این قلبها همه به هوای تو می تپد💛
بر قلبهای شیعه زعامت مبارکت✋🏻
#استوری
#امامت
#صاحب_الزمان
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت بیست و هشتم🤗👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت بیست و نهم🤒👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت بیست و نهم|•°
بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیره جواب داد:پسر آقای زند!
از چیزی که می شنیدم متعجب شدم و با تعجب گفتم : همین آقای زند خودمون؟
_آره.
_بهش نمیاد همچین پسری داشته باشه.
_اتفاقا خیلی هم بهش میاد!
_چطور؟ مگه چیز ی ازش دیدی.
_نه!
_پس.....
_بعضی آدما رو می شه تو ی یه نگاه حدسشون زد.
_پس آدم شناس هم هستی؟!
_اگه بودم که الان مثل هر روز تو ی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم!
_به این پسره نمی خورد خیلی عاشق پیشه باشه.
_اسمش سروشه! این شازده از اوناییه که طاقت نه شنیدن رو نداره و فکر می کنه همه چی، باید بی چون و چرا مال او باشه.
یه جورایی هم به نظر می رسه از نظر روانی مشکل داشته باشه!
_چطور؟ چیز ی ازش دید ی؟
_به نظرم جور یه که از اذیت کردن آدما لذت می بره!
_مگه اذیتت می کنه؟
_قبلا بیشتر اذیت می کرد ولی این اواخر اصال ندیدمش تا اینکه دیشب سر و کله اش پیدا شد.
_ لطفا اگه بازم دیدیش و خواست اذیتت کنه بهم خبر بده.
چیزی نگفت و من ماشین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و بدون اینکه از روبروم چشم بردارم، گفتم : امروز نمی خواد بیای شرکت..... برات مرخصی رد می کنم.
به طرفش چرخیدم و ادامه دادم: شبا هم تا دیر وقت بیرون نمون، اصلا تا یه مدت شبا بیرون نرو! این دفعه معلوم نیست قبل انجام کارش من رو هم در جریان بزاره!
_چشم! وَ خیلی ممنون! من این لطفتون رو فراموش نمی کنم.
دستش رو برای باز کردن در روی دستگیره گذاشت و من که دلم نمی خواست این لحظه به همین زودی تموم بشه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم :ولی تو هنوز از من معذرت خواهی نکرد ی!
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: معذرت خواهی برای چی ؟!
_برای اینکه بهم تهمت زد ی و گفتی من به تو دارو خوروندم و سرم غر زدی!
نگاه متعجبش طلبکارانه شد و جواب داد : مثل اینکه یادتون رفته! این شما بودین که منو با آقای زند روبه رو کردین و من رو توی این مخمصه انداختین!
_من تو رو با زند آشنا کردم!؟
_بله
شما!..... یادتون نیست مجبورم کردین موقع بستن قرارداد ازتون پذ یرایی کنم؟!
_خب این چه ربطی به پسرش داره؟!
_این آقا همون موقع من رو برای پسر سادیسمیش مناسب می بینه و دو هفته بعدش میان خاستگاری که خب به قول خودشون برای اولین بار توی عمرشون جواب رد می شنون و بهشون بر می خوره! حالا متوجه شدین که شما مسبب همه چیزین؟!
_من از کجا می دونستم که زند برای پسرش دنبال زن می گرده؟ بعدشم! برای تو که بد نشد یه خواستگار پولدار و خوش تیپ پیدا کردی! هر کس دیگه ای که جای تو بود خیلی زود بهش جواب می داد من نمی دونم تو چرا بهش جواب ندادی؟!
_شما خیلی چیزا رو نمی دونی! مشکل شما پولدارا اینه که فکر می کنین چون پول دارین دیگه همه چیز دارین حتی...... _حتی چی؟!
به جای جواب دادن با حرص به روبه روش خیره شد و بعد چند ثانیه سکوت گفت : این شمایین که باید ازم معذرت خواهی کنین البته اگه عذر خواهی یاد گرفته باشین!
قهقهه ای از سر حرص سر دادم و برا ی اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم در میان خنده بریده بریده گفتم : وقتی... حرص می.... خوری... خنده دار.. می شی.
✨دختر بسیجی
°•| پارت بیست و نهم |•°
از حرفم عصبی و حرصی تر از ماشین پیاده شد و در ماشین رو محکم به هم زد.
برای اولین بار منتظر موندم تا دختری که از ماشینم پیاده شده وارد خونه بشه و وقتی مطمعن شدم که به خونه رفته پام رو روی گاز گذاشتم و به سمت شرکت روندم.
شبش توی خونه خوشحال بودم و سر به سر مامان که تو ی آشپزخونه برا ی شام کتلت و شامی آماده می کرد می ذاشتم و حتی توی چیدن میز شام کمکش کردم.
در تمام طول این مدت مامان مشکوکانه و با تعجب نگاهم می کرد و ریز می خندید .
موقع خوردن شام هم که همه سر میز نشستیم من شاد و شنگول در مقابل نگاه های خیره و متعجب مامان و آوا و خنده های معنی دار بابا با ولع شام می خوردم.
آوا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و رو به من گفت : آراد چیه امشب خیلی شارژی؟
_بده آدم خوشحال باشه؟!
_نه اتفاقا خیلی هم عالیه! فقط نمی خوای دلیلش رو بگی؟
_به وقتش دلیلش رو هم می فهمی؟
مامان که تا اون لحظه در سکوت و خیره به من به سر می برد، نگاهش رو ریز بین کرد و رو به من گفت: حالا نمی خوای بگی طرف کیه؟
_ طرف چی کیه؟
_طرفی که دل و دینت رو برده و به خاطرش کبکت خروس می خونه!
نگاهی به بابا به منظور اینکه تو چیز ی به مامان گفتی انداختم که بابا دو دستش رو بالا برد و گفت: به جان خودت که من چیزی نگفتم!
مامان:لازم نیست کسی چیزی بگه قیافه ات داد می زنه که عاشق شدی!
آوا با ذوق گفت:آره داداش! مامان درست می گه!؟
جوابی ندادم که دوباره پرسید :حالا کی هست؟
_تو نمی شناسیش ولی در موردش می تونی از بابا بپرسی؟
آوا سوالی و کنجکاوانه به بابا نگاه کرد که بابا گفت: اسمش آرامه و توی شرکت حسابداره.آوا ذوق زده، گفت: اسمش که قشنگه! وای آراد اسمتون چقدر به هم میاد!..... آراد و آرام!خیلی با مزه است.
بابا : هم اسمش قشنگه و هم خودش و رفتارش.
آوا رو به من گفت :وای چقدر دلم می خواد ببینمش! آراد عکسش رو بده ببینم؟
_ولی من ازش عکس ندارم.
_یعنی می خوای باور کنم که باهاش دوست بودی و ازش عکس نداری؟!
بابا خندید و جوابش رو داد:این دختر نه تنها با تموم دخترایی که توی ذهنت نقش بسته که با خود آراد هم یه دنیا تفاوت داره.
مامان پرسید :چطور؟!
بابا:تا نبینیش نمی فهمی من چی میگم فقط همین قدر بدون که چادریه؟
اخمای آوا توی هم رفت و رو به من گفت:آره داداش؟
_آره.
_ولی تو که دشمن سر سخت دختر چادریا بودی و بهشون می گفتی اُمل.
_حالا دیگه نیستم.
_اَه! آراد! تو هم با این سلیقه ات! انقدر بدم میاد از این خانمای چادری که خودشون رو میگیرن و یه جوری نگاهت می کنن که انگار فقط خودشون خوبن.
_این یکی اینجوری نیست!
مامان رو به بابا پرسید :حالا این دختره از لحاظ خانواده و وضع اقتصادی چطوریه؟ حتما وضع خوبی ندارن که دخترشون سر کار می ره؟!
بابا:از نظر خانواده که هر چی خوب بگم کم گفتم! از نظر وضع مالی هم که باباش یه مغازهی ابزار فروشی داره و دستشون به دهنشون می رسه.
مامان با حرص رو به من گفت : آراد تو دل دختر داییت رو شکستی که عاشق همچین دختری بشی؟
_مامان جان شما که هنوز ندیدیش....
_با تعریفهای شما ندیده هم میشه حدس زد چجور دختریه.
ادامه دارد...
ببخشید امروز یکم دیر شد عذر تقصیر😔
اینم از پارت بیست و نهم امیدواریم لذت برده باشید😉😍
#همراهمون_باشید
✍امام حسن عسکری(علیهالسلام) :
«به خدا سوگند؛ مهدی(عج) آنگونه نهان خواهد گشت که هیچ کس در زمان غیبت او، از گمراهی و هلاکت نجات نخواهد یافت؛ مگر آنان که خدای عزّوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت(عج)، پایدارشان دارد و در دعا برای تعجیلِ فرج مقدسش، موفقشان فرماید.»
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#تلنگرانـه
همه ی جهان حجاب دارد :
کره زمین 🌏 دارای پوشش است...
میوه های تر و تازه 🍋🍉🍊دارای پوشش اند...
شمشیر 🗡 نیز داخل غلافش حفظ میشود...
قلم ✒️بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود. ❌
سیب🍎 هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود...
و......
در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن با چادر می پوشاند؛ اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند‼️
بانو❗️
این چادر تا برسد بدست تو
هم از کوچه های مدینه گذشته💔
هم از کربلا💔
هم از بازار شام 💔
هم از میادین جنگ... 🖤
چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو
❤️چادرت را در آغوش بگیر ،❤️
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه را از نزدیک دیده
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
❣ حـجـاب #زهــرایــی یعنے:
در این بـازار داغ دین فـروشے...
هنوز خــدایــی هست؛
کـه بـــرای او
تـیـپـــ میزنم...
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#امـام_حـســن💚
وقتی سکـــوتش این
همه محشر به پا کرد...❤
دیــگــر نــیـــازی بـــه
صدای مجتبی نیست
در #کـــــربـــــلـا هـــر
چند با دقــت بــگردی
چیزی به جز عـشـق و
صفای مجتبی نیـست❤
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
💚سالروز ازدواج حضرت محمد (ص) و حضرت خدیجه(س) تبریک و تهنیت عرض میکنیم😍♥️