چه زیباست زندگی کردن با امید🙂...
نه امید به خود؛که غرور است!😌
نه امید به دیگران؛که تباهی است!🤕
بلکه امید به خدا؛که خوشبختی است😍
#قائم_منتظر🖖🏿
#استاد_پناهیان✍🏻
بروگریــهکــن🥀
التمــاسِخــداکــن🍂
بگونمیتـونم از موقعیت گنـاهفرارکـنم👀
اونــقدایـنخــداکـریمـہ☺️
کہموقعـیت گــناهوفرارے میــده🖐🏻
توفَقــطمـیونِگـریههـاتبگو🗣
«دیـگہنـانـدارمپـاشــم»😞
بگومیــخوامگـناهنکــنماااا، زورمنمــیرسه!🙃
#معــجزهمیـکنهبـراترفـیق🍃
برادرم 👨؛
⇤مردان باغیرت
قبـ↷ـل از اینڪہ👇
⇠زن ِمُحجّبـہ⇢ داشتہ باشند
◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند🎈
{بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند}
📚سوره نور آیه ی ۲۳➧
حجاب مختص زنان نیست❗️
مخاطب خاص دلم♥️
آی شمایی که رفتهای و رسیدهای ... !
من ماندهام تنهـای تنهـــا .. !
با نوشتهای از شمـا
و باری بر دوش
لااقل گاهی نگاهی
به خاطر خدا🥀
#شهدا_دست_دلم_را_بگیرید✨
#شهید_هادی_ذوالفقاری 💕
#تَـــــلَنـگـــــرتـــایــم ༎🚦❗️༎
مواظب چشمات باش...
نکنه به چیزی نگاه کنی👀
که اون دنیا بگی ای کاش کور بودم...
براے مسخرهـ کردنݦ گفت∞:
اون خدایي کهـ مثلا عاشقتهـ ، بـرات چـیکار کردهـ ؟
برات ݦـاشیـݧ خریدهـ ، خونهـ چطۅر ؟
اصلا یهـ شاخهـ گُـل🌹 بهت هدیهـ دادهـ !؟
ݪـبخند زدم ۅ گفتـݥ:🙃
«اۅڹ اینـقدر عاشقـݦ بود کهـ عشق خودش ۅ ائمهـ اش رو توے دلم کاشتهـ...🌸
در ضمن تـۅ خیلے خۅب باشے
عشقـت بهت میگهـ فرشتهـ 🍃...»
«•اما ! دلبر ݥـن بهـ همهـ فرشتهـ هـا گفت بـهم سجدهـ کنن...😌🦋•»
>°• #عـآرفـآنهـ
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
•••
بہامامخمینےگفتن
یہطلبہدزدۍکردھ...
امامگفتن
بگید
یہدزدلباسطلبگےپوشیدھ...(:‼️🖐🏻
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت سی و هشتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت سی و هشتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و نهم |•°
خیلی نامحسوس انگشتش رو بوسیدم.
بعد انداختن سرویس طلایی که مامان به آرام هدیه داده بود به سر و گردن آرام، خانم هایی که حضور داشتن بعد دادن هدیه هاشون از اتاق عقد خارج شدن و عکاس توی چندین ژست مختلف ازمون عکس گرفت.
ژستایی که عکاس نشونمون می داد باعث می شد بیشتر به آرام نزدیک بشم و من از خدا خواسته تمامشون رو اجرا می کردم تا اینکه عکاس از آرام خواست به مدل های مختلف بمونه ***
من برای بوسیدن آرام لحظه شماری می کردم ولی نه توی این وضعیت و جلوی چشم یه غریبه!
به چهره ی آرام خیره شدم که با التماس بهم نگاه کرد و من بی خیال شونه ای بالا انداختم ولی با چشمای گرد شدهی آرام و نگاه هشدار دهنده اش رو به عکساس گفتم : دیگه کافیه!
عکاس مخالفت کرد و گفت : ولی من فقط چندتا عکس انداختم.
_گفتم کافیه! شما میتونی بری.
عکاس که دید مرغ من یه پا داره و لحنم کاملا جدیه با کلافگی لوازمش رو جمع کرد و از اتاق خارج شد.
با رفتن عکاس و بسته شدن در پشت سرش به چشمای آرام که معلوم بود از اینکه از دست عکاس خلاصش کردم خوشحاله!
خیره شدم و گفتم : اگه یکی ازم بپرسه قشنگترین شب زندگیت چه شبیه بی برو و برگرد میگم شب یکی شدن دنیام با دنیای قشنگ توئه!
امشب قشنگترین شب زندگی منه.
لبخند ی روی لبش نشست که بهش نزدیک شدم و گفتم : تو امشب می خوای همه اش ساکت باشی؟ نمی خوای بهم بگی..
_می خوام بگم که احساس میکنم من خوشبخت ترین عروس روی کره ی زمینم چون.... تو داماد این عروسی!
خواستم نزدیک تر برم و بغلش کنم که با باز شدن ناگهانی در خودم رو عقب کشیدم و به مبینا که سرش رو از لای در داخل کرده بود عصبی نگاه کردم که با تعجب و لحن ش یطونی گفت :به این زودی دست به کار شد جین؟!
در جوابش لبخند زدم و به آرام نگاه کردم که مبینا ادامه داد:بقی جه اش رو بزارین برای بعد! الان همه ی مهمونا منتظر شماین.
با این حرفش دست آرام رو توی دست گرفتم و با هم میان دست و صوت و جیغ دخترای جمع شده ی جلوی در از اتاق خارج شدیم و دست توی دست هم به مهمونامون خوش آمد گفتیم.
بعد خوش آمد گویی من به درخواست فیلمبردار رو ی صندلی وسط سالن نشستم و آرام هم مقابل من و با ریتم آهنگ شروع به رقصیدن کرد.
بی شرمانه و لبخند به لب پا روی پام انداختم و دست به سینه مشغول تماشای آرام شدم که خیلی ماهرانه بدن و دستاش رو تکون می داد و به روم لبخند می زد.
آرام خیلی آروم روی پاش چرخید و دور خودش دور زد که من روی پام وایستادم و گردنبندی رو از جیب کتم در آوردم و وقتی به سمتم برگشت گردنبند رو مقابلش گرفتم که صدای دست و صوت جمعیت حلقه زده دورمون فضا رو پر کرد و من گردنبند رو به گردنش انداختم و به هر زحمتی که بود قفل زنجیرش رو بستم.
بعد بستن قفل گردنبند که حسابی نفسم رو بند آورده بود آرام دستش رو توی دستم گذاشت و مجبورم کرد باهاش برقصم.دست توی دست آرام و خیره به چشماش مدتی رو با هم رقصیدیم تا اینکه به سمت جایگاه عروس و دوماد رفتیم و روی مبل نشستیم.
چشمم به آیدا بود که با لباس مجلسی کوتاهی که تنش بود به همراه دخترای فامیل می رقصید و خوشحال به نظر می رسید .
با صدای آرام که یواش کنار گوشم گفت به کی نگاه می کنی؟ نگاهم رو از آیدا گرفتم و در حالی به اخمای درهمش نگاه میکردم و با لبخند از حس حسادتش، گفتم : به آیدا. اخماش از هم باز شد و با لبخند گفت : آها!.... می گم تو نمی خوای بری پیش آقایون؟
برای اولین بار بود که از حسادت کسی نسبت به خودم لذت می بردم و این همه برام خوشایند بود و بهم حس غرور می داد.
به حسادتش خندیدم گفتم : یعنی تو دوست داری من برم؟!
_من نه! ول ی دخترایی که با وجود تو نمی تونن برقصن دارن برای تو می خونن که بری.
مامان که حسابی به خودش رسیده بود و توی لباس مشکی بلندش قدش بلند تر به نظر می رسید به سمتمون اومد و رو به من گفت :آراد تو نمی خوا ی بری پایین!؟
به آرام نگاه کردم و با گفتن من میرم ولی خیلی زود بر می گردم. از جام برخاستم و برای رفتن به طبقه ی پایین ازش فاصله گرفتم.ولی بر خلاف گفته ام تا آخر وقت توی طبقه ی پایین موندم و با امیر حسین و بقیه گفت یم و خندیدیم.
توی جمعمون جای پرهام رو حسابی خالی می دیدم، بدون اینکه دلیل نیومدنش رو بدونم.
همیشه فکر می کرد پرهام اول ین کسیه که توی جشن نامزدیم حضور پیدا می کنه و تا آخر کنارم می مونه ولی او نیومده بود که هیچ! حتی بهم زنگ هم نزده بود و کاملا ازش بی خبر بودم.
آخرای شب بود و من بی حوصله به حرفا ی عموی آرام و بابا گوش می دادم که امیر حسین کنارم وایستاد و گفت: دیگه هر چی اینجا نشستی و غمبرک زدی بسه پاشو که می خوایم بریم بالا.
با خوشحالی یه نگاهی بهش انداختم و گفتم :حالا تو چرا می خوای بیای بالا و انقدر خوشحالی.
_می خوام بیام بالا تا هم به خواهرم تبر یک بگم و هم...
_هم چی؟
_بماند!....
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و نهم |•°
با کنجکاوی نگاهش کردم که توجهی نکرد و من روی پام وایستادم و با خوشحالی جلوتر از امیر حسین و بقیه به سمت طبقه ی بالا رفتم و برا ی بدرقه ی مهمونا کنار آرام وایستادم و به خانم بزرگ که صورت آرام رو می بوسید و بهش تبریک می گفت نگاه کردم.
همهی مهمونا رفته بودن و تنها مامان و آیدا و آرزو توی خونه مونده بودن که آرام خودش رو روی مبل رها کرد و نفس راحتی کشید .
من هم کنارش نشستم که آیدا بهمون نزدی ک شد و رو به آرام گفت : آرام جان من دیگه دارم میرم، سعید پایین منتظره فردا می بینمت فعلا خداحافظ.
آیدا نذاشت آرام از جاش بلند شه خیلی سریع صورتش رو بوسید و از من هم خداحافظی کرد و رفت.
با تعجب نگاهش کردم و با رفتنش رو به آرام گفتم :الان دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! من درست دیدم که آیدا....
آرام خندید و من محو تماشای خنده اش شدم که مامان به شونه ام زد و گفت : آراد ما میریم خونه تو همینجا میمونی و فردا با آرام میای فهمیدی؟
چیزی نگفتم و در جوابش خندیدم که مامان صورت آرام رو بوسید و ازش خداحافظی کرد و به همراه آرزو از خونه خارج شدن.
با رفتنشون کتم رو از تنم در آوردم و کراواتم رو شل کردم و به آرام که دامن لباسش رو تا زانو بالا زده بود و سعی داشت کفشش رو در بیاره ولی نمی تونست نگاه کردم که گفت: آخ که سگک این کفشه پدر پام رو در آورده!
با این حرفش جلوی پاش رو ی زانوم نشستم و پاش رو روی زانوم گذاشتم و مشغول باز کردن سگک کفش شدم.با دقت حرکات دست من رو زیر نظر گرفته بود و منتظر بود از شر کفش خالصش کنم که در همین حال کسی در زد و دوتامون بدون اینکه تکونی به خودمون بد یم به در چشم دوختیم که مادر بزرگش وارد خونه شد و با تعجب نگاهمون کرد که من زودتر به خودم اومدم و از جام برخاستم.
مادر بزرگش در حالی که به زمین چشم دوخته بود گفت : نمی دونم چجور بگم! می دونی پسرم! ما رسم نداریم که توی دوران نامزدی......
فهمیدم مادربزرگش چی می خواد بگه که این همه براش سخته برا ی همین با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:رسم نداریم..... تا قبل عروسی! ...
حرفش رو نصفه رها کرد و گفت :ای خدای من! چرا از من خواستن بگم آخه؟!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : من متوجه ام.
_آخییش! خدا خیرت بده مادر راحتم کردی!.... خب دیگه فعلا شب بخیر.
_شب شما هم بخیر!
با رفتن مادر بزرگ آرام، آرام با تعجب پرسید : منظور مامان بزرگ چی بود؟ چی می خواست بگه که...؟
دستم رو کلافه توی موهام کشیدم و جواب دادم :بعدا بهت می گم.
متعجب نگاهم کرد و وقتی دید من نگاهم رو ازش گرفتم خودش کفشش رو در آورد و گفت :آخییییش! راحت شدم.
با این حرفش برگشتم و نگاهش کردم که کفشاش رو با پاش به یک طرف هول داد و با بالا نگه داشتن دامن لباسش به سمت اتاق توی راهرو رفت و وقتی به در اتاق رسید رو به من که وایستاده بودم و نگاهش می کردم گفت : تو می خوای تا صبح همونجا بایستی؟!
به دنبالش به سمت اتاق رفتم که زود تر از من وارد اتاق شد و روی صندلی جلو ی میز آرایش نشست.
به تخت یک نفره ی گوشه ی اتاق نگاهی انداختم و از تصور خوابیدن آرام توی بغلم لبخند ی گوشه ی لبم نشست که آرام با دیدن لبخند من با تعجب به تخت نگاهی انداخت و سر در گم مشغول در آوردن سنجاق ها از داخل موهاش شد.
گره کراواتم رو کامل باز و به آرام که به جون موهاش افتاده بود و نمی تونست سنجاق موهاش رو در بیاره نگاه کردم و با انداختن کروات روی لبه ی تخت به سمتش رفتم و گفتم : بزار من برات بازشون می کنم.
خیلی سریع و خوشحال دستاش رو پایین انداخت و من خیلی آروم و با مالحظه مشغول در آوردن سنجاق ها از داخل موهاش شدم.
ادامه دارد...
[بھکدامشیوهبھتوشرحدهمحالمرا؟🍃!]
بتوازدورسلام....🌻
امامرضاجان
سرخط🌿