eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
خودتو از خودت راضی نڪن ڪه خوشحال بـشے.. خواستے خوشحال بشی؛ خدا رو از خودت راضے ڪن🌸🍃 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و هشتم |•° نگاهش متعجب شد و پرسید : خانم نبود؟ مگه می شه؟ _فعال که شده! راننده یه مرد بود که برای گول زدن تو چادر سرش کرده بود و تو به خاطر گیج بودنت نفهمید ی. مقابلم گارد گرفت و گفت :من اصلنم گیج نیستم. به موضع گیریش لبخند زدم و گفتم : مثل اینکه توی مهمونی دارویی چیزی به خورد خانم باهوش دادن که دیشب رو تا صبح بی هوش بوده! بدون اینکه چیز ی بگه تو ی فکر فرو رفت و بعد گذشت چند دقیقه ای گفت: من دیشب حالم خوب نبود و از لحظه ی نشستنم توی آژانس حتی حال حرف زدنم نداشتم چه برسه به بررسی چهره ی راننده. به چشمام خیره شد و ادامه داد:پس مبینا برای شما اطلاعات می گرفت؟ جوابی ندادم و خودش بعد مکثی گفت: همه ی دخترای توی مهمونی دوستامون بودن و من با هیچ کدومشون دشمنی نداشتم یعنی کی ممکنه به من..... ناگهان حرفش رو نیمه تموم رها کرد و ساکت شد که من کنجکاوانه پرسیدم: چیزی یادت اومد؟ _قبل اینکه از خونه بیام بیرون ترمه به زور یه لیوان شربت به خوردم داد و به شوخی گفت تا شربت رو نخورم نمی زاره بیام بیرون! یعنی ممکنه کار او بوده باشه؟ _من که ترمه خانم شما رو نه دیدم و نه می شناسم ولی این خواهرت تا حالا صد بار ی به گوشیت زنگ زده. با گفتن این حرف گوش ی رو بهش دادم و برای رفتن به سرویس و پایان دادن به فشار و دل دردم از جام برخاستم. از سرویس ب یرون اومدم و بعد خشک کردن دست و صورتم، پشت مبل و روبه روش وای ستادم و در حالی که دستام رو روی پشتی مبل تکیه گاهم کرده بودم به چهره ی در هم و تو ی فکرش نگاه کردم و پرسیدم:چیزی شده؟ نفسش رو بیرون داد و گفت : مامانم نگرانم شده و وقتی دیده من جواب گوشیم رو نمیدم به دوستم زنگ زده و او هم بهش گفته که من دیشب خونه شون نبودم فقط خدا رو شکر دیر بهش زنگ زده و تازه متوجه شده بود که بهش زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم حالا تا شب باید براش ریز جزئیات رو توضیح بدم و بگم کجا بودم. _یعنی تو همه ی اتفاقا رو برا ی مادرت تعر یف می کنی؟ _هم برای مامانم و هم برای آرزو! _اونوقت اونا حرفت رو باور می کنن؟ _چرا نباید بکنن؟ _از کجا معلوم که با خودشون فکر نکنن تو به خواست خودت اومده باشی اینجا. _اولا من تا حالا بهشون دروغ نگفتم و بهم اعتماد دارن! ثانیا من هر کجا می رفتم ممکن بود فکر کنن به میل خودم رفتم ولی اینجا رو محاله! اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:مگه اینجا چشه!؟ از جواب دادن طفره رفت و در عوض گفت: شما همیشه عادت دارین مهمونتون رو گرسنه نگه دارین و بهش صبحانه ند ین؟ به پر روییش لبخند زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم: مهمونمون اگه صبحونه می خواد باید به آشپز خونه بیاد. دکمه ی کتری برق ی رو زدم و مشغول چیدن بیسکویت تو ی ظرف شدم. با تموم شدن کارم ظرف بیسکوئیت رو رو ی میز گذاشتم و چایی رو دم کردم و وقتی دیدم آرام هنوز به آشپزخونه نیومده صداش زدم: _خانم مهمون نمی خواد صبحونه بخوره؟! با تموم شدن حرفم تو ی دوتا لیوان چایی ریختم و لیوان ها رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم که آرام وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه گفت :همه اش همینه؟
