eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
*شـــهــید ابوالفضـلــے* 🔸ايشان متولد ۱۳۶۹/۸/۲۶درتبريز هستند. 🔹 خانواده ي وي از ابتدا خواستار مذهبي بودنش بودندو از كودكي فرايض ديني را به خوبي انجام مي داد. ♦️ پرورش دهنده ايشان به گفته ي خانواده اش بسيج بود. 🔸شهيد در سال ۸۸ وارد سپاه شد.از سال ۹۴ در دو نوبـت بہ دفـاع از حـرم بے‌بے زینب (س) رفـت. 🔹در لاذقــیه مجـروح و بـه مـدت ۴۳ روز در icu رفــت. ♦️ســرانجام در ساعت ۱۷:۳۰ درتاریخ ۱۳۹۴/۴/۴ شبیه حضرت سقا بہ آرزو دیریـنہ اش رسـید. 📓جامانده:شبـیہ خـــودش آقـا حامد تـولد سے سالگیت مبارڪ♥️ ‌•|این گل پرپر شده فـداے زینب شده|•
⛓️✨ 📜 👤 _ متولد:۱اردیبهشت۱۳۳۶ _محل تولد: تهران _شهادت:۲۲بهمن۱۳۶۱🥀 _محل‌شهادت:فکه :👇🏻 بر اثر انفجار در کانال _وضعیت‌تأهل:مجرد _سن:۲۵ _کتاب:سلام بر ابراهیم۱و۲📚 :👇🏻 خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم. ‌ :👇🏻 «شهید ابراهیم هادی؛ میخواست گمنام زندگی کند اما امروز در تمام آفاق فرهنگی کشور نامش پیچیده» مقام معظم رهبری«مدظله العالی» 🥀
شهید: ‌ 😔 آسمان می‌بارد و...قبر تو هم گل می‌شود من، فدای تُربتت... ســوزم بـرای غُـربتَت! بہ وَقت عاشِقے🥀
#دستنوشته_شهید_غلامرضازیوری🌷 تاسف آور نیست که ما مسلمانان با داشتن این کتاب آسمانی یعنی قرآن کریم،راه بدیها را در پیش گیریم؟ مگر این کتاب عظیم برای ما نازل نشده؟ چرا باید آن را چون محبوسی در گوشه خانه گذاریم و از آن استفاده نبریم؟ هنوز هم اغلب ما مردمان غافلیم و نمی دانیم که فرا گرفتن قرآن و بکار بستن آیات وسخنان کریم آن، چقدر در اصلاح روش زندگی و رفتار فردی و اجتماعی تاثیر دارد.
🔴تلنگر خداوند نمی‌پرسد ..... چه ماشینی سوار می شدید ، بلکه می‌پرسد چند پیاده را سوار کردید؟ خداوند نمی‌پرسد .... مساحت منزلتان چقدر بوده ، بلکه می‌پرسد .. در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید خداوند نمی‌پرسد .... در کمد خود چه لباسهایی داشتید ، بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید . خداوند نمی‌پرسد .... بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است، بلکه می‌پرسد برای بدست آوردن آن چقدر شخصیت خود را کنترل دادید . خداوند نمی‌پرسد ... عنوان شغلی شما چه بود ، بلکه می پرسد چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید . خداوند نمی‌پرسد ... که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید، بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید . خداوند نمی‌پرسد ... چند دوست داشتید، بلکه می‌پرسد با دوستانتان چگونه رفتار کردید . در مورد رنگ پوستتان نمی‌پرسد ، بلکه از شخصیت شما سئوال می کند .
(ع) 🌸 از زمین خوردن کسی شاد مشو... نمیدانی گردش روزگار برای تو چه در آستین دارد... 🌍🍃
یہ‌تلنگربعدازمحفل‌مهدوےمون‌بریم میگفت: فعالِ مجازی زیاد داریم🧐 اما امام زمان عج😊👇 دنبالِ فعالِ مهدوی هستند..💪🏻✅ 💔(:
صدا کردنت سخت نیست من سختش کردہ‌ام اَدعوکَ يا سيدی بِلِسان قَد اَخرَسَه ذَنبُه می خوانمت ای آقای من به زبانی كه گناہ لالش كرد... السلام علیک یا بقیه الله 🌴💎🌹💎🌴 ♥️~ بہ وَقت عاشِقے🥀
•❮ 🕊 °|مجرای‌اشڪ‌چشم|° چشماش‌مجروح شدومنتقلش‌کردندتهران؛ محسن‌بعدازمعاینه‌ازدکترپرسید: آقای‌دکترمجرای‌اشک‌چشمم‌سالمه... ؟ میتونم‌دوباره‌با‌این‌چشم‌گریه‌کنم ؟ دکترپرسید : برای‌چی‌این‌سوال‌رومیپرسی‌پسرجون...؟ محسن‌گفت : "چشمی‌کھ‌برای‌امام‌حسین«؏» گریه‌نکنه‌به‌دردمن‌نمیخوره... :)💔 بہ وَقت عاشِقے🥀
✨ خجالت‌میڪشم اسمم‌را‌گذاشته‌ام:منتظر امّا زمـانۍڪه دفترانتظارم‌را‌ورق میزنۍمی‌بینی؛ فضاۍمجازۍرا بیشترازامامم‌میشناسم ؛ حتۍگاهۍصبح آفتاب‌نزده آنهارا چِڪ‌میڪنم؛امـا عهدم را نـــه.. ♥️ بہ وَقت عاشِقے🥀
مـُدتےهسـت ڪہ‌جان‌رفتہ‌بـُرون اَزبدنم تحـت‌درمان شـفاخانہ‌ بیـت‌الحـَسنم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و هشتم |•° گفتن مغرورم و خودم رو از بقیه جدا می دونم. _حرف مردم همیشه هست! خب دیگه الان وقت ناهار بچه هاست و ما هم دیگه باید بریم. برام سخت بود که بخوام با رفتنم بچه ها رو ناراحت کنم به خصوص اینکه می دیدم امیرمحمد با غصه نگاهم می کنه! برا ی همین رو به بچه ها که جلومون وایستاده بودن گفتم: خب دیگه بچه ها ما باید بریم ولی قول می دم زود بهتون سر بزنم ازتون می خوام هر چی که دوست دارین دفعه ی بعد براتون بیارم رو به خانم مربی بگین تا به من بگه. یکی از پسر بچه ها گفت :یعنی هر چی که بخوایم شما برامون می خری؟ _آره عزیزم هر چی که بخوا ی ! _حتی دوچرخه ی قرمز گنده؟! _حتی دوچرخه ی قرمز گنده! یکی از بچه ها که تپل تر از بق یه بود گفت :خوالکی هم بلامون می خَلی؟ _بله که می خرم شما فقط بگو چه خوراکی ای دوست دار ی تا من برات بخرم. _شوکولتت و آب نبات و چیپش و از این بیشکوییت هایی که روشون کاکائو داله. _چشم عزیزم حتما م ی خرم! فقط شما می دونی چیپس و آب نبات برای سالمتیت ضرر داره؟ _شما بخل قول میدم همش لو یه شا نخولم. با صدای بلند خندیدم و گفتم : خب دیگه بچه ها یادتون نره هر چی که خواستین رو به خانم مربی بگین مهم نیست کوچیک باشه یا بزرگ من براتون می خرمش! همه با هم جواب دادن باشه و من رو ی پام وایستادم و با دیدن امیرمحمد که عقب تر ازهمه با ناراحتی بهم نگاه می کرد به سمتش رفتم و گفتم : خب دوست عزیز تو نمی خوای بگی چی دوست داری برات بیارم؟ _من چیزی نمی خوام. _واقعا؟! چیزی نگفت که گفتم:اصلا می خوای یه روز بیام دنبالت و بریم هر چی که خواستی رو خودت بخری؟ سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد که باهاش دست دادم و گفتم :پس تا روزی که دوباره هم دیگه رو ببینیم خداحافظ. توی ماشین و پشت فرمون نشسته بودم و غرق تو ی افکار خودم به سمت خونه ی آرام می روندم که با صدای آرام از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت: خیلی رفتی توی فکر؟! نفسم رو بی رون دادم و گفتم :نمی دونم! با دیدن بچه ها حالم عوض شد و نمی تونم از فکرشون در بیام. _من هم وقتی برای اولین بار اومدم اینجا همین حس رو داشتم و تا مدتها به فکرشون بودم و حتی با خودم فکر می کردم کاش می تونستم همه شون رو به فرزند خوندگی قبول کنم. به فکر و حرفش خند یدم و گفتم :حالا تو فرزند خودمون رو بزرگ کن بقیه اش پیش کش! _ما که فرزند نداریم!؟ _بالاخره که بچه دار میشیم! _حالا تا ما بخوایم بچه دار بشیم اینا بزرگ شدن! _شاید من بخوام زود بچه داشته باشیم؟! _وای آراد فکرش رو بکن بچه های تپل و مپل که دور برمون رو گرفتن و ما باهاشون باز ی میکنیم! ناگهان آرام لحنش رو عوض کرد و گفت:وای من اصلا نمی خوام!
