eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و پنجم |•° _خیلی خب باشه! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟ _اول تو بگو چی بهم میدی! بعد من خبرم رو بهت می گم! _هر چی که تو خواستی! خوبه؟ با ذوق کف دستاش رو به هم زد و گفت : یه لباس مجلسی گرون و شیک دیدم می خوام اونو برای عروسیتون برام بخری! با تعجب نگاهش کردم و گفتم : حالا تو دعا کن عروسی سر بگیره من ده تا لباس برا ی تو م گی خرم. _سر می گیره! من مطمئنم! _از کجا انقدر مطمئنی؟ _اگه بهت بگم قول میدی بهش نگی و به روش نیاری؟ _باشه! قول می دم! _از اونجایی که امروز آرام بهم زنگ زد و حال تو رو پرسید و ازم خواست بیام اینجا ببینم حالت بهتر شده یا نه! _تو این رو راست نمی گی؟! _چرا اتفاقا خیلی هم راست میگم! باور نمی کنی اسمش روی لیست تماس های اخیرم هست! از ته دل لبخند زدم و گفتم : گفتم تو انقدر معرفت نداری که حالم رو بپرسی؟ _اِ داداش! من که توی این دو روزه همیشه بهت سر زدم. _خب حالا نمی خواد ناراحت بشی، آرام دیگه چی گفت؟! _هیچی فقط گفت حالت رو بپرسم و اینکه تاکید داشت چیزی از تماس بهت نگم. _وای که چقدر هم تو راز نگه داری! آوا به سمت در رفت و در همون حال گفت: خب دیگه من برم بهش بگم از منم سر حال تری تا از نگرانی در بیاد! یادت باشه چیزی بهش نگی و پول لباس مجلسی رو هم کنار بزاری! به دهن لقی و سوءاستفاده گری آوا خندیدم و با خوشحالی برای گرفتن یه دوش آب گرم از تخت پایین پریدم. *ماشین رو یه گوشه کنار خیابون پارک کردم و شماره ی آرزو رو گرفتم که خیلی دیر جواب و وقتی هم که جواب داد نفس نفس می زد و نمی تونست خوب حرف بزنه و بریده بریده گفت :س سلا... م. _سلام! تو حالت خوبه؟! داشتی می دویدی؟! _آره! توی حیاط بودم و مامان گفت گوشیم تو ی خونه زنگ می خوره این بود که دویدم. _آها! من الان جلو ی در خونتونم، آرام کجاست؟ چیکار می کنه؟ _بگو چیکار نمی کنه؟ امروز انقدر سربه سرمون گذاشت و سرو صدا کرد که بابا جریمه مون کرده تا آب حوض رو خالی کنیم. _باشه! من الان میام جلوی در حیاط! تو فقط یه کاری بکن تا آرام در رو باز کنه! _باشه فعلا که با امیرحسین سخت مشغول کشیدن آب حوضن منم دیگه باید برم! تا بابا دوباره جریمه ام نکرده فعلا خداحافظ. تماس رو قطع کردم و با انداختن گوشیم روی صندلی کناریم و برداشتن شاخه گل رز قرمز از ماش ین پیاده شدم. از صدای جیغ و داد و خنده ای که از حیاطشون شنیده می شد، میشد فهمید که بیشتر به جای کار کردن و آب حوض خالی کردن دارن سربه سر هم می ذارن.
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و پنجم |•° جلوی در حیاط شون وایستادم و یقه ی کتم رو کمی مرتب کردم که صدای امیر حسین رو شنیدم که داد زد : آرام به خدا مگه دستم بهت نرسه! توی همین حوض می شورمت! از تصور اینکه باز هم آرام آتیش سوزونده و حال بقیه رو گرفته لبخند رو ی لبم اومد و صداش رو از نزدیک شنیدم که گفت: اگه دستتون بهم رسید حتما این کار رو بکنین! برای در زدن یه قدم به جلو برداشتم که خیلی ناگهانی در باز شد و با آرام رخ به رخ شدم. او که؟ ترسیده بود هینی کشید و من محو صورت متعجبش که با کمترین فاصله و غافلگیرانه جلوم وایستاده بود شدم که یهو سه تا سطل آب از داخل حیاط رومون خالی شد و صدای خنده ی امیرحسین و مهتاب و آرزو به هوا رفت. آرام که آب از موهای کوتاهش که از زیر روسریش بیرون ریخته بودن می چکید بدون اینکه نگاه متعجب و ترسیده اش رو از صورتم بگیره یک قدم به عقب برداشت و خواست وارد حیاط بشه که خیلی سریع دستم رو که شاخه‌ی گل توش بود رو روی لبه ی چارچوب در گذاشتم و مانعش شدم. نگاه سوالی و مضطربش رو به صورتم دوخت و من گفتم : من اومدم تا جواب خاستگاریم رو بگیرم البته نه هر جوابی! جواب مثبت رو! آرام ساکت بود و با نگرانی به دستم رو ی لبه ی در نگاه می کرد که امیرحسین از داخل حیاط دستم رو از در جدا کرد و گفت : ما اینجا آبرو داریم! لطفا مراعات کن. آرام پوزخندی زد و رو به امیر حسین گفت : از کدوم آبرو حرف می زنی امیر؟! همه اینجا می دونن توی این خونه یه دختر زندگی می کنه که مردش رهاش کرده و توی خیابون با انگشت به هم نشونش میدن! آرام با گفتن این حرف و آتیش زدن به قلبم وارد حیاط شد و من مات و مبهوت رفتنش رو نگاه کردم. باورم نمی شد این آرام باشه که اینجور در مورد من حرف می زنه! معنی رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم! او چند روز پیش در مقابل برادرش از من دفاع کرده بود و حالا با دلخوری از من گلایه می کرد. امیرحسین که ید از جام تکون نمی خورم و هنوز هم به در بسته ی خونه که آرام ازش رد شده بود نگاه می کنم به حرف اومد و گفت : بهش حق بده که ازت دلخور باشه و خوشحال باش که این دلخوری رو بهت گفته! چون این نشون می ده که براش مهمی و می خواد از دلش با خبر باشی، حالا هم تا حالت بدتر از اینی که هست نشده برو خونه و لباس خیست رو عوض کن. لبخند بی جونی به روش زدم و با اشاره به لباس خیسم گفتم : تو هنوز یاد نگرفتی چجور باید به مهمونت خوش آمد بگی؟ _خوش آمد از این قشنگ تر؟! به سرتا پای او و مهتاب و آرزو که مثل من ازشون آب می چکید نگاه کردم و گفتم : شما آب حوض رو روی خودتون خالی کردین؟! ادامه دارد...
پارت هشتاد و پنجم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
|◦ "شهدا"مثل‌آیہ‌هاـےقرآن‌مقدسند؛ تقدس‌آیہ‌هاـےقرآن‌بہ‌این‌است کہ‌حکایت‌ازحقّ‌دارندوشهدانیز:) ◦| 🌱💛:)
. | شرط شهید شدنـ ـ ـ🥀 | شهید بودن استـ ـ ـ🌱 . [ ] [ ]
🌿🌻 هر‌چقدر‌هم‌که خوب‌شدیدو کارهای نیک انجام‌دادید.... بازبه‌ بگویید: خدایا‌....♥️ آیا‌بنده‌ای بدتـرازمن‌هم‌داری؟! " "
‌°•°شھید‌حجت‌الله‌رحیمۍ: خدایا...! من‌رضاۍتوراولقاۍتورا برخوشۍدنیا‌ترجیح‌میدهم ... ツ   🕊•° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