eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت سی و ششم |•° شیرینی رو از روی میز برداشت و مشغول تعارف شیرینی شد. به آرام که با لپای گل انداخته سرش پایین بود، خیلی نامحسوس نگاه کردم که ناگهان مامان بغلش کرد و بدن توجه به چشمای از حدقه بیرون زده اش صورتش رو بوسید . از کار مامان و قیافه ی متعجب آرام خنده ام گرفته بود که امیر حسین آروم کنار گوشم گفت : فعلا تا می تونی بخند چون تا چند وقت دیگه اشکت در میاد! با تعجب نگاهش کردم که با خنده گفت : این آرام ی که انقدر جلوی تو آروم و سر به زی ره، همین محمد حسینی که جلوش تکون نمی خورد ی رو یه شبانه روز برای تنبیه توی انبار جا کرده و در رو به روش بسته! برا ی ما هم که دیگه آسایش نذاشته پس تا می تونی، خوشی و استراحت کن که خدا به دادت برسه. با تعجب به آرام که مشکوکانه ما رو نگاه می کرد چشم دوختم که امیر حسین گفت : حالا نمی خواد خشکت بزنه انقدرایی که گفتم بد نیست بالاخره یه ذره خوبی هم توی وجودش پیدا میشه! _آخه به تو هم میگن داداش؟! به جای اینکه ازش تعریف کنی داری بد گوییش رو می کنی؟! _آرام خیلی خوبتر از اون چیز یه که نیاز به تعریف داشته باشه و خودت هم این رو خوب می دونی! فقط یه کم که نه خیلی بازیگوشه و هر کجا که باشه اونجا دیگه آسایش نیست. _ولی به نظر من او خیلی خانومه! _آرام چیزی بیشتر از خانوم، خانومه! می دونه کجا چجوری باید رفتار کنه، بیرون سنگین و با قاره ولی توی خونه زلزله اس! جوریه که وقتی نیست، خونه ساکت و سوت و کوره و جای خالیش حسابی به چشم میاد. با این حرفش موافق بودم، چون آرام وقتی که شرکت نبود هم شرکت سوت و کور بود و من دل و دماغ کار کردن نداشتم. اونشب قرار بر این گذاشته شد که مراسم عقد برای دو هفته ی دیگه و تو ی خونه‌ی آرام باشه چون خونه شون یه آپارتمان دو طبقه بود و تو ی طبقه ی بالا که مال امیر حسین و کوچکتر از طبقه ی پایین بود می تونستن خانم ها باشن و طبقه ی پایین هم برای آقایون در نظر گرفته شد. مامان اصرار داشت مراسم عقد توی سالن پذیرایی یا توی خونه ی ما برگزار بشه ولی آقای محمدی می گفت بهتره جشن عقد مختصر گرفته بشه و جشن مفصل بمونه برای عروسی و ما هم دیگه اصراری نکردیم. من حاضر بودم برای آرام بزرگترین جشن عقد و عروسی بگ جیرم ولی روی حرف بزرگترها حرفی نزدم گر چه با نظر اونا هم موافق بودم و مخالفتی نداشتم. صبح روز شنبه به محض رسیدنم به شرکت و نشستن پشت میز کارم به گوشی آرام زنگ زدم و ازش خواستم خیلی زود به اتاقم بیاد. خبر خاستگاری من از آرام تو ی شرکت پیچیده بود و از همهمه های کارمندا می شد فهمید در مورد چی حرف میزنن ولی هیچ کس علناً چیزی نمی گفت که من بشنوم و بیشتر پشت سرمون حرف می زدن. اونروز پرهام با وجود اینکه توی شرکت کلی کار عقب افتاده داشت به شرکت نیومد و هر چه هم که باهاش تماس گرفتم جوابی نداد. و وقتی دیدم پرهام گوشیش رو جواب نمیده نگرانش شدم