#آرزوی_شهادت
•|🤍🥀|•
رهبــر معظم
انقلابـــ:
•|شهــادت|•
فضل خـــداسٺ
به هــرڪس
ڪه بخواهد میدهد
شهادت
گل خوشبـو و معطرے است
ڪه جـز دست برگزیدگان خـداوند در میان انسانها
به آن نمے رسد... :)
•| #تلنگرانه{🍃}
۷۰ سال عمر ما چطور می گذرد؟
۲۵ سال آن را می خوابیم.
۸ سال آن را درس می خوانیم.
۶ سال آن را به استراحت می گذرانیم.
۷ سال آن را صرف تعطیلات و تفریح می کنیم.
۵ سال آن را با دیگران صحبت می کنیم.
۴ سال آن را غذا میخوریم.
۳ سال آن را در رفت و آمد می گذرانیم.
بنابراین برای کار موثر ۱۲ سال بیشتر وقت باقی نمی ماند.
پس مواظب زمان اندک خودتان باشید.
#بصیرتمجازی👊
جنگ امروز اسلحہ نمیخواد
اسلحہات رو بایدتومغزت پرورش بدی !
کہ بتونی تو دنیای مجازی
با دشمن واقعی بجنگی !
تو جبهہ خودی؛ نہ اینکہ بہ خودی بزنی
جنگ این روزا نخبہی مؤمن میخواد
نہ علاف تو فضای مجازی ¡¡¡
پر انرژی پیش بہ جلو بسیجی : )🌱
#سخن_بزرگان✋🏻🌱
صداقٺ و شهادت
اتفاقے همقافیہ نشدهاند!
اگر صادق باشیمـ
حتما شهید مےشویم
ليَجْزِيَاللَّهُالصَّادِقِينَبِصِدْقِهِم♥️ْ✨
#حاجحسینیکتا💡
#طنز_جبهه😂🤣
بچـهها رو با شوخی بیـدار میکرد
تا نمـازشب بخونن
مثلا یکـی رو بیـدار میکرد و میگفت:
«بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچکس نیست نگامکنه!»
یا میگفت: پاشو جونمن، اسم سه چهـار تا مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم!»
#شهیدمسعوداحمدیان🌸🍃
#ما_ملت_شهادتیم♥️✌🏻🇮🇷
#مݩ.ماسڪ.میزنم😷
.ـ.ــ.ــ.ــ.ـ.ـ🕊♥️🕊ـ.ــ.ــ.ــ.ــ.
چندشبپیش
یهچییهجاخوندم ...
هنوزمپریشونم🚶🏻♂️-
نوشتهبود
#رفیقِشهیدروحاللهقربانی !
یهشبخوابشهیدرومیبینھ🌱
بهشمیگه:
+روحاللهازاونورچهخبر !؟
شهیدمیگھ
_خبرایخوب...
تاسال۱۴۰۰ظھورانقدرنزدیکمیشهکھ
دیگهنمیگینآقاکدومجمعهمیاد ؟!
میگینآقاچندساعتدیگهمیاد (:🖐🏽
#نسلِمانسلِظهوراست !
خلاصهکھ
اگهمجازینمیذارهخودسازیکنی ؛
یهمدتنباشاصلا ...
هرچیزیکهتوروازمولاتدورمیکنه،
بریزدور ؛ واݪسلام ↻
🦋 بذل و بخشش در راه خدا🦋
❤️❤️ امام حسن مجتبی(ع)
اهل جود و بخشش بود و در میان مردم به این خصلت معروف بود.
روایات فراوان در این باره آمده است؛
علامه مجلسی صاحب کتاب «بحار الانوار» از «حلیة الاولیاء» نقل می کند:
«امام حسن(ع) دو بار تمام زندگی اش را در راه خدا بین مستمندان تقسیم کرد»
(هر روز با یک صفت ارباب)
#ارسالی_از_اعضای_گلمون🌹
❤️امام حسن مجتبی (ع) ❤️
حدود بیش از ۷ سال، زمان جد بزرگوار خود را درک
و در آغوش مهر آن حضرت (ص) به سر برد و پس از رحلت پیامبر (ص) که
با شهادت مادر گرامیش حضرت فاطمه زهرا (س) دو یا سه ماه بیشتر فاصله نداشت،
تحت تربیت پدر بزرگوار خود امام علی (ع) قرار گرفت.
#لطف_حیدر_است_که_شدم_مست_مجتبی
#ارسالی🎈
"بـہوقتعـٰاشقے"
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و پنجم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و ششم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و ششم |•°
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
به
........._
_اصال دلم نخواست برای یک ثانیه هم که شده جای تو باشم، شاید درست نباشه گفتنش ولی منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم.
_خوش به حالت که جای من نیستی!
با رفتن امیر حسین پرهام رو صدا زدم و ازش خواستم به یکی بسپاره تا ماش ین آرام رو به پارکینگ خونه ی خودم ببره و وسایل رو توی خونه بزاره.
دلم نمی خواست با دیدن وسا یل دوباره خاطره ها برام زنده بشن و می خواستم هر جور شده به این اوضاع جد ید عادت کنم و چه سخت بود عادت به چیز ی که طاقتش رو نداشتم.
*آخر هفته بود و من و بابا برای رفتن به خونه ی بهرامی آماده شده بود یم!
مامان برای رفتن دست دست می کرد و بابا سرش غر می زد که چرا اینجور رفتار می کنه و زود تر آماده نمیشه.
آوا هم با دلسوزی و ناراحتی به من که ساکت و ناراحت بودم نگاه می کرد که با قرار گرفتن مامان کنارمون اشکاش روی گونه اش
ریخت و از پله ها بالا رفت.
بابا که معنی رفتار آوا و مامان رو نمی فهمید با تعجب جلو تر از ما از خونه خارج شد و خودش پشت فرمون نشست.
توی خونه ی بهرامی هم مامان ناراحت بود و سعی ای برا ی نشون ندادن ناراحتیش نمیکرد و با حرص به سایه که از اول مجلس با لباس کوتاه و باز جلوش نشسته بود نگاه می کرد.این مجلس برخلاف مجلس خاستگاری آرام گرم و صمیمی نبود و من و بابا و مامان به اجبار توش شرکت کرده بودی م و برای
اینکه همه چیز زود تموم بشه بدون هیچ مخالفتی هر چی که بهرامی و خانمش می گفتن رو قبول می کردیم حتی تعداد بالای مقدار مهریه رو!
موقع برگشتن به خونه هم مامان اولین کسی بود که از خونه ی بهرامی بی رون زد و توی ماشین نشست.
با رسیدنمون به خونه مامان خیلی سریع از ماش ین پیاده شد و به سمت خونه رفت و بابا هم به دنبالش وارد خونه شد و من هم بعد اندکی معطل کردن از ماش ین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ولی با شنیدن صدای مامان که با گریه حرف می زد پشت در نیمه باز وایستادم و به حرفاش گوش دادم که می گفت : دیگه نمی تونم تحمل کنم! آرام کجا و این دختره کجا؟
دیگه بس که ساکت بودم و چیزی نگفتم دارم خفه می شم!
من چشم دیدن این دختره رو ندارم!
دلم آرام رو می خواد منصور!
دلم برای آرادم می سوزه که م یبینم روزبه روز لاغر تر و ضعیف تر میشه و نمی تونم کار ی براش بکنم. ای خدا منو مرگ بده و راحتم کن.
مثل امشب قرار بود تو ی عروسیشون کل بکشم و شادی کنم و رو ی سرشون گل بریزم!
روی سر آرام توی لباس عروسی که زیر تخت آراد داره خاک می خوره!
برای رسیدن امشب لحظه شماری می کردم و چه می دونستم قراره به جای گرفتن عروسی براش میرم خاستگاری کسی که ازش بدم میاد.
