میگن حاجاحمد به بعضۍ از فرماندهان
جنگ، لقب «ماستفروش» دادهبود!
میگفت:اینها عناصرعملیاتۍ نیستند، فقط بلدند در ستاد بنشینند و دستور بدهند
حالوروزبرخۍمسئولین
امروزڪشور(:!!
#حاج_احمد_متوسلیان
#ما_ملت_شهادتیم♥️✌🏻🇮🇷
#مݩ.ماسڪ.میزنم😷
.ـ.ــ.ــ.ــ.ـ.ـ🕊♥️🕊ـ.ــ.ــ.ــ.ــ.
#ذڪر
ذڪر روز چھارشنبہ :
🌱|یَاحَےیآقَیّومُ|🌱
🌱| اےزندھ و پایندھ |🌱
🌱| ¹⁰⁰مَرتبھ |🌱
#حدیثگرافی 🖇🧡
امام حسین (علیه السلام) فرمودند:
خداوند متعال بندگان را نیافرید، مگر آنکه او را بشناسند. پس هرگاه خدا را بشناسند، او را عبادت می کنند.
شہـداےمدافع حرم"
با #یڪــــ تیــــر
دو نشــــان زدند!
هم عباس صفتــ
مدافع حرم عمـہساداتــــ شدند؛
هم حسین وار
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاسلامدرموندردامے🖐🏾👣.
#تلنگر✋
تنهآ غَمی که به دلِ ادم میشینه ،
اون اندوهِ بعداز گناهه که انگار همه
غمایِ عالم آوار میشه سرت...
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتادم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و یکم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و یکم |•°
گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست می خوای بریم خونه و یه روز دیگه بیایم برای خرید
_نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من دیگه نمی تونم بیام.
_حالا چرا عصبی می شی؟ اصلا من دیگه چیزی نمی خوام.
_خیلی خب! پس میریم خونه.
جلوتر از او راه افتادم و صدای تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره.
بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ماشین نشستم و منتظر شدم تا سوار شه!
با عصبانیت تو ی ماشین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم میریخت بهش توپیدم :هوی چته؟!
_تو هنوز یاد نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی ؟!
_خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم.
با حرص نفسش رو بیرون داد و من با روشن کردن ماشین آهنگ غمگین همیشگیم رو پلی کردم.مدتی که گذشت دستش رو روی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که گفتم : هیچ معلومه چیکار می کنی ؟
_تو از این به بعد حق نداری ا ین آهنگ رو گوش کنی!
_تو برای من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم!
_خیلی خوب هم می گیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاده ی عهد بوق......
با نشستن دستم توی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی می خوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش! دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کرد ی.
با گریه گفت:تو به خاطر اون زدی توی دهن من؟!
دوباره آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و دیگه صداش رو ی مخم نیست به رانندگیم ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ماشین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن.
دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد.با رفتنش سرم رو روی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم می خورم به محض پاس شدن چکایی که دست باباته برای همیشه شَرِت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع همین جور بمونه!
ماش ین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم.
در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشیدن نفس عمیق هوای گرم خونه رو وارد ریه ام کردم.
دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعبه ای که وسط حال و رو ی هم گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخند ی نگاهشون کردم و خواستم ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون روی زانوم نشستم و در جعبه ی بالایی رو باز کردم.
توش پر بود از جعبه های کوچ یک و در رأس همه شون جعبه ی کادویی عطری بود که من شب تولدش بهش هد یه داده بودم.
جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جای خالیش افتاد.
جعبه ی تو ی دستم رو روی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش رو باز کردم.