و با پدرش تماس گرفتم و او هم گفت که چند شبه کالا به خونه نرفته و خبری ازش نداره. با کلافگی گوشی رو روی میز انداختم که آرام تقه ای به در نیمه باز زد و وارد اتاق شد و با لبخند بهم سلام کرد. جواب سالمش رو دادم و او با بستن در به سمتم اومد و در همون حال گفت : من نمی دونم اینا از کجا قضیه ی خاستگاری رو فهمیدن. _ برای من هم جالبه و فکر می کردم تو بهشون گفتی. _یعنی شما به هیچ کس نگفتین!؟ پس!... یک دفعه ساکت شد و بعد مکثی گفت : کار این مبینای دهن لقه نه تنها جاسوس خوبیه که خبرنگار خوبی هم هست. با اخم ساختگ ی نگاهش کردم و گفتم : از اینکه بقیه فهم یدن ناراحتی؟! _نه! فقط از طرز نگاه بعضیا خوشم نمیاد. _مگه چجور نگاهت می کنن! _یه جور ی که انگار.... نمی دونم یه جور بد ی دیگه! _بگو کیا اینجور نگاهت می کنن تا چشماشون رو از حدقه در بیارم. خند ید و گفت :اُه چقدر خطرناک! _کجاش رو دید ی من برای تو از این خطرناک تر هم می شم. نگاهش رو ازم گرفت که مقابلش وایستادم و گفتم : آرام! من می خوام همه‌ی دنیا بفهمنن که تو دیگه مال من شد جی و من دیوانه وار عاشق توام. سرش رو پایین انداخت و من برای ای نکه بیشتر نگاهش رو ازم نگیره بحث رو عوض کردم و گفتم : این فهرست سوالایی که قرار بود برام بیاری رو آوردی؟
✨دختر بسیجی °•| پارت سی و ششم |•° لباش خندون شد و گفت : وقتی به آرزو گفتم فهرستش رو بهم بده تا به شما بدمش همهاش رو مرتب تو ی برگه آچار نوشته و جلوی هر سوال برای جواب دادن جا گذاشته. با گفتن این حرف برگه آچارهای تو ی دستش رو جلوم گرفت و گفت : من که اصال نخوندمش! شما هم اگه دوست ندارین بهشون جواب ندین. برگه ها رو از دستش گرفتم و گفتم : ولی من به همشون با صبر و حوصله جواب می دم. ازش فاصله گرفتم و در حالی که به سمت تلفن می رفتم گفتم: مامان گفت یه روز رو برای خرید حلقه و لباس و این جور چیزا تعیین کنیم و بهش خبر بدیم. _برای من فرق نمیکنه هر روز که شما بگین من آماده ام. _پس بهش می گم همین فردا برای خر ید بریم ، تو هر کار که تو ی شرکت داری رو امروز انجام بده! فردا خودم میام دنبالتون تا با هم بریم. چیزی نگفت و من در حالی که گوشی تلفن رو روی گوشم می گذاشتم رو بهش پرسیدم: قهوه می خوری یا چایی یا.... ؟ _هیچکدوم. با تعجب و سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: دوست ندارم تا قبل محرم شدنمون دیگران رو نسبت به خودمون بدبین کنم. _چه ربطی داره! ما فقط می خوایم با هم حرف بزنیم و چایی بخوریم! _فقط من و شما این رو می دونیم. با کالفگ ی گوش ی رو روی تلفن گذاشتم و گفتم :باشه هر جور که تو راحتی! _پس من برم به کارم برسم تا برای فردا که نیستم کاری نداشته باشم ،فعال خداحافظ. خواستم مانع رفتنش بشم تا بیشتر پیشم بمونه که با صدای زنگ گوشی م و دیدن شمارهی پرهام حرفش رو تایید کردم و جواب تماس پرهام رو دادم. صدای پرهام خش دار و خوابآلود بود و به راحتی میشد