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و هشتم |•° _منظورت چیه که نمی خوای؟! _من دلم نمی خواد همین اول زندگی بچه داشته باشم و همه وقتم رو صرف بزرگ کردنش کنم. _خب من که می خوام چیکار کنم.... مگه این که..... _مگه اینکه چی؟! _مثال پای زن دومی هم در...... با مشتی که به بازوم زد حرفم رو خوردم و به حرص خوردنش بلند بلند خند یدم که گفت: اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی خودم چشمات رو از کاسه در میارم. با خنده گفتم :وای آرام! وقتی حسادت می کنی خیلی بامزه میشی! _من حسادت نکردم! _چرا دیگه! اگه حسادت نمی کردی که این همه حرص نمی خوردی. _اصلا آره من نسبت به تو حسودم!از حرفش کیف کردم و با سرعت از بین ماشینای جلوییم لایی کشیدم که آرام با ترس گفت :آراد دیوونه شد ی؟! _آره! دیوونه شدم آرام! دیوونه ی تو و حسود یات! *به همراه آرام و پدرش و مادرش و آرزو توی آشپزخونه و سر میز ناهار نشسته بودی م و من با ولع از خورشت بامجون خوشمزه ای که هما خانم پخته بود می خوردم و از دست پخت خوب هما خانم تعریف می کردم. آرام ظرف ته دیگ رو مقابلم گرفت و رو به مادرش پرسید : _راستی بالاخره قرار خاستگاری رو گذاشتین؟! هما خانم جواب داد: برای فرداشب قرار رو گذاشتیم. سوالی بهشون نگاه کردم و هما خانم رو به من با خنده گفت : قراره برای امیرحسین بر یم خاستگاری دختر حاج علی اکبر. آرام لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و رو به من گفت :حاج علی اکبر کنار مغازه ی بابا مغازه داره! پارسال قبل اینکه امیر حسین تصادف کنه یه بار براش رفتی م خاستگاری و بهمون جواب دادن که خب امیرحسین تصادف کرد و هیچ کس هم امید به بهبودش نداشت و بابا هم به حاج علی اکبر گفت دخترش رو به هر کس که خواست و خوب بود بده ولی مهتاب گفته بود فقط امیرحسین رو می خواد، حتی اگه امیرحسین مجبور بشه تا آخر عمرش روی ویلچر بشینه! با تعجب گفتم :یعنی انقدر امیرحسین رو می خواد؟ هما خانم که اشک توی چشمش حلقه بسته بود گفت : یه بار من خودم باهاش حرف زدم و بهش گفتم که با هر کی که می خواد ازدواج کنه و ما اصلا ازش ناراحت نمیشیم ولی او در جواب من گفت شما من رو قابل نمی دونین که عروستون بشم و من هم دیگه نتونستم هیچ چیز بگم. رو به آرام خواستم چیزی بگم که آرام چشماش رو بست و چهره اش رو از ترشی ای که خورده بود در هم کشید و من با لبخند نگاهش کردم و او رو به مادرش گفت :وای مامان این ترش یه چقدر ترشه! آرزو جوابش رو داد:خب آ ی کییو! ترشی اسمش روشه دیگه!ترشه نه شیرین! آرام بی توجه به حرف آرزو ی ه قاشق دیگه از ترشی رو تو ی دهنش گذاشت و با قیافه ی درهم و مشغول خوردنش شد که هماخانم رو به من گفت :آراد جان اون ظرف ترشی رو از جلوش بردار وگرنه انقدر می خوره که باز فشارش بیفته. ادامه دارد...
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و نهم |•° ظرف ترش ی رو از کنار بشقابش برداشتم که با چشمای گرد شده نگاهم کرد و خواست از دستم بگ یردش که ظرف رو بالا گرفتم : نه دیگه دستور مادر جان رو نمیشه اطاعت نکرد! آقای محمد ی که تا اونموقع با خنده نگاهمون می کرد با همون لبخندش گفت : آرام دی گه تا ته دبه ی ترشی رو در نیاره ول کن نیست پس انقدر خودت رو اذ یت نکن بهش بده. به آرام نگاه کردم و گفتم :یعنی انقدر ترشی دوست داری ؟ سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد و من ظرف ترشی رو سر جاش برگردوندم و او با ذوق و ولع مشغول خوردن غذاش با ترشی شد. *دو روزی از اون روز می گذشت و من طبق خواسته ی آرام جلوی در مدرسه ی آوا به انتظار خارج شدنش از مدرسه توی ماشین نشسته بودم. از آرام شنیده بودم که برا ی امیرحسین به خاستگاری رفتن و قرار مراسم نامزدیش برا ی دو هفته ی دیگه گذاشته شده و آرام این دو شب خوشحال تر از هر زمان تا د یر وقت با من تلفنی صحبت می کرد و برا ی نامزد ی برادرش نقشه می کشید و می گفت می خواد برای جشن لباسی که براش از ترکیه خریده بودم رو بپوشه و به من هم می گفت چی بپوشم و چی نپوشم و هر لحظه هم تصمیمش رو در مورد پوشش من عوض می کرد و من هم با جان ودل به حرفاش گوش می دادم و بدون و چرا تصمیم هاش رو تایید می کردم. با دیدن دخترایی که از در مدرسه خارج می شدن از ماشین پیاده شدم تا بتونم آوا رو بینشون پیدا و او رو متوجه ی خودم کنم تا اینکه دیدمش که با چند دختر دیگه حرف می زد و بدون توجه به من که توجه ی بیشتر دخترها رو به خودم جلب کرده بودم قدم می زد. جلوتر رفتم و صداش زدم که از حرکت وایستاد و با تعجب به دنبال صدا گشت و من برای اینکه من رو ببینه دستم رو تکون دادم که من رو دید و به سمتم اومد و نگران پرسید : اتفاقی افتاده؟! _اول سلام! دوم ای نکه حتما با ید اتفاقی بیفته که من بخوام خواهرم رو به یه ناهار دو نفره دعوت کنم؟ متعجب تر از قبل نگاهم کرد که یکی از دوستاش بهمون نزدیک شد و با ناز گفت :آوا معرفی نمی کنی؟ آوا با خوشحالی رو به کسایی که با تعجب به ما نگاه می کردن و به نظر می رسید با خودشون فکر کردن من دوست پسر آوا باشم گفت :ایشون داداشمه. دیدم که خنده روی لبای دوستش نشست و جور دیگه ای بهم نگاه کرد که من در ماشین رو برای آوا باز کردم و او بعد خداحافظی با دوستاش توی ماش ین نشست و من در رو بستم که یکی از دخترا با طعنه گفت :اُه چه با کلاس! از حرفش و طرز گفتنش خنده‌ام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و پشت فرمون نشستم و به سمت رستورانی روندم که بیشتر با بابا و آرام به اونجا می رفتم. رو به روی آوا و یک گوشه ی دنجی از رستوران نشسته بودم که آوا پرس ید : آرام هم قراره بیاد؟ _نه! گفتم که این یه ناهار دو نفره و خواهر و برادریه. _آرام ازت خواسته من رو بیار ی اینجا. _من باید زودتر از اینها این کار رو می کردم قبل اینکه او بخواد بهم بگه ولی تو ببخش آوا د یر به فکر افتادم. لبخند تلخ و بی جونی زد و گفت : آرام خیلی خوبه! خوشحالم که به حرف من گوش ندادی و باهاش ازدواج کرد ی. به روش لبخند زدم و منو رو به دستش دادم و گفتم : چطوره ناهار امروز رو تو سفارش بد ی!؟ منو رو از دستم گرفت و با دقت مشغول بررس جی لیست غذاهای توش شد و در همون حال گفت : ولی من هنوز از انتخاب تو در تعجبم! _انتخاب چی؟ _انتخاب آرام! من همیشه فکر می کردم با یکی مثل خودت ازدواج می کنی!
