#استوری
#چهارشنبههایامامرضایــے
امام رضا...
قربوڹ ڪبوترات🕊💛
"بـہوقتعـٰاشقے"
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هشتاد و چهارم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هشتاد و پنجم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و پنجم |•°
_خیلی خب باشه! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
_اول تو بگو چی بهم میدی! بعد من خبرم رو بهت می گم!
_هر چی که تو خواستی! خوبه؟
با ذوق کف دستاش رو به هم زد و گفت : یه لباس مجلسی گرون و شیک دیدم می خوام اونو برای عروسیتون برام بخری!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : حالا تو دعا کن عروسی سر بگیره من ده تا لباس برا ی تو م گی خرم.
_سر می گیره! من مطمئنم!
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_اگه بهت بگم قول میدی بهش نگی و به روش نیاری؟
_باشه! قول می دم!
_از اونجایی که امروز آرام بهم زنگ زد و حال تو رو پرسید و ازم خواست بیام اینجا ببینم حالت بهتر شده یا نه!
_تو این رو راست نمی گی؟!
_چرا اتفاقا خیلی هم راست میگم! باور نمی کنی اسمش روی لیست تماس های اخیرم هست!
از ته دل لبخند زدم و گفتم : گفتم تو انقدر معرفت نداری که حالم رو بپرسی؟
_اِ داداش! من که توی این دو روزه همیشه بهت سر زدم.
_خب حالا نمی خواد ناراحت بشی، آرام دیگه چی گفت؟!
_هیچی فقط گفت حالت رو بپرسم و اینکه تاکید داشت چیزی از تماس بهت نگم.
_وای که چقدر هم تو راز نگه داری!
آوا به سمت در رفت و در همون حال گفت: خب دیگه من برم بهش بگم از منم سر حال تری تا از نگرانی در بیاد!
یادت باشه چیزی بهش نگی و پول لباس مجلسی رو هم کنار بزاری!
به دهن لقی و سوءاستفاده گری آوا خندیدم و با خوشحالی برای گرفتن یه دوش آب گرم از تخت پایین پریدم.
*ماشین رو یه گوشه کنار خیابون پارک کردم و شماره ی آرزو رو گرفتم که خیلی دیر جواب و وقتی هم که جواب داد نفس نفس می زد و نمی تونست خوب حرف بزنه و بریده بریده گفت :س سلا... م.
_سلام! تو حالت خوبه؟! داشتی می دویدی؟!
_آره! توی حیاط بودم و مامان گفت گوشیم تو ی خونه زنگ می خوره این بود که دویدم.
_آها! من الان جلو ی در خونتونم، آرام کجاست؟ چیکار می کنه؟
_بگو چیکار نمی کنه؟ امروز انقدر سربه سرمون گذاشت و سرو صدا کرد که بابا جریمه مون کرده تا آب حوض رو خالی کنیم.
_باشه! من الان میام جلوی در حیاط! تو فقط یه کاری بکن تا آرام در رو باز کنه!
_باشه فعلا که با امیرحسین سخت مشغول کشیدن آب حوضن منم دیگه باید برم!
تا بابا دوباره جریمه ام نکرده فعلا خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و با انداختن گوشیم روی صندلی کناریم و برداشتن شاخه گل رز قرمز از ماش ین پیاده شدم.
از صدای جیغ و داد و خنده ای که از حیاطشون شنیده می شد، میشد فهمید که بیشتر به جای کار کردن و آب حوض خالی کردن دارن سربه سر هم می ذارن.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و پنجم |•°
جلوی در حیاط شون وایستادم و یقه ی کتم رو کمی مرتب کردم که صدای امیر حسین رو شنیدم که داد زد : آرام به خدا مگه دستم بهت نرسه! توی همین حوض می شورمت!
از تصور اینکه باز هم آرام آتیش سوزونده و حال بقیه رو گرفته لبخند رو ی لبم اومد و صداش رو از نزدیک شنیدم که گفت: اگه دستتون بهم رسید حتما این کار رو بکنین!
برای در زدن یه قدم به جلو برداشتم که خیلی ناگهانی در باز شد و با آرام رخ به رخ شدم.
او که؟ ترسیده بود هینی کشید و من محو صورت متعجبش که با کمترین فاصله و غافلگیرانه جلوم وایستاده بود شدم که یهو سه تا سطل آب از داخل حیاط رومون خالی شد و صدای خنده ی امیرحسین و مهتاب و آرزو به هوا رفت.
آرام که آب از موهای کوتاهش که از زیر روسریش بیرون ریخته بودن می چکید بدون اینکه نگاه متعجب و ترسیده اش رو از صورتم بگیره یک قدم به عقب برداشت و خواست وارد حیاط بشه که خیلی سریع دستم رو که شاخهی گل توش بود رو روی لبه ی چارچوب در گذاشتم و مانعش شدم.
نگاه سوالی و مضطربش رو به صورتم دوخت و من گفتم : من اومدم تا جواب خاستگاریم رو بگیرم البته نه هر جوابی! جواب مثبت رو!
آرام ساکت بود و با نگرانی به دستم رو ی لبه ی در نگاه می کرد که امیرحسین از داخل حیاط دستم رو از در جدا کرد و گفت : ما اینجا آبرو داریم! لطفا مراعات کن.
آرام پوزخندی زد و رو به امیر حسین گفت : از کدوم آبرو حرف می زنی امیر؟! همه اینجا می دونن توی این خونه یه دختر زندگی می کنه که مردش رهاش کرده و توی خیابون با انگشت به هم نشونش میدن!
آرام با گفتن این حرف و آتیش زدن به قلبم وارد حیاط شد و من مات و مبهوت رفتنش رو نگاه کردم.
باورم نمی شد این آرام باشه که اینجور در مورد من حرف می زنه!
معنی رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم!
او چند روز پیش در مقابل برادرش از من دفاع کرده بود و حالا با دلخوری از من گلایه می کرد.
امیرحسین که ید از جام تکون نمی خورم و هنوز هم به در بسته ی خونه که آرام ازش رد شده بود نگاه می کنم به حرف اومد و گفت : بهش حق بده که ازت دلخور باشه و خوشحال باش که این دلخوری رو بهت گفته! چون این نشون می ده که براش مهمی و می خواد از دلش با خبر باشی، حالا هم تا حالت بدتر از اینی که هست نشده برو خونه و لباس خیست رو عوض کن.
لبخند بی جونی به روش زدم و با اشاره به لباس خیسم گفتم : تو هنوز یاد نگرفتی چجور باید به مهمونت خوش آمد بگی؟
_خوش آمد از این قشنگ تر؟!
به سرتا پای او و مهتاب و آرزو که مثل من ازشون آب می چکید نگاه کردم و گفتم : شما آب حوض رو روی خودتون خالی کردین؟!
ادامه دارد...
پارت هشتاد و پنجم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
|◦ "شهدا"مثلآیہهاـےقرآنمقدسند؛
تقدسآیہهاـےقرآنبہایناست
کہحکایتازحقّدارندوشهدانیز:) ◦|
#حاجی🌱💛:)
.
| شرط شهید شدنـ ـ ـ🥀
| شهید بودن استـ ـ ـ🌱
.
[ #شهید_قاسم_سلیمانـے ]
[ #تلنگرانه]
🌿🌻
هرچقدرهمکه خوبشدیدو کارهای نیک انجامدادید....
بازبه #خدا بگویید:
خدایا....♥️
آیابندهای بدتـرازمنهمداری؟!
" #مرحومآیتاللهمجتهدي "
°•°شھیدحجتاللهرحیمۍ:
خدایا...!
منرضاۍتوراولقاۍتورا
برخوشۍدنیاترجیحمیدهم ... ツ
#شَھیدانِہ 🕊•°
#اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج