سلام علیکم.
دوستان برای شفای بیمارےیکے از اعضا هرکسی هرچقدر در توانش هست و میتونه صلوات بفرسته پیوی بنده اطلاع بده.
@hkadem_shohada_313
امیدوارم شیطان مانعت نشہ رفیق❗️
ان شاءالله کہ همه ی کسایی که مشکل دارند مشکلشون به حق خانوم فاطمه الزهرا برطرف بشه🥀
#التماسدعا🕊
•♧♡♧•
#شهیدانه🖇💚
_🍃🕊💛_
🍀✨وصیت نامـه شهیـد همدانے به همسر بزرگوارشـان:
|♢°سفارش میکنم مثل گذشته بدهکار به انقلاب و نظام باشی نه طلبکار.
قانـع باش در مقابل کمبودها یا کمـ مهریها صبـر داشـته باش و مراقـب باش فضـاسازان تو را ناسپاس نکنند، عشق به ولایـت فـقیه و اطاعـت ڪامل از ایـشان سعادتمـندی دنـیا و آخـرت را دارد.♢°|
[•#ڪوتاه_امادݪنشین📝•]
°|• رفیق
فعّالِ مجازے زیاد داریم📲
اما امام زمان(عج)
دنبالِ فعّالِ #مهدوے هستند...
تا به حال چند نفرو
بهش وصل کردی🤔 |√
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه
•|♻️|• این تازه شـروع ماجـراست...
شھیدآوینـے :
شهادت در رکاب امام خمینـی زیباسـٺ
امــــا ..
دفاع از ولـی فقیه حاضـر از آن زیباتـر ^^
#به وقت خنده😂
یک راننده لبنانی تعریف میکرد ...
ایام شهادت امیرالمومنــــین تو تاکسی
مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی
رو سوار کرده بودم .
به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت
کرایه رو امام علی علیــه السلام حساب
میکنه و دِ فرار ... 🏃
منم بخاطر کهولت سن نتونستـــــم برم
دنبالش .
خلاصه چند لحظه بعد صــدای زنگ
موبایلی به گوشم خورد دیدم طرف
گوشی آیفون اش رو جا گذاشته..
جواب دادم دیدم داره التماس میکنه
بیا کرایه ات رو بدم ...
منم گفتم امام علی علیه السلام کرایه
رو داد تو برو گوشیتو از معاویه بگیر 😂
•{✨''🍊}•
#تلنگر ↻
-
میدونـے یـھ آدم ،
کِی قد میکشہ...؟ 🕊
وقتـے ـدورِ بعضۍ
ڪاراشو خط
میکشه...(:''🌿
.______•|♥️|•______.
『❁』
کولہ پشتےاش 🎒
پر از گلولہ بود..؛
آتیش گرفت . . .
نتونستند کولہرو
ازش جدا کنند
با چفیه دهاݧ خودش 📿
رو بست تا عملیات لـو نرود . . .
• تنھا کـف پوتین هاش کہ نسوز
بود باقے ماند ... 💔🕯
-بسیجے۱۶ سالھ لشکر ۴۱ ثارالله🌿
#شهیدعلیعرب ✨
اگه الان داری دینداری میکنی، خداوکیلی دمت گرم...!🌿
#استاد_رائفی_پور
#بیو✨
🌱اربــاب دلـم !
نزدطبیبرفتمودرمانتورانوشت
یڪکربلامـراببریخوبمیشم 🥀(: 💔
『اتـلمتـلتـوتـولھ...
⇦چشـمتـوچشـم گولـولھ⇨
اگـرپـاهـاتنلـرزید↻
نتـرسیدیقبـولھ✌️🏻』
#شهید_مصطـفیصدرزاده🕊
#دلے 🖇 ☺️
«یا رَبِّ لا تُعَلِّق قَلْبِی بِما لَیْسَ لِی»
پروردگارا! قلب مرا به آنچه
برای من نیست، وابسته مگردان:)♥️🌙
#تلنگر
•[یادت باشه
دوتا چشم مهربون
همیشه مراقب توست
همیشه داره نگات می کنه
وقتی راه میری
وقتی می خوابی
حتی
وقتی داری گناه می کنی
..❤️🚛
دوستبدارید، وبگذاریدکھدوست
داشتھشوید؛ آدم بدونِاینبساطها
زندگـیازگلویَشپاییننمیرود :)🖐🏽🌿ـ!
🦋⃢🌱
+وقتے خدا هُلت میده لبہ ی
صخره ی مشڪلات،
بهش اعتماد ڪن
چون یا میگیرتت
یا بهت پرواز کردن یاد میده🕊
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌼◃.⟯
نوجوان که بود کلاسِ زبان میرفت
هم از بقیهی بچهها قویتر بود،
و هم شاگرد اولِ مدرسه...
دمِ درِ خونهشون تابلویی زده ،
و روی اون نوشته بود:
کلاسِ تقویتی درسِ زبان
در مسجدِ امام علی علیهالسلام؛
ساعت دو تا چهار ؛
هزینهی هر ساعت
ده تا صلوات؛ قبولی با خدا...
علی با برگزاریِ این کلاس
خیلی از بچههایِ محل رو
جذبِ مسجد کرد...
#شهید_علی_هاشمی😌🍂
منبع: کتاب هوری ، صفحه 14
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿
#تلنگر🌱
داشتم میگفتم:
این کوفیان چه کردند با حسین؟!
یاد خودم افتادم...
گناهایم چه کردند با قلب مهدی😔
🌺﷽🌺
نَه از شَهامتِ او عاشِقانه تَر شعري ست،
نَه از شَهادتِ او دلبَرانه تر هُنري...
#شهید_نشوی_میمیری 🍂
#شهادت_روزیتون 💕
دستت را میگذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت یک حس گمشده آهسته شروع میکند به جوانه زدن... سلام
میکنی چشمت مست تماشای گنبد طلا میشود... بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا میگیرد... زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟ دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام رضا...
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
یا امام رضا
حتما قرار شاه و گدا هست یادتان ،
همان شب که زدم دل به نامتان ،
مشهد ، حرم ، ورودی باب الجواد ،
آقا ، عجیب دلم گرفته برایتان....
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#من حتی به کبوتر های حرمت غبطہ میخورم اقا😞
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#لایو حرم😭دلتنگیتیم😓💔
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و ششم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و هفتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و هفتم |•°
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقای محمد ی رو به من گفت : می شه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه.... ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و عامتون کردم!
چه سوال سختی رو ازم پرسیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پرسید : اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن و نفس کشیدن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درستی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومدم ولی هر بار که به گذشته و شرایط اون زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان داری؟
_یعنی شما هیچ دلخور ی و گله ای از من ندارین؟!جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه بدین تا یک بار دیگه آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
چهرهاش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کرد ی دختر من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بری و ورش داری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای زخمی که روی دلش گذاشتی خوب بشه..
_خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برای خوب شدن داره و اون راه هم وجود منه!
می دونم خواسته ی زیادیه ولی ازتون می خوام اجازه بدین برای دومین و آخرین بار آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
آقای محمد ی با کلافگی رو ی صندلی نشست و من تو ی سکوت مغازه تو ی ذهنم دنبال کلمات تاثیر گذاری می گشتم تا به زبون بیارم که آقای محمد ی بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اونی که باید بهت اجازه بده آرامه!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :اگه آرام موافق باشه من مخالفتی ندارم، من فقط می خوام که او رو همون آرام شاد و سر حال سابق ببینم.
با خوشحالی ای که نمی تونستم هیچ جوره پنهونش کنم گفتم :خیلی ممنون آقا جون قول می دم کاری کنم که آرام رو حتی سرحال تر از هر زمان ببینین!
لبخند بی جونی روی لبش نشست و گفت : برای دیدن اون لحظه، لحظه شماری می کنم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و هفتم |•°
با بی قراری و خوشحالی و بعد خداحافظی کردن، عقب عقب رفتم و از مغازه خارج شدم.
*جلوی آموزشگاه زبان منتظر آرزو موندم تا از مدرسه خارج بشه.
با خارج شدنش از آموزشگاه همانطور که توی ماشین نشسته
بودم به دنبالش خیلی آهسته حرکت کردم تا اینکه از آموزشگاه و شلوغی دور شد.
بهش نزدیک شدم و براش بوق زدم که توجهی نکرد و در عوض به قدم هاش سرعت بخشید .
ش یشه رو پایین کشیدم و صداش زدم : آرزو وایستا کارت دارم.
با شنیدن صدام وایستاد و من هم ماشین رو همون کنار خیابون نگه داشتم که به سمتم اومد و گفت : سلام شمایین! فکر کردم مزاحمه!
به روش لبخند زدم و گفتم :سلام! میشه امروز من برسونمت خونه می خوام باهات حرف بزنم!
_در مورد آرامه؟!
............._
_پس من به دوستم بگم که با شما میام!
آرزو به سمت دوستش که منتظرش وایستاده بود برگشت و بعد کمی حرف زدن باهاش تو ی ماشین نشست و من ماشین رو روشن کردم و کمی از مسیر رو رفتم و گفتم : موافقی برای حرف زدن به کافی شاپ بریم؟
_من باید زود به خونه برگردم پس هر حرفی دارین همین جا بزنین!
تا خونه شون راه زیاد ی نمونده بود پس به ناچار ماشین رو کنار خیابون خلوت پارک کردم.
نمی دونستم باید چی بگم و از کجا شروع کنم!
کلافه نفسم رو ب یرون دادم و سکوت کردم و چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه آرزو که فهمیده بود حرف زدن برام سخته به حرف اومد و بدون اینکه نگاهش رو از روبه روش بگیره گفت :
_چند روز بود که آرام کلافه و عصبی بود و به کوچکترین چیز گیر می داد و زود اشکش در میومد !
ما همه فکر م ی کردی م این رفتارش به خاطر وضعیتیه که برای شما پیش اومده، تا اینکه یه شب با حال خراب از بیرون به خونه برگشت و گفت دیگه تو رو نمی خواد و حاضر نیست باهات ادامه بده! گفت حتی به شما هم گفته که نمی خواد باهاتون باشه!
اونشب کسی حرفش رو جد ی نگرفت ولی بعد یه مدت وقتی دیدیم از شما خبری نیست بابا آرام رو صدا زد و ازش خواست بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده!
ولی آرام جلوی بابا وایستاد و فقط یک کلمه گفت اینکه شما رو دوست نداره و طلاق می خواد.
بابا که از همه جا بی خبر و مثل ما توی شوک بود برای اولین بار به صورت آرام سیلی زد و دعواش کرد ولی آرام بدون اینکه از جاش تکون بخوره چند بار گفت ازدواج با شما یک اشتباه بوده!
ادامه دارد....
پارت هفتاد و هفتم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
#شعر_حسنی🍃
هرگلے بوے خودش🌹
را دارد اما در ڪرَم..
مِثل آقایَــم حسن در❤️
بینـ اینـ گلخانه نیستـ.
#امام_حسنی_ام❤️
#ارسالی_اعضا_جان