eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این قلبها همه به هوای تو می تپد💛 بر قلبهای شیعه زعامت مبارکت✋🏻 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و نهم|•° بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیره جواب داد:پسر آقای زند! از چیزی که می شنیدم متعجب شدم و با تعجب گفتم : همین آقای زند خودمون؟ _آره. _بهش نمیاد همچین پسری داشته باشه. _اتفاقا خیلی هم بهش میاد! _چطور؟ مگه چیز ی ازش دیدی. _نه! _پس..... _بعضی آدما رو می شه تو ی یه نگاه حدسشون زد. _پس آدم شناس هم هستی؟! _اگه بودم که الان مثل هر روز تو ی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم! _به این پسره نمی خورد خیلی عاشق پیشه باشه. _اسمش سروشه! این شازده از اوناییه که طاقت نه شنیدن رو نداره و فکر می کنه همه چی، باید بی چون و چرا مال او باشه. یه جورایی هم به نظر می رسه از نظر روانی مشکل داشته باشه! _چطور؟ چیز ی ازش دید ی؟ _به نظرم جور یه که از اذیت کردن آدما لذت می بره! _مگه اذیتت می کنه؟ _قبلا بیشتر اذیت می کرد ولی این اواخر اصال ندیدمش تا اینکه دیشب سر و کله اش پیدا شد. _ لطفا اگه بازم دیدیش و خواست اذیتت کنه بهم خبر بده. چیزی نگفت و من ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و بدون اینکه از روبروم چشم بردارم، گفتم : امروز نمی خواد بیای شرکت..... برات مرخصی رد می کنم. به طرفش چرخیدم و ادامه دادم: شبا هم تا دیر وقت بیرون نمون، اصلا تا یه مدت شبا بیرون نرو! این دفعه معلوم نیست قبل انجام کارش من رو هم در جریان بزاره! _چشم! وَ خیلی ممنون! من این لطفتون رو فراموش نمی کنم. دستش رو برای باز کردن در روی دستگیره گذاشت و من که دلم نمی خواست این لحظه به همین زودی تموم بشه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم :ولی تو هنوز از من معذرت خواهی نکرد ی! با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: معذرت خواهی برای چی ؟! _برای اینکه بهم تهمت زد ی و گفتی من به تو دارو خوروندم و سرم غر زدی! نگاه متعجبش طلبکارانه شد و جواب داد : مثل اینکه یادتون رفته! این شما بودین که منو با آقای زند روبه رو کردین و من رو توی این مخمصه انداختین! _من تو رو با زند آشنا کردم!؟ _بله شما!..... یادتون نیست مجبورم کردین موقع بستن قرارداد ازتون پذ یرایی کنم؟! _خب این چه ربطی به پسرش داره؟! _این آقا همون موقع من رو برای پسر سادیسمیش مناسب می بینه و دو هفته بعدش میان خاستگاری که خب به قول خودشون برای اولین بار توی عمرشون جواب رد می شنون و بهشون بر می خوره! حالا متوجه شدین که شما مسبب همه چیزین؟! _من از کجا می دونستم که زند برای پسرش دنبال زن می گرده؟ بعدشم! برای تو که بد نشد یه خواستگار پولدار و خوش تیپ پیدا کردی! هر کس دیگه ای که جای تو بود خیلی زود بهش جواب می داد من نمی دونم تو چرا بهش جواب ندادی؟! _شما خیلی چیزا رو نمی دونی! مشکل شما پولدارا اینه که فکر می کنین چون پول دارین دیگه همه چیز دارین حتی...... _حتی چی؟! به جای جواب دادن با حرص به روبه روش خیره شد و بعد چند ثانیه سکوت گفت : این شمایین که باید ازم معذرت خواهی کنین البته اگه عذر خواهی یاد گرفته باشین! قهقهه ای از سر حرص سر دادم و برا ی اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم در میان خنده بریده بریده گفتم : وقتی... حرص می.... خوری... خنده دار.. می شی.
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و نهم |•° از حرفم عصبی و حرصی تر از ماشین پیاده شد و در ماشین رو محکم به هم زد. برای اولین بار منتظر موندم تا دختری که از ماشینم پیاده شده وارد خونه بشه و وقتی مطمعن شدم که به خونه رفته پام رو روی گاز گذاشتم و به سمت شرکت روندم. شبش توی خونه خوشحال بودم و سر به سر مامان که تو ی آشپزخونه برا ی شام کتلت و شامی آماده می کرد می ذاشتم و حتی توی چیدن میز شام کمکش کردم. در تمام طول این مدت مامان مشکوکانه و با تعجب نگاهم می کرد و ریز می خندید . موقع خوردن شام هم که همه سر میز نشستیم من شاد و شنگول در مقابل نگاه های خیره و متعجب مامان و آوا و خنده های معنی دار بابا با ولع شام می خوردم. آوا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و رو به من گفت : آراد چیه امشب خیلی شارژی؟ _بده آدم خوشحال باشه؟! _نه اتفاقا خیلی هم عالیه! فقط نمی خوای دلیلش رو بگی؟ _به وقتش دلیلش رو هم می فهمی؟ مامان که تا اون لحظه در سکوت و خیره به من به سر می برد، نگاهش رو ریز بین کرد و رو به من گفت: حالا نمی خوای بگی طرف کیه؟ _ طرف چی کیه؟ _طرفی که دل و دینت رو برده و به خاطرش کبکت خروس می خونه! نگاهی به بابا به منظور اینکه تو چیز ی به مامان گفتی انداختم که بابا دو دستش رو بالا برد و گفت: به جان خودت که من چیزی نگفتم! مامان:لازم نیست کسی چیزی بگه قیافه ات داد می زنه که عاشق شدی! آوا با ذوق گفت:آره داداش! مامان درست می گه!؟ جوابی ندادم که دوباره پرسید :حالا کی هست؟ _تو نمی شناسیش ولی در موردش می تونی از بابا بپرسی؟ آوا سوالی و کنجکاوانه به بابا نگاه کرد که بابا گفت: اسمش آرامه و توی شرکت حسابداره.آوا ذوق زده، گفت: اسمش که قشنگه! وای آراد اسمتون چقدر به هم میاد!..... آراد و آرام!خیلی با مزه است. بابا : هم اسمش قشنگه و هم خودش و رفتارش. آوا رو به من گفت :وای چقدر دلم می خواد ببینمش! آراد عکسش رو بده ببینم؟ _ولی من ازش عکس ندارم. _یعنی می خوای باور کنم که باهاش دوست بودی و ازش عکس نداری؟! بابا خندید و جوابش رو داد:این دختر نه تنها با تموم دخترایی که توی ذهنت نقش بسته که با خود آراد هم یه دنیا تفاوت داره. مامان پرسید :چطور؟! بابا:تا نبینیش نمی فهمی من چی میگم فقط همین قدر بدون که چادریه؟ اخمای آوا توی هم رفت و رو به من گفت:آره داداش؟ _آره. _ولی تو که دشمن سر سخت دختر چادریا بودی و بهشون می گفتی اُمل. _حالا دیگه نیستم. _اَه! آراد! تو هم با این سلیقه ات! انقدر بدم میاد از این خانمای چادری که خودشون رو میگیرن و یه جوری نگاهت می کنن که انگار فقط خودشون خوبن. _این یکی اینجوری نیست! مامان رو به بابا پرسید :حالا این دختره از لحاظ خانواده و وضع اقتصادی چطوریه؟ حتما وضع خوبی ندارن که دخترشون سر کار می ره؟! بابا:از نظر خانواده که هر چی خوب بگم کم گفتم! از نظر وضع مالی هم که باباش یه مغازهی ابزار فروشی داره و دستشون به دهنشون می رسه. مامان با حرص رو به من گفت : آراد تو دل دختر داییت رو شکستی که عاشق همچین دختری بشی؟ _مامان جان شما که هنوز ندیدیش.... _با تعریفهای شما ندیده هم میشه حدس زد چجور دختریه. ادامه دارد‌...
ببخشید امروز یکم دیر شد عذر تقصیر😔 اینم از پارت بیست و نهم امیدواریم لذت برده باشید😉😍
✍امام حسن عسکری(علیه‌السلام) : «به خدا سوگند؛ مهدی(عج) آنگونه نهان خواهد گشت که هیچ کس در زمان غیبت او، از گمراهی و هلاکت نجات نخواهد یافت؛ مگر آنان که خدای عزّوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت(عج)، پایدارشان دارد و در دعا برای تعجیلِ فرج مقدسش، موفقشان فرماید.» شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
همه ی جهان حجاب دارد :  کره زمین 🌏 دارای پوشش است... میوه های تر و تازه 🍋🍉🍊دارای پوشش اند...  شمشیر 🗡 نیز داخل غلافش حفظ میشود...  قلم ✒️بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود. ❌   سیب🍎 هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود... و...... در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن با چادر می پوشاند؛ اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند‼️ بانو❗️ این چادر تا برسد بدست تو هم از کوچه های مدینه گذشته💔 هم از کربلا💔 هم از بازار شام 💔 هم از میادین جنگ... 🖤 چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو ❤️چادرت را در آغوش بگیر ،❤️ و بگو برایت از خاطراتش بگوید... همه را از نزدیک دیده شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
❣ حـجـاب یعنے: در این بـازار داغ دین فـروشے... هنوز خــدایــی هست؛ کـه بـــرای او تـیـپـــ میزنم... شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
💚 وقتی سکـــوتش این همه محشر به پا کرد‌...❤ دیــگــر نــیـــازی بـــه صدای مجتبی نیست در هـــر چند با دقــت بــگردی چیزی به جز عـشـق و صفای مجتبی نیـست❤ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
💚سالروز ازدواج حضرت محمد (ص) و حضرت خدیجه(س) تبریک و تهنیت عرض میکنیم😍♥️