✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و نهم |•°
آیدا با ذوق گفت : آره آرام! سفارش بده برات بیارن این لباسه واقعا تکه!
آوا با هی جان کنار آیدا وایستاد و به عکس توی لب تاپ نگاه کرد و گفت :وای این چقدر نازه فکر کنم خیلی بهت بیاد آرام!
آوا با گفتن این حرف برا ی نشون دادن عکسِ لباس به مامان لب تاپ رو از دست آرام گرفت و سر جاش نشست.
رو به مامان که با دقت و از پشت شیشهی عینکش به صفحه ی لب تاپ نگاه می کرد گفتم : نظرتون چیه؟
مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت :به نظر من که عالیه!
آرام لب تاپ رو از دست آوا که بعد دیدن عکس بهش برگردونده بود گرفت و دوباره به لباس نگاه کرد که من گفتم : پس چرا معطلی؟ سفارش بده دیگه!
_آراد تو م ی دونی قیمت این لباس چنده؟
_هر چقدر که باشه مهم نیست.
کنار گوشش آروم گفتم :من می خوام تو رو توی این لباس ببینم.
_ولی آخه....مامان رو به آرام گفت : عزیزم ما که غیر از تو عروس دیگه ای نداریم و آرزو داریم بهتر ین لباس و عروسی رو براتون بگیریم پس اگه دوستش داری سفارشش بده.
با این حرف مامان آیدا لب تاپ رو از دست آرام گرفت و مشغول سفارش دادن لباس شد که آرام گفت :از الان خیلی زود نیست؟!
تازه به این سایت ها هم نباید اعتماد کرد.
آیدا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: تا بخوان تحویل بدن کلی طول می کشه و این سایته هم مطمئنه! یه مقدار کم از مبلغ رو الان میگیرن بقیه اش رو موقع تحویل لباس!
آرام با شک و دودلی به من نگاه کرد که به روش لبخند زدم و با گرفتن نگاهم ازش دستش رو توی دستم گرفتم و سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم.
چقدر همه چی خوب و عالی بود!
به قول آرام همه چی عجیب عالی پیش می رفت!
خوشحال بودم از اینکه همه چی خوب و دست آرام تو ی دستم بود!
آرام با بودنش کنارم به زندگیم رنگ و لعاب می داد.
چشمام رو بستم و فکر کردم چقدر خوشحالم که آوا به جمعمون برگشته و خوشحاله!
چقدر خوشحال بودم که رابطه ی آیدا با سعید خوب شده!
چقدر خوب بود جمع خانوادگی شادمون و چقدر خوشحال بودم از وجود آرام!
وجود آرام که بر خلاف اسمش ناآرام بود ولی به زندگیمون آرامش بخشیده بود!
خوشحال بودم گر چه نمی دونستم عمر این خوشحالی چقدر کوتاه می تونه باشه!
عمر گل شادی من تو ی زمستون خزان شد و تو ی بهار گلبرگهاش ریخت و پژمرد.
من روز ی فهمیدم عمر شادیم تموم شده که بابا رو با دستای دستبند زده از جلوی چشمام بردن و مامان جلوم از حال رفت ولی من نتونستم هیچ کاری بکنم.
سه ماه از روزی که پسر آقای زند با استفاده از وکالت نامه ای که از باباش داشت قرار داد رو یک طرفه فسخ کرده بود می گذشت.
قرارداد ی که من و بابا با سادهگی تمام و اعتماد بیش از حد ی که به زند داشتیم با وجود حق فسخ یک طرفه امضاش کرده بودیم و حالا زند جواب تلفنمون رو نمی داد و کلی جنس تولید شده روی دستمون مونده بود.
یک ماه می شد که به کارگرا مرخصی اجباری داده و حقوقشون رو نصفه و نیمه داده بودیم.
بابا با پسر زند حرف زده بود و حتی تهد یدش هم کرده بود ولی فایده نداشت و ما مونده بودیم و کیلو کیلو قطعه که هیچ خریداری براش نبود.
حتی بهرامی که توی ده در صد سهام شرکت زند شریک بود و بابا به عنوان دوستت چندین ساله اش بیشتر از هر کسی بهش اعتماد داشت هم با کار سروش، پسر زند، مخالفتی نداشت و یه جورایی راضی به نظر می رسید
ادامه دارد....
『#در_محضر_بهجت📿』
ما باید باب توجیه خطا و اشتباه را به روی خود ببندیم و برای هر خطا، زبان به استغفار بگشاییم و اگر قابل جبران باشد،جبران کنیم.
#آیتالله_بهجت🍃
-کوروش کبیر میگفت:
من با هیچکس بر سر آیین و باورے کہ دارد نمےجنگمـ...!
چرا کہ خداے هرکس همانیست کہ 'خردِ' او مےگوید👌🏻
•
.
براے خدا ڪار ڪن•..🌿..•
چشم و گوش و قلبــ♥️ تو باز
مےشود . .
و" اخلاص" موجب همین است!
--
#شیخرجبعلۍخیاط👳🏻♂!
#فقطخدا🌱!
درروایتآمدهڪہپنجچـیز⁵قلبرانورانےمےڪند
¹..ڪمخوردنـ'🍕🍬'
²..نشستنباعلماءـ'👳🏻♂✌️🏼'
³..نمازشبخواندنـ'📿👀'
⁴..راهرفتندرمساجدـ'🕌🚶🏻♂'
⁵..زیادقلهواللهاحدراخواندنـ'✨🌼'
'مواعظالعددیہ'ص۲۵۸'
✨✨✨
💕جهت سلامتی وظهور آقا صاحب الزمان (عج)صلوات💕
#تلنـگرانه🌱
فڪر ڪردن به #گناه
مثل دود مےمونه !
آدمو نمےسوزونه🔥
ولـے درو دیوار دل رو #سیاه میڪنه
و آدمو خفه...☝️🏻
{•💚🌱•}
#حرفِکاربردۍ(:
بہتجربہثابتشده
اگربراۍعباداتتکمنذاری...
کارۍکہیكساعتطولمیکشہ
توۍدهدقیقہتموممیشہ...!!🖇🕊✨
•آیتاللہبھجت
#حاجحسینیکتا🍃!
هرگاهمایلبهگنـاهبودی
اینسهنکتهروفراموشنکن:
-خدامیبینه✓
-ملائـکمینویسن✓
-درهرحالمـرگمیاد✓
حواسمونبهاعمالمونهست!
#شـهداحواسشونبهاعمالشـونبود🕊!
نشاطعمیقـ ـ ـ
مثـلِ؛..🌱
''ترڪ یڪ گناھ''
براے...🖇
لبخندمھدۍفاطمھ . .(:
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج♥️✨