حدس زد که دیشب رو توی مهمونی گذرونده و زیاده روی کرده. با قطع شدن تماس نگاهی به برگه هایی که آرام آورده و دو طرفش هم پر از سوال بود انداختم و با کشیدن صوتی مشغول خوندنشون شدم. سوالای اولش در مورد شغل و میزان درآمد و تحصیلات و... بود ولی اون وسطاش یه سوالایی بود که کنجکاوم کرده بودن نظر آرام رو هم در موردشون بدونم مثلا اینکه نوشته بود: دوست دارید همسرتون چطور لباس بپوشه و چجوری توی خونه بگرده و موهاش چه حالتی باشه و... همهی برگه های پخش شده روی میز رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم و از نازی خواستم از همه شون کپی بگیره و بهم بده. تا تموم شدن کار نازی کنار میزش منتظر موندم و با تموم شدن کارش همه‌ی کاغذا رو ازش گرفتم و به سمت اتاق حسابداریرفتم. به در باز اتاق حسابداری ضربه ای زدم و وقتی دیدم آرام توی اتاق نیست رو به مبینا که پشت میز کارش وایستاده و بهم سلام کرده بود پرس یدم: پس خانم محمدی کجاست؟ _رفته آبدارخونه! _آبدارخونه برای چی؟! _رفته تا برامون چایی بیاره. _مگه اینجا آبدارچی نداره؟ _چرا ولی.... نذاشتم مبینا حرفش رو تموم کنه و با عصبانیت به سمت آبدارخونه قدمای بلند برداشتم. جلوی در باز آبدارخونه وایستادم و به آرام که پشت به در و روی صندلی نشسته بود و با مش باقر حرف می زد چشم دوختم. مش باقر که معلوم بود خنده اش به خاطر حرف آرامه بدون اینکه متوجه‌ی من بشه قوری رو روی سماور گذاشت و گفت : تو دیگه باید فقط یه جا بشینی و دستور بدی نه اینکه بیای اینجا و برای بقیه چایی ببری. قبل اینکه آرام بخواد جوابی بهش بده مش باقر متوجه حضور من شد و با تعجب رو به من گفت : آقا شما اینجا چی کار می کنین؟چیزی لازم دارین؟ با این حرفش آرام برگشت و به من که به سمتش می رفتم با تعجب نگاه کرد. روبه روش نشستم و با جد یت گفتم : نمی دونستم تازگیا آبدارچی هم شد ی؟! به مش باقر که سینی به دست از آبدارخونه خارج می شد نگاه کرد و با رفتنش گفت: کی گفته من آبدارچی شدم؟ _لازم نیست کسی بگه دارم می بینم دیگه! با لحن آرومی و محتاطانه برای اینکه کسی صداش رو نشنوه گفت :چایی هایی که مش باقر برامون میاورد یا سرد بودن یا خیلی پررنگ بودن و بعضی وقتا هم رو ی استکانا لک دیده می شد برای همین هم ما تصمیم گرفتیم برای اینکه مش باقر ناراحت نشه به بهانه ی اینکه نمی خوایم به زحمت بیوفته خودمون به نوبت چایی بریزیم و امروز هم نوبت من بود که چایی ببرم. ادامه دارد....
اینم از پارت امروز تقدیم نگاهتون😍☺️
🖇 | 🖇 من فتوا نمی دهم نظرم را می گویم خواهرانی که عکس خود را در شبکه های اجتماعی می گذارید..؛ این از آموخته های حضرت زهرا نیست که هرکسی در کره زمین بتواند چهرا شما را تماشا کند 🤐 🧔🏻|
💍 ⃟💍 بـرا ازدواجـت دنبـال واسـطه میـگࢪدی؟!! مگہ‌ واسطه‌ای بـھـتر از"امـام‌زمـانم‌" داریـم!!!🧐
مستان همـــہ افتــــاده و ساقـــــے نمانده! یڪ گل بـــراے باقــــے نمانده...
🚨 🚇تو مترو یا اتوبوس نشستی روی صندلی ...👇 🧕👱🏻‍♂یه خانم یا آقایی میاد روبه روی شما می ایسته، شما بلند میشی و جاتو میدی بهش😊 🌸از این کار میتونی اهدافِ مختلفی داشته باشی. حالا یا مبارزه با هوای_نفس 👊یا خدمت به خلق‌ُالله☺️و خادمی عبادالله😉 🍀خانم یا آقایی که جاتو دادی بهش از این لطفِ شما احساس شرمندگی میکنن.😔 شرمنده میشن وقتی میبینن شما ایستادی و اون جای شما نشسته. خودشو به شما مدیون میدونه و هی تشکر میکنه 🥰 ❌ ? 🤨 خیییلی وقته جاشونو دادن که ما بشینیم😞 نههه . . . راستی جاشونو ندادن ما بشینیم !!!‼ جونشونو دادن تا ما بایستیم 😔💐 🤔اونوقت ما چیکار میکنیم؟ مگه خدا نگفته 🌟«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل أَحْيَاءٌ»🌟 ☝️یعنی: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده‏ اند مُرده مپندار بلكه زنده‏ اند.🌍 😔 که بجای راهت «من راحتی را انتخاب کردم»😣
•✨• عاشق‌اون‌لحظه‌هایی‌ام..؛ که‌هرکاری‌می‌کنیم‌نمیشه‌که‌نمیشه..!!🖐🏻 جوردرنمیاد..!!🍃 ولی‌یهو..؛ معجزه‌ازراه‌میرسه..'🌸 اون‌وقته‌که‌میگم..؛ 《وهوعلی‌کل‌شی‌قدیر》♥️ ‌برای‌تو‌معجزه‌کاری‌نداره..!!✨ برا‌حال‌دلامون‌معجزه‌کن.."🙃✋🏻 ..🍃🌸 ..؛💕 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
۱ 🍃ما ادما موجوداتی لذت طلب هستیم اگه یجا لذتی باشه دوس داریم تجربش کنیم ولی اگه بفهمیم مثلا فلان غذا که خیلیم خوشمزش فلان ضررو داره و توشم زهره امکان نداره دیگ به اون غذا لب بزنیم😐 خب حالا درسته لذت طلبیم ولی دیگ احمق که نیستیم حاجی🙄 💥یکی از لذتایی که الان خیلی دمه دست شده و رسیدن بهش دیگه خیلی راحته دوستی با جنس مخالفه ( اقا قبلنا انقدر داشنتش راحت نبود که🤨) ولی الان کافیه اراده تا داشته باشیش خب ما ادماهم لذت طلبیم طبیعتا دوس داریم تجربش کنیم اصلا کی از لذت بدش میاد؟؟ ✨ولی خب ما موجوداته دوپا و لذت طلب اگه بفهمیم با دوستی با جنس مخالف چقدر(روحمونو)داغون میکنیم و چه رنجایی برا خودمون میخریم و کنارش از چه امتیازا و لذتهایی محروم میشیم دیگه عمرا دلمون بخواد این لذتو تجربه کنیم اگرم تجربه کردیم با فهمیدنش دیگه عمرا لب به این لذته کوفتیِ پر از ضرر بزنیم 😒🙌 اقا اصلا دیگ حالمون بهم میخوره ازش😒😒 ❤️جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون صــــلوات❤️ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
دیدی..؟! بعضی‌وقتا‌پوچ‌میشی..' خالی‌میشی..' هیچ‌حرفی‌نداری‌بزنی..' از‌عالم‌و‌آدم‌خسته‌میشی‌..' از‌خودت‌..' از‌گناهات‌..' دلت‌آغوش‌خدارو‌‌میخواد..!!🌙 خود‌خدا‌گفته‌بیاپیش‌خودم..'🌸 ..؟!✨ روی‌ائمه‌هم‌حساب‌کنیم..🙃✋🏻 هیچ‌وقت‌از‌محضرشون‌..؛ دست‌خالی‌برنمی‌گردیم..!!🖐🏻♥️∞ دیدی..؟! بعضی‌وقتاسرعتت‌‌کم‌میشه..' ..!!🖐🏻- هممون‌همینجوریم‌..؛ تا‌یه‌گناه‌می‌کنیم‌ فکر‌می‌کنیم‌دیگه‌ همه‌چیز‌تموم‌شده..'😐 می‌فرمودکه..؛ اگه‌دیدی‌تو‌مسیر‌ کم‌آوردی‌زمین‌خوردی..' خودتوبه‌در‌ودیوار‌بزن تا‌ناامید‌نشی..!!🙃✋🏻 کتابو‌بردار‌و..' هر‌دعایی‌‌که‌دوست‌داری‌‌وبخون‌..🌸 هر‌ذکری‌خوشت‌میاد‌..؛☺️ ولی‌نکنه‌کاری‌نکنی‌‌..!!😶 یهو‌دیدی‌همونوقت‌..؛ شیطون‌اومد‌و‌بُرَدتت‌‌..!!🤭 ..!!🙄 ..؟!🙂🤞🏻 میگفت..؛ راه‌خدارفتنیه گفتنی‌نیست..!!🖐🏻 ..✨ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
چہ ذوق عجیبیہ!- هم میلادپـرکت سیدمرسلین😍 هـم روز دانـش آموز🤓 هـم روزمبارزھ بـااسـتکبـار💪
حـیف وصـدحیـف کہ گـرفتـارایـن ویـروس منـحوس شـدیـم ولـحظات نـاب و شـیریـن راھپـیمایےروازدسـت دادیـم☹️
بہ قـول بروبـچہ هـاےبسیـجے: "دوران بـزن دررو تمـوم،شـدھ،یـکےبزنن دھتامےخورن😌✋🏻"
ولله قسم شاه شهیدان به تو نازد، کز هر سخنت نهضت دیگر شده تکرار ✋🏻 💚🎊 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
سعـدےاگـرعـاشقےکنـےوجـوانے!- عـشق،"مـحمـد"بـس اسـت وآل محمد💛
رفقـاےجـان!- عـاشقـےکنـید... جـوانےکنیـد :) کہ عشق فقـط یکـیہ☝️🏻♥️ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
-میگفت: وَقتی‌تَنهاشُدی‌باخُداباش...🌱 وَقتی‌هَم‌که‌تَنهانَبودی بی‌خُدايى‌نکُن!✋🏻 بی‌خُداباشی‌ضَررمیکُنی...♥️((: 💠سازمان بسیج دانش آموزی کشور💠
"•♥•" عِشـْـْـْق دَرْ ݪݕخݩڋِ ٺُ(:♡ خُݪاصِہ مےۺۊڋ ځۻږٺ عۺڨ...(:∞ ^• 🌿° ^• شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
🦋نهج البلاغه🦋 حکمت ۳۶۱ 🦋«روش خواستن از خدا»🦋 هر گاه از خدای سبحان در خواستی داری،ابتدا بر پیامبر اسلام(ص)درود بفرست،سپس حاجت خو را بخواه،زیرا خدا بزرگوار تر از آن است که از دو حاجت در خواست شده یکی را بر آورد و دیگری را باز دارد . شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
⛓️✨ 📜 👤🌼 _ متولد: ۳۰مرداد ۱۳۶۹ _محل تولد: تهران _شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۴ _محل‌شهادت: خانطومان-سوریه :👇🏻 یک‌تیربه‌بازوی‌سمت‌چپش‌می‌خورد، دستش‌راپاره‌کرده‌وسه‌تاازتکفیری‌هارامی‌کشد، سه‌یاچهارتیربه‌سینه‌وپهلویش‌می‌خورد وشهیدمی‌شود... 🥀 _وضعیت‌تأهل: مجرد _سن: ۲۵سال _کتاب: مجیدبربری🔗📒 :👇🏻 صحبتم با حضرت امام خامنه ای، آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان می دهم.💌 :👇🏻 - ارادت خلص به بی بی زینب(س) - دستگیری مستمندان -احترام به خانواده و پدر و مادر -بشدت اهل دعا و مناجات بعد از تحول شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『💛͜͡🌼』 بـس‌کھ‌خاطرخواھ‌دار؎وعزيز؎؛خدا جای‌گل‌روسَرت‌آيات‌قرآن‌ریختھ . . .✨ [ ♡] شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
حاج‌احمـــــد؛ هرگاه پرچم محمد رسوڵ الله را در افق عالم زدی، حق دارۍ استراحت ڪنے!
85457da75f-5db456c57a1ed80f008db8a0.mp3
1.43M
🎙 چرا پیامبر(ص) هر هفته پرونده اعمال ما را نگاه می‌کنند؟
956195906.mp3
10.54M
«نگار من» در وصف حضرٺ‌رسوݪۖ به چهار زبان انگلیسی/فارسی/عربی/ترکی 💛 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
😂🤣 🤭😅 اول ڪه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش ڪردن🚶‍♂ نداره يہ روز يڪي از بچه ها رفت ورزش🏃‍♂ كرد مامور عراقے👮‍♂ تا ديد اومد در حالي ڪه خودڪار✏️ و ڪاغذ📋 دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟🤭 رفيقمون هم ڪه شوخ😉 بود برگشت گفت : گــچ پــژ 🙄 باور نمي ڪنيد تا چند دقيقہ اون مامور عراقي هر ڪاري ڪرد اين اسم رو تلفظ ڪنه نتونست☹️ ول ڪرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم🤪 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