برای اینکه بدونی می تونم اینکار رو بکنم بهت می گم که او امشب بعد مهمونی به خونه شون بر نمی گرده. با عصبانیت غریدم: تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی ولی صدای بوقی که توی گوشم می پیچید نشون می داد او بعد گفتن حرفش تماس رو قطع کرده و حرفم رو نشنیده. دستم رو عصبی توی موهام کشیدم و با خودم گفتم:محاله آرام اهل مهمونی باشه.با این حرف بی خیال گوشی رو روی تلفن گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم ولی فکر آرام و تهد ید مرده آرامم نمی ذاشت و دلشوره رو به دلم به انداخته بود. تکیه ام رو از صندلی گرفتم و گوشی رو برداشتم تا از نازی بخوام مبینا رو صدا بزنه ولی خیلی زود پشیمون شدم و گوشی رو سر جاش برگردوندم. شمارهی مبینا رو از لیست مشخصات کارمندا پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم بدون اینکه جلب توجه کنه و به یه بهونه ا ی به اتاق من بیاد. از زمان قطع کردن تماس تا اومدن مبینا چند ثانیه ا ی بیشتر طول نکشید که به اتاقم اومد و بعد سلام کردن با لبخند گفت : من در خدمتم. برای اولین بار بود که خجالت می کشیدم از زیر دستم چیزی بخوام ولی مثل همیشه ژست آدمای ریلکس رو به خودم گرفتم و گفتم: می خوام از خانم محمد ی در مورد رفتنش به مهمونی بپرسی! لبخند زد و با تعجب گفت :شما از کجا می دونین که آرام قراره به مهمونی بره!؟ _مگه می خواد بره؟ _آره! _کِی؟ _ امشب، مهمونی برای تولد دوستشه. پس رفتنش به مهمونی حقیقت داشت و باید یه جور ی مانعش می شدم ولی چجوری؟ من که نمی تونستم بهش بگم به مهمونی نره پس باید چیکار می کردم. با صدای مبینا از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت: می دونم فضولیه ولی می تونم بپرسم چرا این رو پرسیدین؟ _چیز مهمی نیست، اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکار رو می کنی؟ _آدرس مهمونی؟ نمی دونم شاید بتونم یه جور ی از خودش بپرسم. _پس اگه چیزی فهمید ی به همون شماره ای که بهت زنگ زدم پیام بده. _چشم حتما. _ممنون، می تونی بری. از موقع رفتن مبینا چند ساعتی طول کشید که بهم پیام داد و علاوه بر آدرس مهمونی ، ساعت رفتن و برگشتنش رو هم بهم اطلاع داد. با خوندن پیامش که همه چی رو دقیق نوشته بود، براش پیام فرستادم: یادم باشه تو رو به وزارت اطلاعات معرفی کنم، برا ی جاسوسی عالی هستی. پیام داد : الان این پیامتون طعنه بود دیگه؟ منو باش با چه جون کندنی از زیر زبون آرام اطلاعات بیرون کشیدم و شما به جای خسته نباشی این جوری جوابم رو میدی. براش نوشتم:مگه کوه کند ی؟ جواب داد:از کوه کندن هم سخت تر بود! نمیدونین چقدر سوال پیچم کرد و با چه بدبختی از دستش خالص شدم. دیگه جواب ی بهش ندادم و راضی از عملکردش گوشی رو روی میز انداختم. ساعت ۱۱ شب بود و من منتظر آرام جلو ی در خونه ای که آدرسش رو مبینا بهم داده بود توی ماشین نشسته بودم.
✨دختر بسیجی °•|پارت بیست و ششم|•° از صبح خیلی فکر کرده بودم و به نظرم این بهترین راه بود که آرام رو تا رسیدن به خونه اش تعقیب کنم و مطمعن بشم سالم به خونه رسیده. دو ساعت و نیم تو ی ماش ین نشسته بودم تا اینکه بالاخره از در آپارتمان خارج شد و تو ی آژانسی که راننده اش یه خانم بود نشست. با حرکت کردن ماشین آژانس که آرام توش نشسته بود من هم ماشین رو روشن کردم و جور ی که جلب توجه نکنم به دنبالشون حرکت کردم. یه مقدار که دنبال ماش ین رفتم متوجه شدم داره مسیر رو اشتباهی می ره ولی به خیال اینکه می خواد از مسیر دیگه ای بره کاری نکردم و به تعقیب کردنم ادامه دادم که بر خلاف انتظارم ماشین وارد خیابون خلوت و کنار خیابون پارک شد. همانطور که به آروم ی رانندگی می کردم و بهش نزد یک می شدم، همون پسر مزاحم رو دیدم که در عقب ماشین و سمت آرام رو باز کرد و با گرفتن دست آرام او رو به زور از ماشین بیرون کشید و به سمت ماشین خودش بردش. آرام برای بیرون کشیدن دستش از دست پسره تقلا می کرد که بی فایده بود و باعث شد پسره او رو تو ی بغلش بگیره. خیلی سریع ماشین رو کنارشون نگه داشتم و پیاده شدم و رو به پسره گفتم: تو داری چه غلطی می کنی؟ قیافه ی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجب گفت :تو اینجا چیکار می کنی؟ آرام که فرصت رو مناسب دیده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو از بغلش بیرون کشید ولی دستش هنوز تو ی دست پسره بود و نمی تونست آزادش کنه.بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم :دستش رو ول کن. _و اگه نکنم؟ یقه اش رو گرفتم و غریدم: خودم می کشمت عوضی! مرد دیگه ای که نمی دونم ی هو از کجا پیداش شد من رو ازش جدا کرد و رو به پسره گفت :آقا شما حالتون خوبه؟ پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد. به طرف آرام برگشتم و گفتم:برو بشین تو ی ماشین. مردی که یهویی پیداش شده بود خیلی ناگهانی یقه ام رو گرفت و من رو محکم به ماش ین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم: بهت می گم بشین توی ماشین. آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد. با زانو ضربه ای به شکم مرده زدم و از خودم دورش کردم و با دیدن پسره که به لبخند به طرف آرام می رفت دوباره رو به آرام داد زدم: مگه با تو نیستم؟ مگه کری که نمی شنو ی می گم برو توی ماشین؟ آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و نا گهان به سمت ماشین دوید و با رسیدنش به ماشین روی صندلی جلو نشست. من که حالا خیالم از بابت آرام راحت شده بود کاپشنم رو توی تنم مرتب کردم و رو به پسره گفتم: اگه یه بار دیگه دور و برش ببینمت خونت رو می ر یزم. پسره با لبخند ی گوشه ی لبش بهم نزدیک شد و گفت : امشب کاری باهات ندارم چون دلم نمی خواد پای پلیس به این ماجرا باز بشه و گرنه خودت خوب می دونی حریف دوتامون نمیشی ولی این رو بدون من از آرام دست نمی کشم. به حرفش پوزخند ی زدم که عصبی شد و با عصبانیت توی ماشینش نشست و خیلی سریع از اونجا دور شد. به سمت ماش ینم رفتم که مرده خودش رو بهم رسوند و در حالی که وسایلی رو به دستم می داد گفت : اینا مال دختره است. مرده بعد دادن کیف و وسایل آرام به سمت ماشین آژانسی که راننده اش خانم بود رفت و پشت فرمون نشست. با تعجب بهش نزدیک شدم و به شیشه ی ماشین زدم که شیشه رو پایین داد و سوالی نگاهم کرد و من پرسیدم: مگه یه خانم راننده نبود؟ چادری رو از رو ی صندلی کنارش تو ی دست گرفت و در حالی که بهم نشونش می داد گفت: انقدر گیج بود که متوجه نشد من مَردم آخه دوا به خوردش دادن تو هم هر کار دلت خواست بکن تا صبح بیدار نمی شه. مرده این حرف رو گفت و قهقهه ا ی به حرف خودش سر داد و با سرعت از جلو ی چشمای متعجبم دور شد. توی ماشین نشستم و برا ی گذاشتن وسایل توی دستم رو روی صندلی عقب به طرف آرام چرخیدم که باهاش چشم توی چشم شدم که بی رمق نگاهم می کرد. به چشماش خیره شده بودم و پلک نمی زدم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبه روش خیره شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و وسایل رو رو ی صندلی عقب انداختم و به سمت خونه شون حرکت کردم. چیزی از راه افتادنمون نگذشت که با صدای ضعیفی گفت: می شه نریم خونه؟ با تعجب نگاهش کردم که قطره ی اشکی رو ی گونه اش سر خورد رو ی چونه اش تموم شد. بی رمق نگاهم کرد و گفت : حالم خیلی بده، سرم گیج میره لطفا دیر تر بریم تا شاید بهتر بشم. ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و گفتم :می خوا ی بریم بیمارستان؟ سرش رو به شیشه ی کنارش تکیه داد و گفت: نه! فقط خوابم میاد می خوام بخوابم. _باشه! الان می ریم خونه بخواب. ادامه دارد....
