|یا مَن كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ|
همه چیز روزے از بین
خواهد رفت...
به جز ذات پاڪ توڪه
تا ابد باقے است
#حدیث_گرافے
#جوشن_ڪبیر🍃
بہ وَقت عاشِقے🥀
•♥️🍃•
-امام زمان!↯
علټ پنهان شدن ما از شما چیزۍ نیسټ، جز آنچه ڪه از کردار شما
به ما میرسد؛
و ما توقع انجام این ڪارها را از شما شیعیان نداریم...!
•🌱•[#امام_زمان]
•🌱•[#تلنگر]
•🌱•[#اللھمعجݪلولیڪالفࢪج]
بہ وَقت عاشِقے🥀
[کُونُوالَنٰازَیْنٰاََوَلٰاتَڪُونُواعَلَیْنٰاشَیئٰا..؛
براۍِمٰا، مایہۍِآبࢪوباشیٰد
وَنَہمٰایہۍِسَرافکݩدگۍوبٖۍآبرُویێ:)🌙]
°•.
#امامصادق؏🍃`
#تکست🍁
فرقهیئتودانشگاهمون
اونجاستکہ ...
+توۍهیئتیہساراداریم
کہاصراردارهزهراصداشکنیم
-توۍدانشگاهیہزهراداریم
کہاصراردارهساراصداشکنیم💔
#همینقدرپردرد!
بہ وَقت عاشِقے🥀
🌿•|♥️|•🖇
#مینویسمبرایتو 💛
-مااینجاهیچڪدام
حآلمانخوبنیست ؛
بئڪسوکآریم ...
برگرد :)
`°•مہدۍجان
بہ وَقت عاشِقے🥀
✨●•|#شهیدانه✨
شهیدگنجی خطاب بھ شهیدآوینی گفٺ:
حاجمرتضی..!
دیگهباب شهادتهم بسته شد..
شهیدآوینی در جوابگفٺ:
نهبرادر
شهادتلباستڪسایزی است
کهبایدتنآدم بھ اندازه آندر آید
هروقت بھ سایزاین لباسِ تڪسایز درآمدی..
پروازمیڪنی..مطمئن باش...✌🏻
بہ وَقت عاشِقے🥀
#سخنان_بزرگان
گاهی مواقع بر اثر گناه؛
برخی توفیقات از انسان سلب میشود!
#آیت_الله_فاطمی_نیا🌱
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲
♥️
بہ وَقت عاشِقے🥀
#حرفحساب👌🏼
🌸🌵داریم به روزایۍ میرسیم
ڪه از خیلۍ از مذهبیامون،
صرفا یه تیپِ مذهبۍوتسبیحو📿
انگشتر عقیق😔
باقۍ مونده...
ڪو❌ آرمانهامون❌ پس..
بہ وَقت عاشِقے🥀
<💜🍇>
رفیق..!
به هیچکس وابسته نشو↶
الّا حسین(ع)
بهترینها تا ورودیِ قبر هستن باهات↶
اما حسین(ع)..♥️✨
#عشقاولوآخرمن
#حسینجان
بہ وَقت عاشِقے🥀
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت پنجاهم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت پنجاه و یکم و پنجاه و دوم👇
ادامه پارت پیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و یکم |•°
_یه سری آدما تو زرد از آب در اومدن و نشون دادن خیلی خوب میتونن نقش بازی کنن!_چی می گی آرام؟ درست حرف بزن ببینم چی شده و از چی ناراحتی؟!
بغض کرد و گفت :از دو رو بودن و دو رنگی تو! از خود احمقم که خیلی ساده گول ظاهر تو رو خوردم! اون هم با یه عکس پوچ و تو خالی...
جلو تر رفتم و بازوش رو گرفتم و مجبورش کردم به طرفم برگرده که اشکاش روی گونه اش ریخت با در آوردن بازوش از دستم ازم فاصله گرفت.