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و هشتم |•° با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کمه؟ پشت میز نشست و گفت :همچین گفتین خانم مهمون بیاد صبحونه بخوره که من گفتم الان چند نوع مربا و پنیر گردو و... در انتظارمه! آخه بیسکوئیت هم شد صبحانه؟ از بی تعارفیش لبخند ی گوشه ی لبم نشست و گفتم:می دونستی خیلی پررویی؟ لیوان چاییش رو به دست گرفت و گفت:من پرورو نیستم فقط گرسنه امه و با این چیزا هم سیر نمی شم! ولی خب چه می شه کرد دیگه! چیزی نگفتم و در سکوت بهش چشم دوختم که با ولع و بدون توجه به نگاه خیره ی من بیسکوئیت و چایی می خورد. ته مونده ی چایی دومش رو هم خورد و خیلی جد ی گفت :جوری به آدم نگاه می کنین که آدم نمی تونه هیچ چیز بخوره. با ابروهای بالا پریده به ظرف خالی از بیسکوئیت نگاه کردم و با لبخند گوشه ی لبم و با اشاره به ظرف خالی گفتم: حالا خوبه که نتونستی بخوری و تهش رو در آوردی؟ _اولا اینکه من به تنهایی همه اش رو نخوردم و شما هم یه چندتایی ازش برداشتی، ثانیا! این نصف صبحانه ای که من هر روز می خورم هم نشده. _ اگه می خوای یه چندتایی توی جعبه اش مونده، برات بیارم. _نه دیگه راضی به زحمت نیستم تا برسم خونه مامانم ناهار رو آماده کرده. آرام با گفتن این حرف از جاش برخاست و ادامه داد : تا من برای رفتن آماده میشم، شما اگه خجالت کشیدین جلوی من چیزی بخورین اون چند تا دونه بیسکوئیت باقی مونده رو بخورین و یه دستی هم به سر و رو ی میز بکشین. به جای اینکه ازش عصبی بشم با تعجب به خارج شدنش از آشپزخونه نگاه کردم و لبخند روی لبم جا خوش کرد. باورم نمی شد این آرام باشه که اینجور ی رفتار می کنه، او باز هم من رو با رفتارش شوکه کرده بود. دخترای دور و بر من همیشه با ناز و ادا و اطوار چیز ی می خوردن و اونقدری هم نمی خوردن که به معده شون برسه ولی آرام خودش بود بدون ذره ای ناز و ادا و متفاوت از همیشه ! لیوان های کثیف رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم و دست به سینه به آرام که جلو ی آینه ی قدی چادرش رو رو ی سرش مرتب می کرد نگاه کردم. کیفش رو رو ی دوشش انداخت با برگشتنش و دیدن من گفت: شما هم دیشب چادر پوشید ین؟ از حرفش جا خوردم و با اخم پرسیدم: چطور؟! _آخه چادرم بو ی عطر شما رو می ده! باز هم نگاهم متعجب شد و لبخند به لب در حالی که به سمت در م ی رفتم گفتم : دیشب داخل ماشین سرد بود و من هم بهت افتخار دادم و چادرت رو روم انداختم. _یادمه قبلا یه جوری در مورد چادرم حرف می زدین که انگار نجس ترین چیز توی دنیاست! _آدم وقتی سردش بشه بد تر از چادر رو هم روش میندازه! پوزخند ی گوشه ی لبش نشست و جلوتر از من از خونه خارج شد. لحظه ای رو منتظر بالا اومدن آسانسور وایستادیم و قبل ا ینکه آسانسور برسه رو به او که روبه روم وایستاده بود گفتم : آدم با مانتو هم پوشیده است! من دلیل پوشیدن چادر دست و پا گیرت رو نمی فهمم! داخل آسانسور که حالا رسیده بود و من درش رو باز کرده بودم وایستاد و بعد قرار گرفتن من روبه روش و داخل آسانسور در جواب حرفم گفت : چادرم دست و پا گیر است!...... دست و پای بی بند و باری ام را می بندد! از جواب زیبا و شاعرانه اش ابروهام بالا پرید و با لبخند به او که سرش رو پایین انداخته و نزدیکم وایستاده بود نگاه کردم. این نزدیکی برام خوشایند بود و دلم نمی خواست لحظه ا ی ازش چشم بردارم ولی او کلافه سرش رو بالا گرفت و گفت: می گم! بد نیست یه مقدار به چشماتون استراحت بدین و به یه نقطه زل نزنین ها! به چشماش خیره شدم و گفتم: چشمای من با زل زدن به چشمای تو استراحت می کنن.! _چه بد! پس وقتی من نباشم استراحت نمی کنن! _تو قرار نیست نباشی! تو همیشه هستی و چشمای من هم برای همیشه در حال استراحت به سر می برن! با متوقف شدن آسانسور توی پارکینگ و باز شدن درش جوابی نداد و زودتر از من از آسانسور خارج شد و من باز با خودم فکر کردم داره ازم فرار می کنه! در ماشین رو که نزد یک آسانسور پارک شده بود با ریموت باز کردم و توی ماشین نشستیم. به محض نشستنم پشت رُل هندزفری رو تو ی گوشم گذاشتم و شمارهی شرکت رو گرفتم و به ناز ی گفتم که دیرتر به شرکت میرم و ازش خواستم قرار ملاقاتم با مهندس بخش فنی رو برای یک ساعت دیگه بزاره. بعد قطع کردن تماس هندزفری رو از گوشم در آوردم و باز هم همون آهنگ غمگ ین همیشگی رو پلی کردم. آرام ساکت بود و از شیشه ی کنارش به بیرون نگاه می کرد. صدای آهنگ رو کم کردم و پرسیدم : هنوز هم نمی خوا ی بگی این پسره کیه؟ بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیره جواب داد:پسر آقای زند!