اینم از پارت امروز😉
💌 روزهای خوب و ناخوب میان و میرن و اگه قلبمون پر از محبت خدا و نگاهمون به حکمتش باشه 💜 تمام لحظه‌هامون، شیرینن 🔆 امام رضا (ع)، به بهترین خصوصیات اخلاقی اشاره می‌کردند و می‌فرمودند: خاندان ما به ارث برده‌اند را از آل داوود، و را از آل ایوب . . . 🌸🍃 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
چشم‌شهيدان‌وتبلوࢪخونشان‌ بہ‌شمادوختہ‌است‌...🌱 بپاخيزيدو اسلام‌راوخودرادريابيد...✨🦋 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
🦋 [بایداینجورےباشے!...]
🌿 [پیام پیغنبران...]
+ دلم‌میخواد‌شهید‌شم‌اما ..🌿 - اما‌چی⁉️ + میگم‌وقتی‌سَرِ‌یکی‌رو‌میبُرن‌درد‌داره؟ - میدونی‌رفیق🌱 ماهنوز‌شهادتی‌بی‌درد‌میطلبیم😊 اماغافل‌ازاینکه‌شهادت‌رو جز‌به‌اهل‌درد‌نمیدن .. :) [ ]✌️🏻 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
••🌱🌼 بسٺہ ‌ام ‌عــهد🤝 ڪہ ‌در راه‌ شهــیدان‌🥀باشمـ... چـــادر‌ مشڪے مـنـ ‌ رنگــ ‌شـــهادٺ‌❤️دارد... شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
626.1K
گـوݜ‌ڪنـید🎧 سخـنان‌مهـم‌امام‌خامنہ‌اے💚 ••••• یک‌حرڪت‌ِبه‌جا‌یک‌وقت‌‌تاریخ‌را‌نجات‌میدهد اهمیتِ‌‌موضع‌گیرےهای‌سیاسےاجتماعی‌🚨 ❌ عبادتِ‌نابِ‌خوارج‌و‌موضع‌گیرۍاشتباه اشتباهےڪه‌قابل‌بخشش‌نیست‌نشناختنِ ‼️ عظمت‌امثال‌عمار‌(هیچگاه‌جبهه‌را‌ گم‌نکردند)✅ اون‌کسی‌ڪہ‌با‌بصیرت‌و‌بیانه‌روشنگرانه‌ خود‌شبهہ‌را‌برطرف‌میکرد‌عماریاسر‌بود.🌸 .✔️ باید‌مــثل‌عـمار‌بود.✌️🏼 أینِ‌عمار⁉️💔😔 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
. میگفت دم‌سنگر بودیم؛ خداحافظۍ ڪرد و نشست ترڪِ موتورحاج همت و رفت. دو متر ازمون‌فاصله‌نگرفته بود ڪه‌خمپاره‌زدن و‌شهیدشد،به‌همین راحتی! میگفت بیست ساله دارم‌میدوَم ڪه‌برسم‌به اون‌دو متری‌ڪه فاصله‌بود بینمون. گاهۍفاصله‌ما وشهدا، یه خمپاره‌است، یه‌سیم‌خاردارِ به‌اسمِ‌نَفس! از این هاڪه‌بگذریم،میرسیم... . . شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
♡••• عارفي‌راڱفتند: خداوندراچگونه‌میبینی؟ ڱفت‌آنگونه‌که‌همیشه میتواندمُچـم‌رابگیرد؛ امادستَم🖐🏻را میڱیرد... 🙃☘ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا