••🐥🍭••
حرفقشنگ🎈
🌸قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ🌿💛
🌱میدونی چرابهایناندازهقلبــ مهمه؟؟؟🤔
به نظرت چرا نگفتن↓
فکرمومن؟💭
عقل مومن؟🧠
جانِمومن؟💕
و...؟
الان بهت میگم🗣
چون که↓
قلبــــ♥️
عرش خداست...☁️
حرم خداست...🕌
خانهی خداست...!!!🙂
#تلنگرانہ💔
•
یه جوری زندگی ڪن؛
ڪه وقتی آقـا اومـد؛
نـگـه،فـلانـی! توام بیخیـال بودے...😔
•
+آرهـ رفیق حواسمون باشـهـ...👌
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
#شهیدانه°•☔️💕
شہداگاهے
دݪماززمیـنوزمانمےگیرد ...
وآنزماناسـتکہ
درخانہشماآمدن
بسےآرامممےکند😌
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
# اللهم عجل لولیک الفرج💔
خدایا عجله کن...!
از دست رفتیم؛
#دلنوشــッــته
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
📌تـوجه 📌تـوجه
رفقا انشاءاللهـ هر روز شکلک ها و معانی (معنی) آنها در کانال گذاشته میشود🌹
#همراهمون باشید😉
#به_وقت_ایموجی_شناسی/••
این شکلک 😥 گریه نمی کند! بلکه در ناامیدی به سر می برد! معنی این اموجی پر کاربرد در بسیاری از موارد به نام امیدی تعبیر می شود!
"بـہوقتعـٰاشقے"
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و سوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و چهارم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و چهارم |•°
هفتاد درصد سهام شرکتشون رو به بهرامی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
_یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟!
_قبلا شنیده بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُل می زنه ولی حالا فهمیدم که کلا تعطیله!
_خب پس.....
_من الان دارم می رم پیش نارفیقم تا تف کنم تو ی صورتش! تو هم همون شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه!
بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمیرسید با عصبانیت و با کشیدن دستم روی میز همه ی وسایل روی میز رو روی زمی جن ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟
روی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم تو ی دستم رو محکم فشار دادم و از سوزش ی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر تو ی دستم فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگرانی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم!
نمی دونم توی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد.
شیء توی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم :خدا چی رو می خواست بهم ثابت کنه مش باقر؟!
اینکه به راحتی می تونه من رو زم ین بزنه؟بی توجه به دست خونی و سوزش شدیدش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا!
دستام رو رو ی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون داغون شد.
دستم رو محکم مشت کردم که قطره های خون بیشتر ی روی زمین چکید و مش باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفاهی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی افتاده؟ دستتون چی شده؟
مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بریده!
همونجور که نشسته بودم به میز کار تکیه دادم و ساق دست سالمم رو روی زانوم گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشوی دست زخمیم و پانسمانش شد.
از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این سوزشِ بیش از حد رو دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برای لحظه ای هم که شده سوزش قلبم یادم بره.با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم روی صندلیم نشستم و رو به خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوزی نگاهم می کرد گفتم : خانم رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برای پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو هم انجام بدی؟!
_فعلا که کارای حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم!
_ولی از امروز دیگه روزهای پر کاری رو در پیش داریم!
_چقدر خوب! خوشحالم که این رو می شنوم! ولی آخه چطوری؟!
_زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره!
_مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟
_نه! سر خود این کار رو کرده!
_پسره ی سادیسمی دیوونه ! آرام گفته بود که دیوونه است و هیچی بارش نیست.
با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟!