「💙☁️🕊」
اینشہداۍمدافعحرم✨
⇜اوݪاز #دلشون مراقبتڪردند
⇜بعد#مدافعحرم شدند.
چونقلب؛خونہۍخداست↓
⎠القلبحرماللهفلاتسکنحرماللهغیرالله⎛
ازحرم #خدا دفاعڪردند
ڪهبہشونلیاقتدفاعاز
حرمحضرتزینب"س"رودادند.
#حاجحسینیڪتا🌱
#ما_ملت_شهادتیم♥️✌🏻🇮🇷
#مݩ.ماسڪ.میزنم😷
بہ وَقت عاشِقے🥀
ولےارباب...
اینرسمشنبودکہماروهیئتےکنید
ودستمون
ازخودتونکہهیچ...
ازهیئتهمکوتاهباشہ:(
مادلتنگروضہمادر
وسطمقتلالحسینیم💔
ـ
°
بہ وَقت عاشِقے🥀
چادࢪ ٺو
تلافے غࢪوبے اسٺ
ڪہ دࢪ آن ࢪوز بہ زوࢪ
چادࢪ از سࢪ زنان حࢪم حسین؏ کشیدند
چادࢪ تو
بہ بهانہ شکستہ شدن پهلوے مادࢪ ماندگاࢪ شد
چادࢪ تو
بوے محسن؏ مے دهد
چادࢪ تو
میࢪاث خون دلهاے خیمہ نشینان ظهࢪ عاشوࢪاست
چادࢪ تو
بہ همین سادگے
انتقام کࢪبلاست...:)
اولصبحبگوجانبہفداےتوحســن
ڪهاگرجانبہلبتشدبہرهدوستشود😉🌱
#صباحڪمحسنۍ❤️
چهافتخاربهازاینڪهدرکنارتوبودم
اگرچهڪوچهبهڪوچہگلولهدوروبرمبود🌿
#حضرتبانو💚
✨﷽✨
#شَھیدانِہ 🕊•°
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...🚗🚦
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...💐😍
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...🙃
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!😟
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...☺️😳
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …🚙
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …😰
بـہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!😵
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎✌️🏻
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"👱🏻♀
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد💄
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!
#جانباز_شهید_سید_منوچهر_مدق
#مذهبے_ها_عاشق_تراند
#ما_ملت_شهادتیم♥️✌🏻🇮🇷
#شهیدانه 🥀
میگفت
بچه ها یه جوری رفتار
کنید که سالِ دیگه این
موقع به مادراتون بگن
مادرِ شهید :-)
+مادرامون مادرشهید بشن صلوات ..!
#اللهم_الرزقنا_شهادت 🥀
----------------------------
#شہیدانہ🌸
✔️شهدا همیشه آنلاین هستند
ڪافیه دلت رو بروزرسانے ڪنے😊
اون موقع مےبینے ڪه در تڪ تڪ⤵️
لحظات در ڪنارت بودند...««
هستند...→↓•••
وخواهند بود...😇🍃»»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_گرافی🌱
درمورد نقش بازیگران و تاثیرش روی ماوفرزندانمان
طرف میاد نقش یوسف پیامبر وبازی میکنه بعد میره توی فیلم دیگه نقش یه پسر دختر باز وبازی میکنه...
بدترین اشتباه و درحق خودمون داریم میکنیم😔
آگاه بشیم یکم🤓
#پخش_همگانی
•فڪ ڪن برے #سوریہ......✨
•بہ همہ بگے فردا میرمـ
پیش بے بے......😍
•برے تو صحن..🏃
•پرچم یا عباس...🚩
•سربند •{ڪلنا عباسڪ یا زینب}•...🥀
•برے تو حرمـ🕌
رو بہ روے ضریح..😭
•بگے خانوم اجازه میدین
برم دفاع ڪنم از حرمتون......⚔
•بعد....↩️
●یہ پلاڪ...🙃
●یہ لباس بسیجے ....😎
●یہ ڪلاشینڪف...👻
●یہ ڪلت... 🔫
●یہ گلولہ ..💢
●یہ بیابون....🏜
●بیابون نہ بهشتـ.....🌸🍃
●پشتتـ يہ گنبد...........🕌
●انگار خانوم داره نگاتـ میڪنہ......😍
●خانوم نگات میڪنہ........😊
●حس میڪنے ڪنارتہ...🍃
●بهت افتخار میڪنہ
بهت لبخند میزنہ...😌
●یہ نگاه به پشتـ سرتـ
بہ پرچم یا عباس میندازے🙃🚩
●میگے اربابـ
تا اسم شما رو گنبد هستـ....🦋
● مگه ڪسے میتونہ💢
بہ حرم چپ نگاه ڪنہ....😡❌
●خم شے بند پوتینتو
سفت میڪنے.... 👟
●سربندتو سفتـ میڪنے...🙃
●ڪلاشتو سفتـ میچسبے...😏
●ڪلاشتو میگیرے میگے یا عباس.....✊🏻
●بعد از اینکه چندتا داعشے
حرومے رو به هلاڪت رسوندے😤
●ببینے یہ ضربه خورده بہ قلبتـ....🙃💔
●قلبت شروع میڪنہ بہ سوختن.....🔥
●از خون دستت میفهمے
مجروح شدے....🙂
●میگے بے بے ببخشید شرمندم......😔
●دیگه توان ندارم......😭
●دوستاتـ جمع شن دورتـ
نفساتـ بہ شمارش میوفتہ😭💔
●چشمات تار ميبینہ......😞
●بے بے بیاد بالا سرتـ برا شفاعتـ...😭
خون زیادے ازتـ رفتہ....... .💔
●دوستاتـ پاهاتو بلند ڪنن
تا خون بہ مغزتـ برسہ...
●اما ميگے:
پاهامو بذارین
زمین سرمو بلند ڪنین...🙂
●بے بے اومده میخوام
بهش سلام بدم......💔
●چند دقیقه بعد چشماتو ببندے....😌
●چند روز بعد بہ خانوادتـ
خبر بدن شهید شدے.......
#عجب_رویایے.......ج😔💔
#شما
دوستان خیلی خوشحال میشیم که ازمون انتقاد میکنید خوب باشه ممنونتونیم و خوشحال میشیم که مفید واقع شدیم
عیب بگیرید خوشحال میشیم که عیب مون رو میدونیم و رفعش میکنیم تا شما خوشحال بشید🌸🌸
بمونید برامون💛💙
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#شما دوستان خیلی خوشحال میشیم که ازمون انتقاد میکنید خوب باشه ممنونتونیم و خوشحال میشیم که مفید واقع
ایدی که هس
بہ وَقت عاشِقے🥀
فقط متاسفانه بعضیا همت نمیکنند تمام مراحل و برای ایدی پیش برن😂
و فقط{بہ وَقت عاشِقے🥀} میزنن🤦♀😅😅
•
•
#دمیباشھدا🕊
احتیاط کن! :)
تو ذهنت باشد کھ یکی دارد مرا میبیند،
یک آقایی دارد مرا میبیند، دست از پا خطا نکنم، مھدیفاطمه«س»خجالت بکشد.
وقتی میرود خدمت مادرش کھ گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد.
بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، #گناه کرده است.
بد نیست ؟!!!
فردای قیامت جلوی حضرتزهرا«س»چھ جوابی میخواهیم بدهیم...!
#شھیدآسیدمجتبیعلمدار 🌹🌙
مادرے مےگفت:
-من دهـ فرزندمـ رو در تنها اتاق خونہ کوچیکمـ بزرگ کردمـ
اما حالا اونا در دهـ تا خونہے بزرگشون
جایے براے من ندارن! :)💔
رفیق!
#حواستهستکہتوهمـبہاینروزمیوفتے؟
بہ وَقت عاشِقے🥀
خداوندا
خودتکمککن✨
هرکهآرزویششهادتھ :)
هرکهدلشظهورآقارومیخواد🌱
هرکهدلشپاکشدنازهرچهگناهمیخواهد🍃
خودتبرآوردهوکمکشکن⛅️💞
ممبرای گرامی همه شاهد باشین زبونم مو در اورد بسکی گفتم
بہ وَقت عاشِقے🥀
اینه نه
بہ وَقت عاشِقے🥀
یکم نصحیتشون کنید خواهشااااا😒🕊
#حرفڪاربردے🖇
ڪدنزدیڪشدنبهآقاصاحبزمان↓
مناینڪدرابهشمابدهمڪه
هرڪسڪهبخواهدبه
آقا نزدیڪ شــود!!!
«اولینراهش"ڪنترلچشم"است.»
_ایتاللهقرهے
بہ وَقت عاشِقے🥀
از عطر چادرم می نویسم😍🌙
تو چای در گلویت می پرد و با چشمانی از حدقه بیرون زده می گویی :😳
#عاشقانه💖 و #چادر؟!😮
چه می گویی دختر جان؟!🤯🤭
لبخند می زنم..😇🦋
من چگونه از چادری برایت بگویم که حصار امن و ایمن اش نشانه رفته نگاه هرزه دلان را؟!📛🙂
چگونه از چادری بگویم که *سرور بانوان عالم* پشت در سوخته هم از سرش نیوفتاده!😔🍂
چگونه لب باز کنم از این پارچه مقدس که در نسیم پاییزی🍁 می رقصد و تاب می خورد؟!😉❤️
چگونه بگویم از قطرات شبنم💧 میان واقعه باران☔️ که روحم را جلا می بخشند و بر روی چادرم سر می خورند؟!
چگونه به تو بگویم به من اثبات شده :
♨️ «هر چه تنگ تر بپوشم #کالا ترم!!» ♨️
چگونه بگویم همه آن نه به خشونت علیه زنان و دیگر شعار های پوچی که تو سر می دهی..
با همین #چادر عطراگین حل می شود؟ 😐✋🏻
پوزخند میزنی؟😒⁉️
می خواهم بدانم اگر تو زیبایی هایت🙆🏻♀👑 نهان باشد ؛ اگر با چادرت به همه آن نگاه هایی که حد خودشان را نمی دانند #سیلی بزنی😡چه کسی جرعت می کند تو را نگاه چپ کند؟👿
کدام دستی به قصد اهدای شماره به سویت دراز می شود؟😒❗️
اگر چادر تو تمام نگاه های بد نیت را تحریم کند کدام ماشینی 🚗 برایت گوشه خیابان ترمز می زند؟😣
یک دختر چادری را تصور کن و خودت!👥
گوشه خیابان اگر باشی برای کدامتان ترمز می زنند؟🧐🤨
.
.
.
«بیا بالا خانومی!😉»
«شماره بدم خوشگله؟🤤»
«بابا بیا ناز نکن!🙃»
خسته ای از این طعنه ها؟ اصلا فارغ از دین و...
آنی که برای دختران گوشه خیابان ترمز می زند کیست؟!🙄❓
#دکتر مملکت؟👨🏻🔬
#فرهیخته این کشور؟😎
#مهندس مملکت؟👷🏻♂
به نظرت #اندیشمندان و به قول خودمان #آدم_حسابی ها برای دختران گوشه خیابان چراغ می دهند؟😒😖
اگر از طعنه ها خسته ای... یکبار به سرش کن! مرز قرمز رنگ دور چادرت را که ببینند عقب می کشند با خودشان می گویند : #این_از_آنهایش_نیست!😥❌
به تو بر می خورد؟😌
با خودت فکر می کنی من تو را یک فرد فاسد تصور کرده ام؟🙁
نه جانم!!!😊✋🏻
شاید تو از #پوشش_نامناسب خودت هیچ قصد و نیت بدی نداشته باشی!
اما با همان به پسرانی که به مرض هوس رانی 🤪 گرفتار شده و بیمار هستند #چراغ_سبز نشان میدهی!☹️😰
با پوششت می گویی :من آنقدر #بی_ارزش هستم که همه زیبایی هایم بر همه آشکار شوند!😔
فریاد می زنی : #حراج است! دید بزنید! هوسرانی کنید! من در #سلطه شمایم! هر چه می خواهید ببینید!😢
اتیکت #دلم_پاک_است! به خود نزن چرا که نمی دانی چند دل را هر روز می لرزانی!💯🚫
اگر دلت پاک است چگونه #حق_الناس بر گردنت میوفتد؟🙁
چگونه هزاران زندگی با عناصری که تو به #نمایش گذاشته ای متلاشی می شود؟😭😦
پروردگار تو اگر برایش دل پاک کافی بود تنها می گفت : آمنو!🤭
در حالی که فرموده : #آمنو_و_عملوا_الصالحات✔️
صالحات چیه؟
(اطعام فقیر - عمر به معروف و نهی از منکر - انجام واجبات - نماز - روزه و #حجاب🧕🏻!!!!!!!)
قضاوت با شما بانو!🙃💙
#حجاب_زهرایی
#تحریم_نگاه_های_هرزه
#دختران_چادری
#حصار_امن_چادر
#یادگاری_حضرت_مادر
بہ وَقت عاشِقے🥀
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و دوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و سوم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و سوم |•°
چطور می تونستم نبودش رو تحمل می کنم؟
نبود کسی که نه تنها پدر بلکه رفیقم بود و من به وجودش افتخار می کردم.
ولی نبود آرام رو چی؟
آیا نبودم او رو می تونستم تحمل کنم؟!
این سوالی بود که بارها از خودم پرسیدم و فقط یه جواب براش داشتم: نه!
دستم رو مشت کردم و گفتم : آرام بعد مدتی من رو فراموش و به زندگی بدون من عادت می کنه!
با گفتن این حرف که مخاطبش خودم بودم نگاهم رو از صورت بابا گرفتم و از اتاق خار ج شدم و خودم رو رو ی صندلی جلو ی در انداختم.
یک ساعت توی همون حالت نشستم تا اینکه گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دستای لرزون و دلی درد مند به بهرامی پیام دادم : قبوله هر چی که تو بخوا ی!
چند ثانیه ای بیشتر از ارسال پیامم نگذشته بود که بهم پیام داد: بابات که مرخص شد ببرش خونه من خودم همه ی چکاش رو جمع می کنم و به طلبکارا میگم شکایتشون رو پس بگیرن.
با عصبانیت گوشی رو رو ی صندلی کناریم انداختم و با تکیه دادم سرم به دیوار پشتم اجازه دادم قطره ی اشک رو ی ته ریشی که همیشه به خاطر آرام که می گفت ته ریش بهم میاد و او دوستش داشت می ذاشتم، بریزه!
*پنج روز از روز ی که بابا رو به خونه برده بودیم می گذشت و سه روز بود که آرام ند یده بودم چون خودم ازش خواسته بودم برای یه مدت به خونه ی ما نیاد و جواب تماسهاش رو هم یکی در میون می دادم و این وسط چیزی که بیشتر عذابم می داد تماس های بیش از حد سایه بود.
بهرامی برای دومین بار به دی دن بابا اومد و بابا که نمی دونست اوضاع از چه قراره حسابی باهاش گرم گرفت و براش دردودل کرد و من با حرص و عصبی فقط بهرامی رو نگاه کردم.
موقع رفتن بهرامی بابا خواست از جاش بلند شه که بهرامی مانعش شد و رو به من گفت : شما بشین! آقا آراد تا دم در من رو همراهی می کنه!
با این حرفش و نگاه معنی دارش بهم ثابت کرد که باهام حرف داره و نمی تونه حرفش رو اینجا بزنه بنابراین من هم به دنبالش راه افتادم و از خونه خارج شد یم و بدون هیچ حرفی کنار هم قدم زدیم تا اینکه وسط حیاط رسیدیم که او از حرکت وایستاد و گفت : چرا به شرطم عمل نکردی؟!
جوابی ندادم که ادامه داد:من پای حرفم موندم و بهش عمل کردم! حالا نوبت توئه که خودت رو نشون بد ی!
_لطفا بهم مهلت بد ین!
_من تا حالاش هم خیلی صبر کردم! تو که نمی خوای بزنی زیر قول و قرارت؟
_نه! همین فردا کار رو ی ک سره می کنم!
_خوبه! در ضمن یه خبر خوب هم برات دارم!
.........._
_من با پسر زند حرف زدم و او قبول کرده که همه ی جنسات رو ازت بخره!فقط این وسط یه مشکلی هست!
_چه مشکلی؟
_اینکه تو دست دست می کنی!
ببین او الان منتظر اشاره ی منه و وقتی من بهش بگم برا ی خرید جنس پا پیش می ذاره ولی من وقتی بهش میگم که مطمئن بشم اسم این دختره از توی شناسنامهات خط خورده و اسم سایه توی شناسنامته!
