•°💛🖇📿✿"
#ادمین_زینب
.
چہزیبانوشتہبود:
یہمثلےهستکهمیگہ
سرمبره،قولـمنمیره
قولِمَنبانوبہشھـدا
چــــادرمــہ
سرمبـرهچــادرمنمیره...(:♥
شهراگرجایماندنبودکه...🖇؛
#آوینی هامیماندند،نهآنکهروی
خاکهایفکهمعراجبرایخودشانبسازند!
درسودانشگاهاگرقراربود
رفاهوسعادتبدهدکه
#چمران هایکتوشلواری،دانشگاهبرکلی
کالیفرنیارارهانمیکردندتالباسچریکی
بپوشندودرکوچهپسکوچہهایکردستان
ردمنافقینبزنند!
کُرسیاگرارزشداشت
#بابایی هاآنرارهانمیکرند
تابہپروازدرآیند،
دنیااگرلیاقتماندنداشتکه
#حاجقاسم مانمیرفت،
دلبهچهمیبندیم؟
دنبالچهمیدویم؟
نهکهاینهابدباشد،نه!همهاشخوب!
همهاشنوشجانآنهاکهطالبشهستند،
امابایدپیعقیدهدوید،
بایدجنگید!
بایدزندهماندبرایهدفیکهفنادراوراهندارد
#شوق_پرواز...🕊؛
『♥️』
『🧡•دݪ نبستـݦ بهـ جھانے کهـ
همهـ وسوسهـ است
•
از همـهـ ارث جھــان🌍
یک "تــۅ" برایـم کافیســـــت !』😍✋🏻
•
•
😻|• #عاشقانہ
💚|• #دلبرانه
🌿|• #عشقعلوی_حبفاطمی
『🌸』
قدࢪ چادرم را
زمآنے فهمیدم😇
ڪ رآننده تآڪسے مرا
"خانوم" صدا ڪرد😌
و دیگࢪے را "خآنومے"=)
🦋|• #دخترونه_چادری
🌷|• #چادرانه
{🐣💕}
#تلنگࢪانہ🍃
#یہحࢪفحساب💎
وقتے کہ خشمگیݩ شدے...
بہ جاے اخم کࢪدݩ😡
لبخند بزݩ🙂
•
ببیݩ چقدࢪ باعث میشہ
که شخص مقابڵ
از حسݩ اخلاقٺ
لذٺ ببࢪه...🌱
با اینک حق با خودتہ...🌿
•
دࢪ ࢪوایاٺ داࢪیم کہ هࢪ بنده اے،
بعد از غضب بتونہ خودش ࢪو کنتࢪڵ کنہ...⚡️🖇
خدا آࢪامش و ایماݩ به او عطا میکند...:)🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
| #طنز_جبهه |
😂🍃😂
-------------------------
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه 🌅
وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد👀 😁 :
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟😧
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟🤨
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟🤯
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟😱
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل
بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم .😅
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟🔆🤔
گفتم چرا پسرم!☺️
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟😳
منم كم نياوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟؟🌚
بچه است دیگه😂
#دوشنبہهایامامحسنۍ 🍀
مآنفسمیڪشیمهمهبااینهدف
ڪهمدینهیهروزبشهمثلِنجف؛🌱
اسٺاد پناهیان :🍃
اخیراً زمینہ سازان ظھور
جمعہ ها بہ شھادٺ مےرسند
و زمینہ سازان ٺرور
همچنان دم از مذاڪره مےزنند
بالاخره یڪ جمعہ ای خواهد آمـد
ڪه زمینہ سازان ٺرور رسوا بشوند...
#توییت
#شهید_محسن_فخري_زاده
#انتقام_سخت
🕊[ آخَـر یِکـْـ رُوزْ شْیــعـهـِ بـَـراتـْـ حـَـرَمـْ میِــســـازهـِ ]🕊
#دوشنبههایحسنی"💚🌸"
راهـخُدايِكيستْمَسيرشْوَليدُوتاسْ
حَيعَليٰالحُسِينَوخَيْرُالعَمَلحَسَن
#خودمنوڪرتم🌺"
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و یکم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و دوم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و دوم |•°
حسابی کلافه و عصبی بودم.
بد شرایطی بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم.
یه طرف قضیه آرام و عشقم بود و یه طرف دیگه سالمتی بابا!
یا باید با آرام می موندم و از دست رفتن بابا رو می دیدم یا اینکه پا رو ی دلم می ذاشتم و......
با بدحالی خودم رو به جلو ی در آ ی سی یو رسوندم و تازه وقتی آرام رو دیدم که ازم پرسید : آراد تو حالت خوبه؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :آرام تو اینجا چیکار می کنی؟
_نمی دونم مامان از کجا فهمید و مجبور شدم بیارمش اینجا.
_پس الان مامان کجاست؟
_انقدر بی قراری کرد تا اینکه مجبور شدن بزارن بره پیش آقاجون.
آقای محمد ی جلو اومد و گفت :چی شد پسرم؟ آقای دکتر چی گفت؟
_گفت حال بابا اصلا خوب نیست و باید هر جور که شده ببریمش خونه!
دستش رو رو ی شونه ام گذاشت و گفت : خدا بزرگه انشاءالله همه چی درست میشه!به چهره ی مهربون آرام که با نگرانی بهم خیره شده بود نگاه کردم و نا خودآگاه آه کشیدم و برای صدمین بار پیشنهاد بهرامی توی ذهنم مجسم شد و قلبم تیر کشید از تصور نبودن آرام تو ی زندگیم.
در اتاق آی سی یو باز و مامان ازش خارج شد و با دیدن من به گریه افتاد و گفت : آراد تو رو خدا یه کاری بکن حال بابات خوب نیست!
نگاهم رو از مامان که گر یه م یکرد و آرام سعی داشت آرومش کنه گرفتم و آقای محمد ی رو به آرام گفت : آرام جان ثریا خانم رو ببر بیرون یه هوایی عوض کنه اینجا هواش خیلی گرفته است.
آرام با این حرف باباش بازوی مامان رو گرفت و سعی کرد با خودش همراهش کنه و چند قدمی ازمون دور شدن که خودم رو بهشون رسوندم و گفتم :من مامان رو می برم.
آرام متعجب نگاهم کرد که گفتم :احساس می کنم من هم به هوای تازه نیاز دارم.
آرام که هنوز نگاهش متعجب بود کنار وایستاد و من دست مامان رو گرفتم و با خودم همراهش کردم.
روی صندلی و توی محوطه ی سبز بیمارستان کنار مامان نشسته بودم و برا ی هزارمین بار پیشنهاد بهرامی رو توی ذهنم مرور می کردم.
مامان که دیگه گریه اش رو کرده و کمی آروم تر شده بود به طرفم برگشت و گفت : یعنی هیچ راهی نیست که نزار ی بابات به زندون بر نگرده!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :چرا هست!
مامان با تعجب و امیدوارانه نگاهم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روبه رو بگیرم ادامه دادم: اینکه بین و بابا و آرام یکی رو انتخاب کنم.
_منظورت چیه؟ این دیگه چجور راهیه؟
_بهرامی رفیق شفیق بابا گفت حاضره تمام چک های بابا رو بخره!
_خب!
_ولی یه شرط گذاشته.....
_چی؟ چی شرط کرده؟
_طلاق آرام و ازدواج با سایه!
مامان در سکوت فقط نگاهم کرد و من گفتم :چیکار کنم مامان؟ کدوم رو انتخاب کنم؟ آرام یا بابا؟
_این!.... این دیگه چه جور شرطیه؟
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و دوم |•°
_نمی دونم! دارم دیوونه میشم!
مامان مدتی رو فکر کرد و بدون اینکه چیزی بگه از کنارم برخاست و به داخل ساختمون بیمارستان رفت.
چشمام رو بستم و نبودن آرام رو تصور کردم و حتی از تصورش هم قلبم درد گرفت و جگرم سوخت اما نبودن بابا چی؟ چطور می تونستم بزارم نباشه وقتی می تونستم برا ی بودنش کار ی کنم!
کلافه از بی نتیجه و بی سر و ته بودن افکارم کف دو دستم رو به صورتم کشیدم و از جام برخاستم و به سمت در ورودی بیمارستان رفتم.
مامان رو ی صندلی و جلو ی در آی سی یو نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه و با ناراحت ی به چهره ی آرام که روبه روش وایستاده بود نگاه می کرد.