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و نهم |•° _مگه من چمه؟! _چیزیت نیست! ولی قبول کن که تفاوتت با آرام زیاده! می تونم بپرسم چرا آرام رو انتخاب کرد ی؟ _یه زمانی فکر می کردم که همهی آدما و به خصوص دخترای دور و برم من رو به خاطر تیپ و پولم می خوان و برای همین هم کلا قید ازدواج رو زده بودم تا اینکه با آرام آشنا شدم! آرام متفاوت از همه ی دخترایی بود که می شناختم. او بر عکس اونا به من توجهی نمی کرد و براش مهم نبود که من کی هستم و یه جورایی احساس کردم که من رو به خاطر خودم می خواد نه پول و سِمَتَم. منوی تو ی دستش رو بست و گفت : که درست هم احساس کرد ی! *از اون روز به بعد سعی کردم بیشتر به آوا نزدیک بشم و برای همین هم آخر هفته به سینما بردمش ولی این دفعه آرام هم کنارمون بود و بعد سینما هم شام رو سه نفر ی و کنار هم خوردیم. سر میز شام آرام! آوا رو به حرف زدن و شوخی و تعریف خاطره وادار می کرد و آوا هم با خوشحالی از خاطره هایی که بیشترش با دوستاش و تو ی مدرسه بود تعریف می کرد و از ته دل می خند ید . من هم از این تغییر روحیه اش خوشحال بودم و چند ین بار از آرام به خاطر رابطه ی خوبش با آوا و مشاوره ی عالیش تشکر کرده بودم.روزها از پی هم هر روز بهتر از یروز م ی گذشت تا اینکه یک شب قبل از شب نامزدی امیرحسین پرهام باهام تماس گرفت و گفت باهام کار واجب داره و ازم خواست به خونه اش برم. فکر می کردم پرهام بعد این همه سر سنگینی بالاخره خوب شده و خوشحال بودم که بهم زنگ زده و به خونه اش دعوتم کرده. زنگ واحد پرهام رو زدم که خیلی زود در رو برام باز کرد و من با دیدن چهره ی شادش صمیمانه باهاش دست دادم و پا توی خونه گذاشتم که یهو صدای جمعیت که شعر تولد می خوندن بلند شد و من با تعجب سر جام وایستادم و به دخترا و پسرای رو به روم خیره شدم که پرهام جلو اومد و گفت :تولد مبارک دوست عزیز! _ممنون! فکر نمی کردم تولدم یادت باشه! _دید ی که هست! من که کاملا غافلگیر شده بودم با بهزاد و مهرداد و بقیه که از خیلی وقت بود ند یده بودمشون دست دادم و اونا تولدم رو بهم تبریک گفتن. دوتا دختر که قبلا هرگز ند یده بودمشون نزد یک اومدن و خواستن باهام دست بدن که بهشون توجهی نکردم و به همراه پرهام و بقیه وارد سالن شلوغ خونه شدم و به گلایه های بهزاد مبنی بر اینکه چرا دیگه توی جمعشون نیستم و باهاشون قطع رابطه کردم بدون هیچ حرفی گوش دادم که پرهام به جای من جوابش رو داد و گفت _آراد دیگه کلا دور اینجور مهمونیا رو خط کشیده و شما هم اگه می خواین ببینینش باید به مسجد و حسینیه و اینجور جاها برین. با این طعنه ی پرهام به من! جمعیتی که دورمون جمع شده بودن زدن زیر خنده و من با لبخند ی گوشه ی لبم و بدون اینکه بهم برخورده باشه گفتم : پرهام راست میگه! خب دیگه اگه تبریک گفتنتون تموم شده من باید برم! مهرداد دستم رو گرفت و گفت :کجا داداش؟! تو هنوز نه شمع فوت کردی و نه کیک برید ی! با این حرفش به همراه پرهام برای فوت کردن شمع به سمت مبل گوشه ی سالن رفتم و رو ی مبل نشستم و در میان دست و صوت بقیه شمع ها رو فوت کردم و کیک رو بریدم که مهرداد چنگالی رو تو ی قسمت بریده شده ی کیک فرو کرد و تکه ی گنده ای از کیک رو به دهنم نزدیک کرد و گفت : _آراد! تا تو از این کیک نخور ی ما لب بهش نمی زنیم! چنگال رو با لبخند از دستش گرفتم و خودم ی ه مقدار از کیک رو خوردم که بهزاد کیک رو از رو ی میز برداشت و گفت :گفتیم کیک بخور! ولی دیگه نگفتیم همه اش رو بخور!
امیدواریم لذت ببرید🙈☺️ یک پارت اضافه بخاطر نگذاشتن پارت های دیروز شرمنده🍃
1_سلام علیکم 😢منظورتون رومیشه واضح تر پیوی بگیدکه حلش کنیم؟!😊 @s_h_hashemi113 2_رای با اکثریت {۱رای√}😊
🙃 • •[هر وقت دار شدید،🍃 برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات☘ از زنده ها و مرده ها🥀 و آنهایی که بعدا خواهند آمد، کنید.🌼 غصه‌دار که می‌شوید، گویا بدنتان چین می‌خورد🥀 و که می‌کنید، این چین ها باز می شود.]•🌸
تلنگر ⚠️ ریه های شهر به شدت گرفتار ویروس گناه است ❌ اهل پَروا دچار تنگی نفس شده اند♨️ هیچکس از ابتلا در امان نیست 📛 ماسِک تقوا بزنیم✅ تا آمار روزانه گناه بالاتر نرود💯 برای تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم
ثانیه‌ها بی تو💔 سال‌ها میگذرد ❤️
تاآخربخونش😥😔 تاحالا‌سگ‌دنبالت‌کرده ؟🙄 نکرده؟ خب‌خداروشکر‌که‌تجربشو نداری...😔 اما‌بزار‌برات‌بگم... وقتی‌سگ‌دنبالت‌میکنه... مخصوصا‌اگه‌شکاری‌باشه...😨 خیلیا‌میگن‌نباید‌فرار‌کنی‌ازش ...🏃 اما‌نمیشه... 😶 یه‌ترسی‌ورت‌میداره‌که‌فقط‌باید‌بدویی...😰😥 امـا... خداواست‌نیاره‌اگه‌پات‌درد‌کنه...😖 یا‌یه‌جا‌گیر‌کنی...😣 یا... کربلای‌چهار‌بود... وقتی‌منافقین‌لعنتی‌عملیاتو‌لو‌دادن...😏‌مجبور شدیم‌عقب‌نشینی‌کنیم... نتونستیم‌زخمیا‌رو‌بیاریم...😞 بچه‌های‌زخمیه‌غواص‌تو‌نیزارهای‌ام‌الرصاص جاموندن...😔 چون‌نه‌زمان‌داشتیم‌و‌نه‌شرایط‌نیزار‌ها‌میذاشت برشون‌گردونیم...❗️ هنوز‌خیلی‌دور‌نشده‌بودیم‌از‌نیزاراکه‌یهو‌صدای‌ ناله‌ی‌زخمیا‌بلند‌و‌بلند‌تر‌شد...😦😰 آخ ... نمیدونم‌چنتا‌بودن... سگای‌شکاری ...🐾 ریخته‌بودن‌تو‌نیزار...🐕 بعثیا‌به‌سگ‌های‌شکاریشون‌یه‌چیزی‌تزریق‌کرده بودن‌که‌سگا‌رو‌هار‌کرده‌بود ...😡 هنوز‌صدای‌ناله‌های‌بچه‌ها‌تو‌گوشمه...💔 زنده‌زنده‌رفیقامو‌که‌دیگه‌پای‌فرار‌کردن‌ نداشتن‌رو...😭 داشتن‌تیکه‌تیکـه‌....😭😭 کاری‌از‌دست‌ما‌بر‌نمیومد ... . شنیدی‌رفیق؟ انقد‌راحت‌پا‌روی‌خونشون‌نذاریم...🩸 امنیتی‌که‌الان‌داریم‌فقط‌به‌خاطره‌خون‌شهداست معذرت‌بابت‌تلخی‌روایت... حرمت‌این‌قطره‌قطره‌خونشون‌رو‌نگهدارین خواهران‌و‌برادران😔🍃