در ضمن برا ی حرف زدن با این دختره و کم کردن شرش از سرت فقط فردا رو وقت دار ی.
بهرامی با بد جنسی تمام این حرف رو زد و از حیاط خارج شد و من فکر کردم آدم چقدر می تونه نارفیق و نامرد باشه!
اون نامرد می دونست اگه جنسامون فروش بره تمام چکای توی دستش رو پول می کنم و دیگه دستش به هیچ کجا نمیرسه ولی حیف که اگه دست از پا خطا می کردم بار دیگه باید شاهد دستبند خوردن بابا می بودم اون هم توسط رفیقش که چکاش دستش بود و این مساوی بود با سکته ی دوباره ی بابا و احتمال.....
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و سوم |•°
*یه گوشه ی خلوت و تاریک کافی شاپ که خودم از افشین صاحب کافی شاپ خواسته بودم کامال تاریک باشه نشسته بودم و فکر می کردم.
من می خواستم تاریک باشه چون خجالت می کشیدم به چشماش نگاه کنم!
برای چندمین بار آرزو کردم کاش می شد یه بلایی نازل بشه و من اولین و تنها کسی باشم که تو ی اون بلا نابود میشه و از بین میره.
از روز قبلش که بهرام ی رو دیده بودم تا فرداشبش که به آرام زنگ زدم و گفتم می خوام ببینمش هزار بار آرزوی مرگ کردم و توی اتاق تاریکم با خودم کلنجار رفتم.
با روشن شدن صفحه ی گوشیم رو ی میز و دیدن اسم آرام آه کشیدم و جواب دادم که با خنده گفت : آراد تو کجایی؟ اینجایی که گفتی بیام تاریکه و نمی تونم پیدات کنم!
به دور و برم نگاه کردم و وقتی دیدمش گفتم :این صفحه ی گوشی منه.
گوشی رو توی هوا تکون دادم و او با دیدن روشناییش به سمتم اومد و وقتی بهم رسید گفت :چرا اینجا انقدر تاریکه؟ !
روبه روم نشست و سلام کرد که من سرم رو پایین انداختم و جوری که فقط خودم می شنیدم جوابش رو دادم.
دوباره غر زد:اَه چقدر تاریکه اعصابم خورد شد! چرا حداقل این شمع رو روشن نکردن.چیزی نگفتم که چراغ گوشیش رو روم انداخت و گفت :آراد؟! هستی اصلا!
سرم رو به یه طرف چرخوندم و سرش غر زدم:بگیرش اونطرف.
گوشیش رو روی میز گذاشت و ساکت سر جاش نشست.
مدتی گذشت و وقتی دید من حرفی نمی زنم با کلافگی گفت:نمی خوای بگی چی شده؟
_آرام ما...
_ما چی؟
_ما باید ........... باید از هم جدا بشیم!
گرد شدن چشماش رو می تونستم تصور کنم.
او ساکت بود و من دوباره گفتم : امشب ازت خواستم بیای اینجا که بهت بگم دیگه نمی تونم ادامه بدم.
..............._
_نمی خوای چیز ی بگی؟! نمیخوای بپرسی چرا؟!
_نه!
بغض داشت و با اینکه سعی کرده بود پنهونش کنه زیاد موفق نبود.
_آرام! ما دیگه نمی تونیم با هم باشیم و باید خیلی زود از هم جدا بشیم! ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود.
از جاش برخاست و کیفش رو رو ی دوشش انداخت و با برداشتن گوشیش به حالت نیم رخ روبه روم قرار گرفت و با گفتن خداحافظ ازم دور شد.
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم تا نبی نم رفتنش رو!
قهوه ی تلخم رو سر کشیدم با مشت کردن دستم سرم رو پایین انداختم.
چقدر ساده رفته بود و چقدر بیرحمانه گفته بودم که بره!
بی رحمانه گفته بودم بره تا از خودم متنفرش کنم!
قلبم درد گرفته و نفسهام به شماره افتاده بودن.
چطور می تونستم بدون او زندگی کنم؟!
زندگی بدون آرام!
ادامه دارد...
پارت شصت و سوم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
⇜✌️😌 #رهـبرانهـ
🍂🍊⇜ #پازل
💢(کپی باذکر صلوات براے سلامتے امام زماݩ مجاز است )🥀