عصبی شدم و رو بهش غریدم :آرام چرا درست حرف نمیزنی و نمیگی چی شده؟
_می شه بگید یشب کجا بودی؟
_خونه! چطور؟
_هه! دروغ گفتن هم بلد بود ی و ما خبر نداشتیم؟
_آرام دیگه داری عصبیم می کنی ها! من دیشب سر شب خونه ی پرهام بودم و....
با یاد آوری خونه ی پرهام حرفم رو ناتموم رها کردم و گفتم :تو چی شنیدی آرام؟!
گوش یش رو از رو ی میز برداشت و گفت: من چیزی نشنیدم، دیدم!
گوش یش رو به دستم داد و در حالی که اشک می ریخت با گریه گفت:من بی بندو بار ی رو دیدم، دورنگی و بی وجدانی رو دیدم من نامرد ی رو دیدم!
به صفحه ی گوشی نگاه کردم و با دیدن عکس خودم که دختری با بدترین لباس توی بغلم بود چشمام چهارتا شد که آرام با پوزخند ی میان گریه گفت :ای ن یه دونه اشه هنوز هم هست.
با این حرفش دستم رو رو ی صفحه ی گوشی کشیدم و عکسای دیگه ای از خودم رو در حال کیک بریدن و جایی که دختره و بهزاد بهم نوشیدنی تعارف کردن رو دیدم و گفتم :آرام قضیه اینجوری نیست که تو فکر می کنی!
_پس چجوریه آراد؟
دوباره دستش رو گرفتم که با عصبانیت داد زد:به من دست نزن!
محکم تر و عصب ی مچ دستش رو چسبیدم و گفتم : دیروز پرهام بهم زنگ زد و ازم خواست برم دیدنش و من هم رفتم ولی باور کن نمی دونستم اونجا چه خبره و تازه وقتی رفتم فهمیدم پرهام به حساب خودش می خواسته من رو سورپرایز کنه و من هم برای اینکه دلش رو نشکنم مدتی رو کنارشون بودم.
وقتی دیدم آرام حرفی نمی زنه به صورت آرایش کرده اش که به خاطر گریه کردن کم ی به هم ریخته شده بود نگاه کردم و ادامه دادم: مثل همه ی جشن تولدهای دیگه من شمع فوت کردم و کیک بریدم و به اصرار دوستم یه مقدار از کیک رو خوردم و مدتی برای حرف زدن باهاشون نشستم ولی نمی دونم چی شد که حالم بد شد و موقعی که داشتم از خونه میومدم بیرون این دختره ی توی عکس بهم چسبید ....
_پس چون حالت بد بوده
خواستی لیوان نوشیدنی** رو از دستش بگیری و....
_من حتی دستم هم به لیوان نخورد، انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چجوری از خونه بی رون زدم.
دستش رو از دستم در آورد و دوباره مشغول گشتن بین لباس ها شد که گفتم :چرا چیزی نمیگی؟ اصلا اون عکسا رو کی برات فرستاده؟
مانتویی رو از بین لباسها بیرون کشید و گفت :چه فرقی می کنه! مهم اینه که بهم یادآوری کرد خیلی زود اعتماد کردم.
با عصبانیت مانتو رو از دستش بیرون کشیدم و غریدم:آرام بهت میگم من دیشب حالم بوده و ناخواسته توی عمل انجام شده قرار گرفتم اونوقت تو می گی ....
_بسه آراد! چرا فکر می کنی داری با بچه حرف می زنی ؟
_ می دونی؟ من الان با ماشین بابا اومدم اینجا؟ می دونی چرا؟ چون انقدر حالم بد بود که نتونستم رانندگی کنم و وسط خیابون ترمز گرفتم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و یکم |•°
کلافه روی تخت شلوغ و پلوغ نشست و من عصبی گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم و شماره ی پرهام رو گرفتم که بعد خوردن چهارمین بوق جواب داد و با عصبانیت بهش غریدم: خیلی پستی پرهام! باید می فهمیدم دلیل کج خلق یات چیزی جز حسادت نیست.
_چی میگی آراد! حسادت به چی؟
_خفه شو پرهام! تو که می دونستی من دور مهمونی رو خط کشیدم چرا....
_من از کجا می دونستم تو تازگیا مسلمون شدی! حالا مگه چی شده که این همه جوش آوردی؟
_یعنی تو می خوای بگی نمی دونی چی شده؟ تو که مسبب همه چیز ی؟
_آراد درست حرف بزن ببینم چی شده!
_توی عوضی دیشب تو ی اون کیک لعنتی چی ریخته بود ی؟
_چی داری می گی؟ من چرا باید توی کیک چیزی بریزم آخه.
_من نمی دونم! این چیزیه که تو باید بگی! باید بگی کی و چرا دیشب از من عکس گرفته و برای آرام فرستاده، اون دختره که به قصد خودش رو تو ی بغلم انداخت کیه؟_یعنی یه نفر دیشب از تو عکس گرفته و برای آرام فرستاده؟ ولی آخه چرا؟
_من نمی دونم تو هم بهتره اگه می دونی کی اینکار رو کرده بهم بگی یا اینکه برام پیداش کنی.
_یه لحظه وایستا..... فکر کنم بدونم ک ی اینکار رو کرده.
_کی؟
_سایه فکر کنم کار سایه بوده باشه!
_ولی او که تو ی مهمونی نبود؟
_نبود ولی قبال اون دختره رو باهاش دیدم و خود سایه هم گفته بود می خواد ازت انتقام بگیره.
بزار من الان ته و توی ماجرا رو در میارم و بهت زنگ می زنم.
با قطع شدن تماس به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم برگشتم و رو به آرام که به زمین خیره بود با جدیت گفتم : وقتی من برگشتم لباست با لباسی که من خریدم باید عوض شده باشه!
بدون توجه به نگاه حرصیش از اتاق خارج شدم و برای اینکه یه کم آروم بشم به آشپزخونه رفتم و لیوان رو تا نصفه از شیر آب کردم و سر کشیدم و مدتی رو روی صندلی و پشت میز وسط آشپزخونه نشستم که پرهام زنگ زد.
خیلی سریع جوابش رو دادم و گفتم :خب چی شد؟
_راستش رو بخوای فکر اینکه برات جشن تولد بگیریم فکر سایه بود!.... من یه مدته که سایه رو می بینم البته نه به عنوان دوست دختر فقط در حد ی ک.....
_ایناش به من ربطی نداره ادامه اش رو بگو..
_سایه ازم خواست برات جشن بگ یرم و من هم قبول کردم! باور کن اصلا نمی دونستم او چه نقشه ای داره و تازه الان که بهش زنگ زدم گفت که دو نفر از دوستاش رو به جشن فرستاده که یکیش همون دختره بوده و دیگری هم همونی بوده که عکس گرفته و ک یک رو مسموم کرده.
_پرهام تو انتظار دار ی من این چرند یات رو باور کنم؟
_من همین الان که بهش زنگ زدم و صداش رو ضبط کردم و می تونم برات بفرستمش.
_پرهام خوب گوش کن ببین چی می گم! امشب شب نامزدی داداش آرامه و من دلم نمی خواد او به خاطر ندونم کاری من و تو ناراحت باشه! پس خودت بهش زنگ بزن و همه چی رو براش توضیح بده حتی اگه شده براش صدای ضبط شده رو هم بفرست.
_ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده!
ادامه دارد...
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و دوم |•°
_ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده!
_تو از کجا می دونی که نمیده!
_چیزه!...... نه اینکه خیلی با هم خوبیم اینه که جوابم رو نمیده!
_من نمی دونم خودت یه کار یش بکن دیگه!
_باشه سعی خودم رو می کنم فعلا خداحافظ.
بدون اینکه جواب خداحافظیش رو بدم تماس رو قطع کردم و با بیرون دادن نفسم به اتاق برگشتم.
با دیدن آرام که هنوز همون لباس مشکی تو ی تنش بود و جلوی آینه آرایش خراب شدهاش رو تمد ید می کرد کلافه دستم رو توی موهایی که یه ساعت برا ی درست کردنشون باهاشون ور می رفتم کشیدم و گفتم :مگه من نگفتم لباست رو عوض کن!