دارم دیوونه می شم منصور! آخه چرا یهو همه چی اینجور به هم ریخت؟از در فاصله گرفتم و به قصد رفتن به خونه ی آیدا تو ی ماشین نشستم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و ششم |•°
خونه ی آیدا تنها جایی بود که این روزا زیاد می رفتم و تنها دلیلش هم این بود که فقط دوبار با آرام به خونه اش رفته بودم و خاطرهی زیاد ی ازش نداشتم وگرنه همه ی جای این شهر برام یاد آور خاطره ای از آرام بود.
زنگ واحد آیدا رو زدم که در رو برام باز کرد و با خوشرویی گفت :سلام داداش خوش اومد ی!
با ورودم به خونه مرسانا خودش رو بهم رسوند و نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت :پس چِیا زن دادی ی و نیاودی؟
آیدا روبه رو ی مرسانا و روی زمین زانو زد و گفت :عزیزم! زن دایی نمی تونه بیاد! تو برو توی اتاقت بازی کن و دختر خوبی باش تا بیاد.
مرسانا با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت :داد اگه دختل خوبی باشم زن دادی ی و هم با خودت میالی؟ !
آیدا اخماش رو توی هم کشید و گفت :مرسانا دایی خسته است وهمین که تو داری ازش سوال میپرسی کار بد یه.
مرسانا با ناراحتی به اتاقش رفت و من روی مبل نشستم و گفتم :سعید خونه نیست؟
_نه خونه ی باباشه...رفته بهشون سر بزنه! زود بر می گرده.
سرم رو ی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم و آیدا پرسید :شام خوردی؟
_نه! نمی خوام! اگه می شه یه قهوه ی تلخ برام بیار.
_تو خسته نشد ی بس که قهوهی تلخ خوردی؟
_تنها چیزیه که یادم می ندازه تلخ تر از حال و روزگار من هم چیزی وجود داره.
آیدا بدون گفتن هیچ حرف ی به آشپزخونه رفت و مدتی بعد با قهوه برگشت و یهو گفت:آراد تو حالت خوبه؟!
خوب نبودم! درد معده ای که این روزها بیشتر وقت همراهم بود و رهام نمی کرد امانم رو بریده بود.
با بی حالی گفتم:خوبم فقط یه کم معده ام درد می کنه اگه یه کم دراز بکشم خوب می شم.
_مطمئنی نمی خوای بر ی دکتر؟!
_آره!
_خیلی خب! پس پاشو برو رو ی تخت دراز بکش.
از جام برخاستم که درد معده ام شد ید تر شد و خودم رو به زحمت به اتاق خواب رسوندم و رو ی تخت نشستم و آیدا کمکم کرد و کتم رو از تنم در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
آیدا در حالی که کت توی دستش رو به چوب لباس ی آویزون می کرد سرم غر زد: این معده ی بیچاره خیلی هم دووم آورده تا حالا! تو ناهار و شام و صبحانه ات شده قهوه و قهوه و قهوه!
الان خودم یه شام زود هضم درست می کنم و برات میارم و تو هم مجبوری همه اش رو تا آخر بخوری!
آیدا با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من به عکس رو ی میز آرایشش خیره شدم.
عکس دسته جمعی از روز برفی که آدم برفی درست کردیم.
به لبای خندون آرام زل زدم و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید که آیدا دوباره به اتاق اومد و خواست چیزی بگه که با دیدن چشمای اشکی من رد نگاهم رو دنبال کرد و به قاب عکس خیره شد.
کنارم و روی تخت جوری نشست که من عکس رو نبینم و پرسید : بهتر ی؟
_معده ام بهتره ولی قلبم درد می کنه.
آیدا! امشب قرار بود من داماد باشم و آرام عروسم باشه ولی حالا....
_آراد من خیلی چیزا از آرام یاد گرفتم و یکیش هم همین توکل کردن و امیدوار بودنه!
_دیگه چطور امیدوار باشم من همه ی پل های پشت سرم رو خراب کردم و دو هفته ی دیگه مراسم نامزدیمه!
کاش اون مراسم مراسم تشییع جنازه ام بشه!
_هیسسس! تو رو خدا نگو آراد!
ادامه دارد...