با نزدیک شدن من بهشون آقای محمد ی رو به من گفت:پسرم تو با مادرت و آرام برو خونه من اینجا می مونم.
_اگه اجازه بد ین من خودم میمونم!
_باشه پس اگه به چیز ی نیاز داشتی حتما خبرم کن من باز هم بهت سر می زنم.
آقای محمد ی رو به آرام ادامه داد:آرام شما با ثریا خانم برو خونه ی خودمون!
مامان خیلی زود رو به آقای محمد ی گفت :نه من می خوام برم خونه ی خودم البته اگه اشکالی نداره؟
آقای محمد ی :هر جور که شما راحتی پس راه بیفتیم تا با هم بر یم.
آقای محمد ی با گفتن این حرف از من خد احافظی کرد و جلوتر از بقیه راه افتاد و مامان هم بعد اینکه با نگاه غم زده و ناراحتش که یه دنیا حرف توش بود نگاهم کرد به دنبال آقای محمد ی رفت.
با رفتنشون آرام با تعجب رو به من گفت :مامان جون حالش خوب بود!؟ چرا اینجوری نگاهمون می کنه؟
نگاه غم زده ام رو به چهره ی متعجبش دوختم و روی صندلی نشستم که با نگرانی نگاهم کرد و گفت :آراد! می خوای من پیشت بمونم؟ یا اینکه من اینجا بمونم و تو بری خونه؟!
_نه تو برو مامان بیشتر بهت نیاز داره!
_آوا خونه است و مامان تنها نیست.
_برو آرام!
نگاه متعجب و ناراحتش رو از من گرفت و با گفتن پس خداحافظ از جلوم گذشت ولی قبل اینکه کامل از جلوم رد بشه گوشه ی پایین چادرش رو به دست گرفتم و صورتم رو توش قائم کردم که از حرکت وایستاد.
چادر رو تو ی دستام فشار دادم و مچاله کردم که به طرفم برگشت و متعجب نگاهم کرد ولی چیز ی نگفت و من هم بدون اینکه چیزی بگم چادر رو رها کردم و سرم رو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمام رو بستم.
صدای پاش رو شنیدم که ازم دور شد و رفت و قلبم با رفتنش تیر کشید .
با رفتنشون و با اجازه ی دکتر وارد اتاق آی سی یو شدم و بالای سر بابا وایستادم و به چشمای بسته اش خیره شدم.
بابا توی همین مدت کم به اندازهی چند سال پیر تر شده بود و چهره اش خسته تر به نظر می رسیده! چهره ای که همیشه برای من چهره ی محکم تر ین مرد توی جهان بود.
دستش رو که سرم توش بود رو نوازش کردم و قطره ای اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم ریخت.
حرفای دکتر برای چندمین بار تو ی سرم پیچید که گفته بود بابا بعد مرخص شدن نباید به زندان برگرده.
ولی به چه قیمتی من می بایست بابا رو نجات می دادم؟!
چرا نمی تونستم هم آرام رو داشته باشم و هم بابا رو؟
به صورت بابا خیره شدم و قلبم تیر کشید از دیدن صورت رنجورش!
چطور می تونستم نبودش رو تحمل می کنم؟
ادامه دارد....
پارت شصت و دوم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان کفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
👱♂پسر: سلام
🧕دختر: سلام !!
👱♂پسر : خوبین؟
🧕دختر : ممنون!!
👱♂پسر: اجازه آشنایی میدید؟
🧕دختر : خیر
👱♂پسر : چرا؟
🧕دختر : چون گوشی تحت کنترل هست
👱♂پسر : کنترل کی؟
🧕دختر : شهدا
#بهخودمونبیایم
{🐣💕}
#تلنگࢪانہ🍃
#یہحࢪفحساب💎
وقتے کہ خشمگیݩ شدے...
بہ جاے اخم کࢪدݩ😡
لبخند بزݩ🙂
•
ببیݩ چقدࢪ باعث میشہ
که شخص مقابڵ
از حسݩ اخلاقٺ
لذٺ ببࢪه...🌱
با اینک حق با خودتہ...🌿
•
دࢪ ࢪوایاٺ داࢪیم کہ هࢪ بنده اے،
بعد از غضب بتونہ خودش ࢪو کنتࢪڵ کنہ...⚡️🖇
خدا آࢪامش و ایماݩ به او عطا میکند...:)🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°