اخماش رو تو ی هم کشید و گفت :همین خوبه!
_اصلا هم خوب نیست.
جلوتر رفتم و گفتم :آرام عکس ی که تو دید ی کاملا صحنه سازیه و من به دخترایی که اونجا بودن حتی نیم نگاه هم ننداختم! تنها اشتباه من این بود که وقتی دیدم مجلس مختلطه دعوت پرهام رو قبول کردم و وارد خونه شدم پس بهت حق میدم ناراحت باشی ولی نمی زارم من رو بی بند و بار خطاب کنی یا اینکه این لباس رو بپوشی.
با عصبانیت سرم غر زد:ولی من یا فقط این لباس رو می پوشم یا اینکه اصلا قید جشن رو می زنم.
_باشه! پس خودت خواستی!
بی توجه به حرفم مانتوش رو به دست گرفت و خواست بپوشه که جلوتر رفتم و مقابلش وایستادم.
عصبی نفسش رو بیرون داد و خواست ازم دور بشه ولی من خیلی سریع دستم رو پشت کمرش گذاشتم و مانعش شدم و دستم رو روی زیپ لباسش گذاشتم و گفتم : خودم برات عوضش می کنم.
با همون عصبانیتش سرم غر زد:ولم کن.
با جد یت زیپ لباسش رو تا نصفه پایین کشیدم که سرم داد زد:باشه برو بیرون عوضش می کنم!
_نه دیگه! من خودم برات عوضش می کنم.
_آراد! گفتم برو بیرون خودم عوض می کنم.
با کلافگی ازش دور شدم و از اتاق بیرون زدم و مدتی رو به انتظار اومدنش روی مبل وسط حال نشستم تا اینکه آماده و لباس پوشیده از اتاق خارج شد و بدون اینکه نگاهم کنه یا حرف ی بزنه کفشای مجلسی پاشنه بلند تو ی دستش رو جلوی در ورود ی روی زمین انداخت و مشغول پوشیدنش شد.
ماشین رو نزدیک خونه ی حاج علی اکبر که مراسم نامزدی توش برگزار می شد پارک کردم و به آرام که اصلا نه حرف زده بود و نه حتی نگاهم کرده بود نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که خیلی سریع پیاده شد و در ماشین رو به هم زد.
نفسم رو عصبی بیرون دادم و از ماشین پیاده شدم و به همراهش به سمت خونه ای که چند نفر جلوی درش وایستاده بود رفتیم.
با رسیدنمون به در خونه آرام رو به پسری هم سن و سال خودم با لبخند ی که کامال مشخص بود برای در آوردن حرص من روی لبشه سلام و احوالپرسی کرد که پسره هم از خدا خواسته به لبای قرمزش خیره شد و جوابش رو داد.
با عصبانیتی که سعی داشتم پنهونش کنم خیلی آروم، آرام رو به داخل حیاط هول دادم که پسره گفت :آرام خانم لطفا شما که می رین بالا به مامانم بگ ین یه سر بیاد پایین کارش دارم.
خواستم برگردم و دندوناش رو بریزم توی دهنش که خودم رو کنترل کردم و دست آرام رو توی دستم محکم فشار دادم که صدای آخش در اومد و من بی توجه به فشار بیش از حد دستم به گوشه ی خلوت و تار یک حیاط کشوندمش و به دیوار سرد پشت سرش چسبوندمش.
با ترس و عصبانیت نگاهم کرد و من محکم و عصبی انگشت شستم رو رو ی لبش کشیدم که رژ قرمز روی لبش کم رنگ شد و رو بهش از فاصله ی کم غریدم :اگه یه بار د یگه این لبها**بخندن خودم می بُرمشون.
نیشخند ی زد و گفت : یعنی می خوای باور کنم این چیزا هم برای تو مهمه؟
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و دوم |•°
با این حرفش گُر گرفتم و دستش رو بیشتر فشار دادم که از شدت درد چشماش رو محکم بست و من با احساس نزدیک شدن کسی بهمون دستش رو رها کردم و ازش فاصله گرفتم و بهش اجازه دادم بره!