اینم از پارت بیست و هشتم😉 فردا منتظرمون باشید با پارت بعدی
12.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🌱💚• آقــا؛ رداے سبز امامٺ مبارڪٺ پوشیـدن ݪـباس خلافٺ مبارڪٺ :)🌿 حضرت‌ولی‌عصر(عج)مبارک‌باد💕 آغـاز ولـایـت حضـرت صاحـب الـزمان(عج) رو تـبـریـک عـرض میکنیم😃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر عرش دلها یوسفی فردا سلیمان می شود 🌸🍃
🎈 』 بناڪننده‌ۍ شادےها باش! مگࢪ چقدࢪ وقت داریم...؟!🙃 ✍🏻نادࢪ ابراهیمے
{ آقایِ من مبارک است ردای امامتت ..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا ردای سبزِ اِمامَت مبارك پوشیدنِ لباسِ خِلافت مبارك اِی آخرین ذخیرهِ زهراییِ حسن آغاز روزگار اِمامَت مبارک...💚🌱
[جـان‌به‌‌فدایَت♥️]
آغاز‌ولایتت‌برپهنای‌گیتی،‌ برمامبارک است!🌸 و مبارک‌ترآن‌روزکه؛ چشمان‌مهربانت، پناه‌تمام‌دلشوره‌هایمان‌شود!(: 💕 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
Ostad Raefipour-Javanan Va Nojavanan-97.04.31-80kb.mp3
37.57M
هرآنچہ‌یڪ‌مُحصـل‌بایـد‌بـدانـد . . . :)🌿 -اسٺـادرائفۍ‌پور🎙 💛 ! شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
‌‌↷【🖤🍂】 ••√ اهـل هرجاۍاین‌ڪره‌خاکۍ‌باشـۍ ⇜ شهید‌خواهۍ‌شد . . . • اهل‌شهادٺ‌هسٺـۍ؟! شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
¿¡ ٺـو هنـوز جنبه ۍ بد و بیـراه شنـیدن به خودٺـم ندارے حٺـۍ . . .! شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
❤️ شهیدمحسن حججی در دفترچه خاطرات آخرین جملات را چنین نوشته است: «ان شاالله شهادتم صدق گفتارم را گواهی می دهد…شک نکنید و مطئمن باشید راه ولایت همان راه علیست – رهبر برحق سید علیست …..»🌹🌸 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
‌گاهی زندگی "سخت است" و گاهی ما "سخت ترش" می‌کنیم... گاهی "آرامش داریم"، خودمون "خرابش می‌کنیم"...🌾 گاهی خیلی چیزا رو "داریم" 🌸 اما محو تماشای "نداشته‌هامون" می‌شیم... گاهی میشه "بخشید" اما با "انتقام" ادامه ش می‌دیم... و گاهی... گاهی... گاهی... تمام عمر "اشتباه می‌کنیم" و نمی‌دونیم یا نمی‌خوایم بدونیم... :)🌿 🙂♥️ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
⸀🙂💛˼ دلتنگم و حال دلم هرچند بارانی ست اما به رسم عشق بازان ، گریه پنهانی ست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
😻 رفیق اونے نیسٺ ڪہ باهاش خوشے رفیق اونیھ ڪہ بدون اون داغونے✌️🏻 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
*معنی کلمه "بای" چیست ؟؟😱* *▪️کلمه بای نام یکی از خدایان کافر هاست😳 یعنی وقتی کسی موقع رفتن میگوید "بای" یعنی درپناه خدای کافران !!💞😢* *▪️تا به حال به معنی خداحافظ یا خدا نگهدار فکر کردید ؟!!😻🌻* *یعنی که خدا حافظت باشد یا خدا نگهدارت باشد اما وقتی میگویم "بای" یعنی نیازی به مراقبت خدا نیست !! 😔* *پس از این به بعد به جای استفاده از ان کلمه از کلمه های خداحافظ یا خدا نگهدار و یا علی استفاده کنیم🤤🌈💞* *حتما این رو نشر دهید تا دیگران هم دچار اشتباه نشوند🥰🌈* *# نشر_دهید💞 کلمه بای شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
حسن شدی که اگر از بقیع برگشتند کبوتران همه راهی سامرا باشند دلیل خوشه انگور عسکری این است که تاک ها ننشینند و روی پا باشند شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