eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
474 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چھ قدر گریھ ڪنم تا نبرے از یادم..؟! در سراشیبے قبرم به شما محتاجم ..! ..
📌تـوجـه‍ یه خبر خـوبــ🙊 700 تـآیی شدنـمون مبـآرک😍🌹 خوش اومدید اعضآ جآن😌✨ ☺️ نظری انتقآدی یآ‌‌... در مورد کآنآل دآشتید به پیوی مدیرآن کانال مرآجعـه‍ کنید😎
♡ •[خودت پای مرا به روضه های حسین(ع) باز کردی.... الهی لَو اَرَدتَ هوائی لَم تَهدِنی*.. ...! اگر میخواستی خوارم کنی ، هدایتم نمیکردی....]• • .... •
•| |• ••• نگران نباشید... خدایـی ڪه آمار تڪ تڪ برگ‌هاۍعالم را دارد از احوال شما هم خبردار است!🍂🧡 ••• [براساس برداشتی ازآیه ۵۹ سوره انعام]
📌 ⭕ مشکل‌بعضیاهم ازاونجایے شروع شد ڪه یادشون رفتہ توپی‌وی ⇦نامحرم⇨ ؛ ⛔ گر ڪسی‌نیست ∞خدا∞هست‌هنوز...⚠️ 👈یاداوری اینکه خدا داره نگاهمون میکنه 👈یاداوری اینکه شاید عرزاییل کنار دستمون باشه و هرلحظه مرگمون برسه☠ 👈یاداوری اینکه شاید دیگه هیچوقت وقت نشه توبه کنیم😣😫 این یادآوریاحسابی میتونه هوای نفسو بترسونه و بشونه سرجاس🤨
عزیزےمیفرماد: |•ڪسےڪہ‌اهݪ دنیانیسٺ!🙃 فقط‌باشهادٺ آروم‌مےگیره..♥🌱•|
🍃 ✨| لَا‌اِلهَ‌اِلَّا‌اللهُ‌الْمَلِکُ‌الْحَقُّ‌الْمُبیـن |✨ ✨|خدایے‌جز‌آن‌خداے‌یکتا‌که‌سلطان‌حق‌و‌آشکار‌است‌نخواهد‌بود |✨ ¹⁰⁰ مرتبھ
😍 خیلی ممنونم از این همه انرژی 😍🌼 ☺️🥀
😍 انرژی مثبتای امروز خیلی زیاد شده 😍 خیلی ممنونم از این همه انرژی😍🌼 برامون☺️🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و دوم |•° ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و بی رمق از ماشین پیاده و وارد خونه شدم.توی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدای حرف زدن مامان و آوا توجهم رو جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش کنم. مامان با دلخور ی گفت : آوا جان، دخترم! اینجوری که نمیشه! یعنی تو می خوای برادرت رو تو ی شب نامزدیش تنها بزاری؟ آوا : تنها نیست! تو و بابا و آیدا و بقیه ی فامیل هم هستین! مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من بازی نکن! آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جا ی آرام دست آراد رو گرفته و باهاش می رقصه! من نمی تونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم! مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زاری گفت:ای خدا چرا من رو نمی بری و راحتم نمی کنی! آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم توی سالن پذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر می رفتن و محرم می شدن! دیگه چه کاریه آخه؟ مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن! آوا : مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده! دیگه بی خیال شنیدن ادامه ی حرفاشون شدم و برای رفتن به طبقه ی بالا وارد سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت: داداش؟ تو کی اومدی؟! _خیلی وقت نیست! نمی دونی بابا کجا رفته؟ _فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو میبینه؟ دیگه چیز ی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر کم پیدا و کم حرف شده! به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروک های صورتش چین اضافه می شه! با رسیدنم به طبقه ی بالا چشمم رو ی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سردی آب کمی از داغی تنم رو کم کنه و برای چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم! نمیدونم چه مدت توی حموم بودم ولی وقتی لباس پوشیدم و به طبقه ی پایین رفتم از مامان و آوا خبر ی نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و به تلوزیون خیره بود. سلام کردم که جوابم رو داد و من با کمی فاصله کنارش نشستم. مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : برای شرکت مشتری پیدا شده.
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و دوم |•° بابا گفت : برا ی شرکت مشتری پیدا شده. با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامزد ی تمام چکا پاس می شه. من خیلی قبل تر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتر ی کار راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن رو ی بیارم. برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم ولی خب بدهی انقدر ز یاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد. ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کردی م و زحمت چندین ساله مون رو به باد می دادیم؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو کنارم نداشتم؟! به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم. بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختری که چشم دیدنش رو نداری؟! _این فقط یه ازدواج سوریه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم. _مگه می شه؟ مطمئن باش ای ن بهرامی بیکار ننشسته و برا ی نگه داشتن تو بعد عقد هم نقشه کشیده!_او فقط می خواد دخترش برا ی یک شب هم که شده کنار کسی به اسم شوهر بخوابه!همین! _منظورت چیه؟! _اینکه این آقای بهرامی تازه یادش اومده دخترش رو از تو ی خیابون جمع کنه تا هر شب توی بغل یک نفر نباشه. بابا با شنیدن این حرف سرش رو به دوطرف تکون داد و با گفتن لااله‌الاالله! از جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نزد یک شد و گفت :آقا شام حاضره! به رقیه خانم که از زمان زندانی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خونه مون بود و کار می کرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان؟ _خانم که تو ی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم. نگاهی به بابا که برای شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته بود و کامال مشخص بود که توی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته!صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومد ی ؟ پس بابات و آوا کجان!؟ _الان میان. مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو نمی خوای کت و شلوار بخری؟ _کت و شلوار برا ی چی؟! _برای مراسم نامزدی د یگه! _می خرم دیر نمی شه! _دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو.... _مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم. مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت! ادامه دارد...
پارت هفتاد و دوم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
📌‍تـوجـه‍ 📌تـوجـه‍ رفـقآ کآنآل دوم مو در پیآم رسآن روبـیکآ ایـجآد شده♥️😍 خوشحال میشیم اونجاهم مارا همراهی کنید😉🌿 لینک کانالمونه‍↓ https://rubika.ir/shohada_emam_hasani ☺️ یاعلی
اندکی‌تغیردرضربُ‌المَثَل‌هالازم‌است قدرزَر،زرگرشناسد!قدرِمادرراحســن💚