eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
•💔•¹"²⁰ وازآن‌شب‌همچیڹ‌لبخندے دیگر‌تڪرآرنشد🥀 💔| ــــــــــــــــــ❁ـــــــــــــــــــــ
«🍉✨» . . زندگـےواقعاساده‌است، امامااصرارداریم‌آن‌راپیچیده‌ڪنیم، پس‌سخت‌نگیر.... . . ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و یکم |•° گفت : آراد! اول باید بهم مژدگونی بدی تا خبرا رو بهت بدم. _آرام بهشون جواب رد داد! _شما از کجا فهمید ی؟! _از صدای شاد و شنگولت! _ای بابا! پس الکی دو ساعت برای گرفتن مژدگونی نقشه کشیدم. به لحن حرف زدنش که یهویی عوض و آروم شده بود خند یدم و گفتم :ولی من مژدگونی رو بهت میدم! حالا بگو ببینم چی می خوای؟ _من دختر قانعی هستم و شما هر چی بخری قبوله فقط بگم که گوشیم یه مدته هنگ داره و ممکنه نتونم خیلی خوب خبرا رو بهتون بدم. با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم :من گوشی رو برات می خرم ولی نه در برابر این خبر که خودم از قبل می دونستمش! _پس در برابر چی؟ _تو پرهام سهرابی رو می شناسی؟ _آره! _از کجا می شناسیش؟ _یه شب با پدر و مادرش اومده بود اینجا و یه بار هم..... _یه بار هم چی؟ _هیچی..... می شناسمش دیگه! _آرزو! دیگه نمی پرسم! یه بار هم چی؟ _وقتی با آرام رفته بودیم بیرون دیدمش. _منظورت چیه؟ یعنی آرام با پرهام.... _نه! نه!... خیلی یهویی از جلومون در اومد و گفت می خواد با آرام حرف بزنه ولی آرام گفت باهاش حرفی نداره و بهش بی محلی کرد. _به تازگی چی؟ تازگیا پرهام رو ندیده؟ _نمی دونم! فکر نکنم چون از خیلی وقته آرام بیرون نرفته. _تماس چی؟ با هم در تماس نیستن؟ _چرا می پرسین؟ شما به آرام شک دارین؟ _نه! تو فقط جواب من رو بده. _نمی دونم. _خب برو تحقیق کن و جواب من رو بده. _همین امشب می خواین بدونین؟ _آره. _باشه ببینم چیکار می تونم بکنم. کلافه هندزفری رو از گوشم در آوردم و با سبز شدن چراغ قرمز به قصد رفتن به بام تهران پام رو روی گاز گذاشتم.
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و یکم |•° بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به شهری که تاریکی شب رو با هزاران چراغ رنگا رنگ شکسته بود نگاه کردم و حرف آرام توی گوشم پیچید که وقتی دیده بود بیش از حد از پشت دیوار شیشه ای اتاق کارم به پایین نگاه می کنم گفت مراقب باشم این از بالا نگاه کردنا مغرورم نکنه و باعث تکبرم نشه! با صدای پیامک گوش یم از فکر آرام که باز هم من رو به رو یا و خیال برده بود دراومدم و پیامک آرزو رو خوندم که نوشته بود :زنگ بزن. با تعجب شماره اش رو گرفتم که بعد یه بوق تماس وصل شد و صدای آرزو که با شخص دیگه ای حرف می زد توی گوشم پیچید و فهمیدم باز هم آرزو تماس رو رو ی بلند گو گذاشته و خواسته حرفاشون رو بشنوم که به آرام می گفت :..... تو واقعا می خواستی به خاطر یه تهدید احمقانه با این پسره که دوستش نداری ازدواج کنی؟! صدای آرام رو شنیدم که با کلافگی جواب داد: اون دیوونه ی سادیسمی با کسی شوخی نداره! وقتی میگه یه کاری رو می کنه حتما می کنه او به خاطر اذیت کردن من شرکت خودشون رو تا مرز نابودی کشوند پس وقتی میگه آراد رو می کشه حتما این کار رو می کنه! تو که می دونی او از اذ یت کردن من لذت می بره. از چیزی که می شنیدم قلبم سوز گرفت و همراه با بستن چشمام لبم رو به دندون گرفتم. ولی ته دلم احساس شوق می کردم از اینکه آرام من رو دوست داشت و حاضر شده بود به خاطر من از خودش بگذره! برای شنیدن صدای آرزو که انگار حرف دل من رو زده بود گوشام رو تیز کردم که پرسید : خب! حالا چی شد که نظرت عوض شد و بهشون جواب رد دادی آرام: همین پرهام که نمی دونم چرا می خوای در موردش بدونی بهم گفت که سروش به آلمان رفته و حالا حالا هم بر نمی گرده! آرزو : او از کجا می دونست که تو چرا می خوای به خاستگارت جواب بدی؟ اصلا مگه تو باهاش در ارتباطی؟! آرام :وای آرزو چقدر سوال می پرسی؟! امروز قبل اینکه حاج صادق و اینا بیان با یه شمارهی ناشناس زنگ زد و من هم که نمی دونستم کیه جوابش رو دادم و دیدم از همه چی خبر داره وقتی هم که ازش پرسیدم از کجا می دونه گفت از سایه شنیده! آرزو : سایه دیگه کیه؟ آرام با کلافگی بیش از حد سرش غر زد : آرزو باور کن اصلا حوصله ندارم به تو جواب پس بدم تا همین جاش هم اشتباه کردم که گفتم حالا هم اگه ناراحت نمی شی برو بیرون می خوام بخوابم. آرزو دیگه چیزی نپرسید و از سر و صداهایی که می شنیدم فهمیدم بدن قطع کردن تماس از اتاق خارج شده و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه به من گفت : خودتون که همه چیز رو شنید ین پس دیگه لازم نیست من چیزی بگم! من رو باش فکر کردم آرام به خاطر داداش محمد می خواد به پسر حاج صادق جواب بده! خدا رو شکر امشب داداش محمد اینجا نبود... _یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمی دونه؟! ادامه دارد.‌...
پارت هشتاد و یکم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻پخش بسته های گوشت در مناطق محروم 🔰۱۴ راس از ۱۳۵ راس گوسفند در تاریخ ۲۵ آذرماه قربانی شد ... 🔰واریز نقدی برای ادامه این روند: 6273-8111-4871-5854 🔸بنام رضا کریمی(مسئول قرارگاه حضرت نرجس خاتون س ) ❤️شما هم در این کار خیر،سهیم باشید. 💌 @jsalamat_ir
👈در نظر دارد با مدد الهی، جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام عصر(عج)، نصرت و طول عمر بابرکت رهبر معظم انقلاب و عافیت و دفع بلا و بیماری از ملت عزیز و امت شهیدپرور ایران اسلامی 🔰 در گام نخست اقدام به ذبح ۱۳۵ قربانی و توزیع آن میان نیازمندان و مستمندین نماید. ‼️ضمن اطلاع رسانی به مومنین و خیرین عزیز جهت مشارکت حداکثری و تحقق این اقدام مبارک، کمک های نقدی خود را به شماره کارت زیر واریز نمائید. 6273-8111-4871-5854 🔹بنام رضا کریمی(مسئول قرارگاه حضرت نرجس خاتون(س) 💌 @jsalamat_ir
#رهبرانه💚 ای تمامِ وصیتِ حاج قاسم دوستت دارم :)🌱
♥️| {می‌خواستند دفنمان ڪنند غافݪ از این‌که ؛ ما بذر بودیم 🌱 ... } ✨با این ستارگان🌟 مےتوان راه را پیدا ڪرد💫