اهل جھاد ڪہ باشے
همہ جاواست میشہ سنگـــــر 😎✌️
#توراهخداقدمبرداریم :)~`
بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کلیپ سَم آوردم واستون😬😂
#نشرشبدین😉
سرباز های آمریکایی اینهمه تمرین میکنن که به اینجا برسن✌️🏻😎🤙🏻
#کرونا
#پدر_موشکی_ایران
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
بہ وَقت عاشِقے🥀
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت چهل و سوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت چهل و چهارم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و چهارم |•°
آرام فقط یه بار اون هم نیم ساعت بهمون سر زده؟!
آرام در جواب گلایه ی مامان فقط لبخند زد و مشغول روبوسی با بقیه شد که برای تبریک تولدش جلو می اومدن.
امیر حسین که معلوم بود از ا ین بساط کلافه شده با صدای بلند غر زد:بسه دیگه چقدر تبریک می گین آرام بیا این کیک رو ببُر تو رو خدا!
با این حرفش جمعیت جمع شده جلومون کنار رفتن و آرام به سمت مبلی که قسمت بالا و اطرافش با بادکنک و شرشره تزئین شده بود و رو ی میز جلوش ک یک قلبی شکلی گذاشته شده بود رفت و روش نشست.
بابا و آقای محمد ی و محمد حسین و مامانش و مامان هم رو ی نزدیک ترین مبل ها نشستن و بقیه هم دور آرام جمع شدیم با خوندن ازش خواستیم بیست و دو عدد شمع روی کیک رو فوت کنه. آرام دهنش رو پر از هوا کرد و لپای قلمبه شده خواست شمعها رو فوت کنه که امیر حسین رو بهش گفت:هوی چته! نمی خوای اول آرزو کنی؟!
آرام حرصی نفسش رو رها کرد و در مقابل نگاه خیره ی ما چشماش رو بست و بعد چند ثانیه چشماش رو باز کرد و در میان دست و صوت ما شمع ها رو فوت کرد.
برای بریدن کیک کنارش نشستم و طوری که فقط او بشنوه گفتم :نمی خوای بگی چی آرزو کردی؟!
_همونی رو که روی کیک نوشتی! آرزو می کنم این آرامش ابدی باشه!
روی کیک به سفارش خودم نوشته شده بود:آرامم! آرومم چون تو رو دارم!
دستش که چاقو ی تزئین شده توش بود رو گرفتم و دوتایی به دوربینی که دست آیدا بود و ازمون عکس می گرفت نگاه کردیم.
بعد کلی عکس انداختن دسته جمعی و دو نفره، مامان، رقیه خانم(" خدمت کاری که هر چند روز یکبار و بیشتر وقتایی که مهمون داشتیم می ومد ")رو صدا زد و ازش خواست کیک رو برای تقسیم از روی میز برداره. با برده شدن کیک نوبت رسید به کادوها و اولین کادویی که باز شد جعبه ی کادیی قرمز رنگ من بود که خیلی قشنک و شیک بین بقیه ی جعبه ها می درخشید .
آرام جعبه رو به دست گرفت که آرزو گفت :وای این از جعبه اش معلومه که خیلی قیمتی و شیکه!
آرام در جعبه رو برداشت و با دیدن ش یشه ی عطر شیک و گرون قیمتی که از ترکیه خر یده بودم با ذوق بهم نگاه کرد و گفت: وای این چقدر قشنگه! مرسی آراد.
_خواهش می کنم قابل شما رو نداره!
عطر رو از جعبه در آورد و بوش کرد که آرزو از دستش گرفتش و به همراه آوا مشغول بررسی و بو کردنش شدن.
کادوی بعد ی مال بابا بود که توی یه جعبه ی کوچیک یه هدیهی بزرگ رو جا داده بود! "سوئیچ یه ماشین ٢۰۶"
آرام با دیدن سوئیچ از بابا تشکر کرد و بابا در جواب آقای محمد ی که گفته بود چرا اینکار رو کرده گفت : ارزش آرام جان خیلی بیشتر از این چیزاست، درواقع من می خواستم این هدیه رو موقع عروس یشون بهش بدم ولی به برکت وجودش ما ای نبار سود زیادی کردیم و تصمیم گرفتم الان بهش بدم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و چهارم |•°
آرام همه ی کادوها رو یکی یکی باز کرد و برای هرکدومش کلی ذوق نشون داد و تشکر کرد تا اینکه نوبت رسید به کادوی امیرحسین که از بقیه ی جعبه ها بزرگتر بود.
آرام وقتی شنید این کادو مال امیرحسینه دست به سینه نشست و گفت :من این کادو رو باز نمی کنم!
همه با تعجب نگاهش کردیم که امیرحسین گفت :نترس توش بمب نذاشتم.
آرام جواب داد:بمب نیست ولی خدا می دونه چی گذاشتی توش! هنوز کادو ی پارسالت یادم نرفته که مار پلاستیکی بهم هدیه دادی
.
امیر حسین: باور کن این دیگه نه ماره و نه عروسک فنری! یه چیزیه که خیلی به دردت می خوره!
آرام مشکوکانه نگاهش کرد که آرزو گفت :آبجی من هم موقع کادو کردنش بودم باور کن چیز ترسناکی نیست!
جعبه رو از رو ی میز برداشتم و گفتم:اصلا خودم بازش می کنم تو هدیه دانت هم مثل غافلگیر کردنته!
در مقابل چشمای کنجکاو بقیه مشغول باز کردنش شدم و در کمال تعجب دیدم از توی هر جعبه یه جعبه ی کوچکتر و کادو شده بیرون میاد تا اینکه بعد هفت تا جعبه به یک جعبه ی کوچیک رسیدم که توش یه دونه پستونک جا خوش کرده بود.با تعجب پستونک رو نگاه کردم و به همراه جمعیتی که منتظر به جعبه ها چشم دوخته بودن زدم زیر خنده که آرام با حرص پستونک رو از توی جعبه برداشت و به سمت امیرحسین پرتش کرد و گفت : اندازه ی همین پستونک برات کیک می زارم توی همین جعبه ها و تک تکشون رو کادو می کنم! من که می دونم تو درست بشو نیستی!
امیرحسین پستونک رو توی هوا گرفت و گفت : خب چرا ناراحت میشی! این کادوی دوسالگیته یه هد یه هم برای بیست سال باقی مونده اش زیر اون پارچهه است.
با کنجکاوی پارچه ی ساتن زرد رنگی که پستونک روش بود رو برداشتم و به یه جفت گوشواره به شکل قلبای تو ی هم که ز یر پارچه بود نگاه کردم.
آرام به گوشواره ها نگاهی انداخت و گفت :می مردی مثل بچه ی آدم کادوش می کردی و این مسخره بازیا رو در نمیاوردی؟!
اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقای محمدی اجازه گرفت تا قرار عروسی رو برای تابستون و توی روز سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه بزاره و آقای محمد ی هم هیچ مخالفتی در این مورد نکرد.
این وسط فقط سعید بود که کم حرف می زد و بیشتر توی خودش بود و با حسرت به جمع شادمون نگاه می کرد.
آخر شب بود و من رو ی لبه ی تخت نشسته بودم و به آرام که با ذوق پیراهن مجلسی ای که براش سوغات آورده بودم رو برانداز می کرد نگاه می کردم که پیراهن رو جلوی خودش گرفت و گفت:وای آراد این چقدر قشنگه دلم می خواد زودتر بپوشمش!دستام رو از پشت روی تخت گذاشتم و بهشون تکیه دادم و با لذت به ذوق کردنش چشم دوختم که ناگهان وارد اتاقک لباس ها
شد و لحظه ای بعد در حالی که لباس رو پوشیده بود مقابلم وایستاد و بعد باز کردن موهاش روی پاش چرخید که دامن کلوش لباسش توی هوا چرخید و من ازش چشم گرفتم و او گفت: چطوره آراد بهم میاد؟
من داغ شده بودم و شد یدا دل م بغل کردنش رو می خواست ولی می دونستم اگه بیشتر بهش که توی لباس زرشکی کوتاه با دامن کلوش کار شده با گیپور! می درخشید و دلبری می کرد نگاه کنم از خود بی خود میشم و پا روی حرف مادربزرگش می زارم برای همین خودم رو با ور رفتن با ساعت توی دستم مشغول کردم که یهو روی زانوم نشست و با دلخوری گفت :آراد چرا نگاهم نمی کنی ؟!
با کالفگ ی سرش غر زدم:آرام! پاشو!
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با ناراحتی گفت :نمی خوام!
دلم می خواد اینجا بشینم.
_آرام بهت میگم پاشو!
دستش رو روی صورتم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم که دوباره غریدم :نکن آرام!
_آراد تو چرا از من رو می گیری و نگاهم نمی کنی؟یعنی دیدن من این همه برات سخته؟
_اینطور نیست!
ادامه دارد...
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
ممبر های کانال چطور اوناهم راضی هستن؟😃
اره🙈😆
ممبرا دیگه ببخشید من جاتون جواب دادم حلال کنید☹️😅🌹
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
اره🙈😆 ممبرا دیگه ببخشید من جاتون جواب دادم حلال کنید☹️😅🌹
خواهش میکنم😅
منم جای ممبرای گل جواب دادم🙈😂
#شرمنده