با حرص و در حال ی که دستش رو ماساژ می داد نگاهی بهم انداخت و ازم دور شد.
در تمام مدت مراسم کنار بابا و آقای محمد ی و محمدحسین نشسته بودم و به امیرحسین شاد و خندون که هر چند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف به قسمت زنانه می رفت نگاه می کردم و برای تموم شدن این مراسم که هر لحظه اش یک ساعت برام می گذشت لحظه شماری می کردم.
محمدحسین که فهمیده بود عصبیم و حال خوبی ندارم ازم پرسیده بود چمه که من جواب سر بالا داده بودم.
نمی دونستم آرام چه حالی داره و چیکار م ی کنه ولی پرهام باهام تماس گرفته بود و گفته بود که آرام جواب تماسش رو نداده
ولی او بهش پیام داده و صدای ضبط شده ی سایه رو که اعتراف کرده بود همه چی صحنه سازی بوده رو براش فرستاده.
با تموم شدن مراسم من اولین کسی بودم که از خونه ی همسایهی حاج علی اکبر که برا ی آقایون در نظر گرفته شده بود بیرون زدم و به انتظار اومدن آرام جلوی در حیاط وایستادم.
ولی آرام خیال بیرون اومدن نداشت و من که حسابی تو ی هوای سرد داخل کوچه سرما خورده بودم یقه ی کتم رو گرفتم و بالا کشیدمش و سرم رو توش قایم کردم.
مدتی گذشت تا اینکه با دیدن آرام که به همراه آرزو از خونه خارج شد به سمتشون رفتم که هما خانم هم از خونه خارج شد و رو بهمون گفت :چرا اینجا و تو ی این سرما وایستادن؟!
آرزو جواب داد:آخه هنوز بابا بیرون نیومده.
هما خانم با گفتن" الان بهش زنگ می زنم ببینم کجا مونده" مشغول گشتن به دنبال گوش یش تو کی فش شد که ماشین آقای محمد ی کنارمون متوقف شد و آرزو با دیدنش گفت :مامان نمی خواد زنگ بزنی بابا خودش اومد.
آرزو که از سرما به خودش می لرزید با گفتن این حرف خیلی زود خودش رو تو ی ماش ین انداخت و هما خانم رو به من و آرام گفت : شما هم تا نچاییدین زودتر راه بیوفتین.
_مادر جان اگه اجازه بدین من امشب آرام رو با خودم ببرم.
_اختیار دار ی پسرم! پس فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.
با نشستن هما خانم تو ی ماش ین آرام گفت : اگه با بابا نرفتم به خاطر این بود که نخواستم بفهمه بینمون اتفاقی افتاده پس تو هم لطفا فقط من رو به خونه برسون.بی توجه به حرفش در ماشین رو براش کردم که توی ماشین نشست و من هم پشت فرمون نشستم و در سکوت به سمت خونه ی خودم روندم.
در خونه رو باز کردم و منتظر موندم تا اول او وارد خونه بشه.
با ورودش به خونه من هم به دنبالش وارد شدم و در رو پشت سرم بستم که خیلی جدی به سمتم برگشت و گفت :چرا من رو آورد ی اینجا؟
_تا تکلیفمون با هم معلوم بشه و من یه سری چیزا رو برات توضیح بدم.
_مگه من ازت توضیح خواستم که بخوای برام توضیح بد ی ؟
_تو نخواه ولی من باید بگم سایه کیه و چرا این کار رو کرده.
به سمت مبل وسط حال رفت و چادرش رو روش انداخت و گفت :من خیلی خوب سایه رو می شناسم! دختر آقا ی بهرامی و دوست دختر سابق شما!
بهش نزدیک شدم و گفتم :ولی تو او رو از.....
_این رفیقت امشب پدر گوشیم رو درآورد انقدر که پیام داد و در موردش گفت.
ادامه دارد....