■ #جملاتی_ناب_از_شهدا🌱🧡
____________________
در وصیت نامه اش نوشته بود:
"از برادرانم میخواهم ڪه
غیر حرف آقا حرف ڪسِ
دیگرے را گوش ندهند.
جهان در حال تحول است،
دنیا دیگر طبیعے نیست...!"
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🕊🍃
#شهیدانه
.
.
•\• رفتہبودیممشهد...
میخواسترضایتمادرشروبراےسوریہ
بگیره... یڪبارڪہازحرمبرگشت،
همانطورڪہعلےدربغلشبود،
موبایلروبرداشتموشروعڪردمبہفیلم
گرفتن...:)
ازاوپرسیدم:
_ چہآرزویےدارے؟
+یہآرزوۍخیلےخیلےخوببراۍخودم
ڪردم؛انشااللھ ڪہبرآوردهبشہ...♥
_چہآرزویے؟
+حالادیگہ...😉
-حالابگو
+حالادیگہ...نمیشہ!
_یہڪمشوبگو
با ادا واصولگفت
+شِداره،شِ...🙈
_ بعدشچے؟
+شِداره...هِ داره...الفداره...تِداره...
_ شهادت؟
(🦋) #شهید_محسن_حججے
#بہروایتهمسر🌸🍃
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
#شهیدانهـ🥀
معاملہپرسودےاست
شهادترامیگویم...🕊
فانےمیدهےوباقےمیگیرے
جسممیدهےوجانمیگیرے
جانمیدهےوجانانمیگیرے
چہلذتےدارد...!🖤
ۅَ چِـه خـُـــۅش
مےگۅٻند📎📻
#ۺہٻدبۿشٺےِعزٻز|👤
ڪـــــــــــه
مَنـ🖐🏼ٺَلخےِبرخۅردِ
🌿صٰادقانہرا
بِۿ برخۅردِ
مُنافقانہ،ٺرجــــٻح
مٻدهمـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❗️
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
#احٺٻاطبہحرفۺۅڹ
گـۅۺبِدٻم|⚠️🔊
.
.
✌️🏼🍃⋮
•|ـاِۍ کاۺ رۅبہرۅۍ آئٻــــنہ❞
بہ قلبمـ♥️ اۺـاره کنݥ
ۅ بِۿش بِگݥـ🗣
-اٻنـ قَڶـ⬳ـب مِصدٰاقِ بارز
[القلبُ حــــ🕋ـــڔمُ اللّٰہ]سٺـ|•
ـ
ـ
دِ آخــہ مَشٺے🤦♂
خُـدا اٻڹـ⬸قَلـب رۅ دادۿ
ٺا با حُـ♡ـب [اِماݥحُسٻڹ]
پُر بِشہ؛نہحُب اٻنۅاۅن⥀
ـ ـ🌱
#ادمٻننۅشٺ•👤
#بہخُۅدمۅنبٻاٻمــ( :📎
°
#پارت_هشتادو_سه🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
کنار گلفروشی ماشینو پارک کردم. با طاها رفتیم داخل
نمیدونستم زینب چه گلی دوست داره برای همین تصمیم گرفتم رُز قرمز که نشانه ی عشقه انتخاب کنم.
بعد از گرفتن یه سبد رُز قرمز دوباره سوار ماشین شدیمو مستقیم رفتیم سمت خونشون. از بابت شیرینی خیالم راحت
بود چون طاها قبل از اومدن خریده بود
بعد از 10 دقیقه درِ خونشون بودیم. بابا زنگو زد
در با صدای تیکی باز شد و دوباره من بودمو خونه ای که بارها اومده بودم داخلش اما اینبار با دفعات قبل خیلی متفاوت
بود
اول باباش ایستاده بود بعد مامانش آخر از همه هم خودش
یه روسری فیروزه ای خوشگل با چادر سفید سرش بود که چهرشو معصومتر میکرد
.
.
زینب
بعد از اینکه بهشون سلام کردم و نرگس جون طبق معمول کلی قربون صدقم رفت،رفتم تو آشپزخونه
یه نگاه به خودم کردم،همون روسری فیروزه ای خوشگلی که نرگس جون برام خریدو با دامن ساتن فیروزه ای، بلوز
سفید و یه چادر سفید پوشیده بودم
یه لبخند زدمو نشستم. گوشامو تیز کردم ببینم چی میگن
از رفتارشون خوشم میاد. در عین راحتی با ادب حرف میزنن برعکس خانواده ی علوی، نه تنها امشب بلکه تو تمام این
دوسالی که میشناسمشون همیشه همینطور بودن. با ادب و با نزاکت
بعداز کلی حرف زدن بالاخره نرگس جون گفت
نرگس جون_ دختر گلم نمیخواد بهمون یه چایی بده؟
مامان_ چرا الان میاره
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_هشتادو_چهار🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
مامان_ چرا الان میاره
مامان_ زینب جان؟ مامان بی زحمت چایی بیار
سریع از جام بلند شدم و به استکانایی که از قبل داخلشون چایی ریخته بودم آب جوش اضافه کردمو آروم سینیو
برداشتم
آب دهانمو قورت دادم و با یه نفس عمیق رفتم بیرون
همه برگشتن سمتم. با خجالت سرمو انداختم پایین.
خیلی بده جلوی 7 جفت چشم که زیر نظرت گرفتن راه بریو مواظب باشی خرابکاری نکنی اونم من که استاد خرابکاریم
اوووف سینی هم خیلی سنگین بود دستم داشت میشکست از نرگس جون شروع کردم تا رسیدم به آخرین نفر یعنی بابام و بعد نشستم روی یه مبل تکنفره کنار مامانم. تو تمام
این مدت تا زمانی که بشینم سر جام همشون ذل زده بودن به من جوری که دلم میخواست همین الان زمین دهن باز کنه
و منو ببلعه
همه چاییشونو خوردن
آقای شمس_ خب اجازه میفرمایید دختر و پسر گلمون برنو سنگاشونو باهم وا بکنن؟نرگس جون با لبخند شیرینی بهم
خیره شد
مامان و بابا_ اختیار دارید
مامان_ زینب جان بلند شو
نمیدونم چه حکمتیه با اینکه من با این خانواده خیلی خودمونی و راحتم اما امشب حتی از دیشب هم بیشتر خجالت
میکشم...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
روزی که خدا حساب کتابمان کند
من تازه میفهمم چه حقی گردنم داری
#حسنجان😭♥️
نـاز شـست حـسن|•••😍
بـا ضـربهاش چو عایـشـه را زد بروی خـاک
دیـدن مُسـتَحق صـد اللهُ اکـبر اسـت📿
#برباعـثوبانیجـنگجمـللعنت🔥
#امامحسنےامـ
ۅَ مُــٺأسـفـانہـ
چقدر دۅرمـ از
خُداٻے♥️•ڪه
بہ مَنـ نــزدیڪ
اسٺ❗️:) ـ ـ ــ
|#باٻدڪهفاصلہرۅ
ڪمنہ_نابۅدڪنٻم . !