eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
460 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 تصمیمم رو گرفتم... من باید چادری بشم😍😊 حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕 هرکاری میشد کردم تا قبول کنن... ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت✨اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن : ــ یه مدت میزاره خسته میشه فعلا سرش باد داره و از این حرفها😒 خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺👌 از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😳😐نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران🍃وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد : ــ وای چه قدر ماه شدی گلم😍 ــ ممنون☺️ ــ بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯 ــ خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه؟😐 ــ اره... با کمال میل😊 در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و : ــ به به ریحانه جان... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺ ــ ممنونم زهرا جان😊 ــ امیدوارم همیشه قدرشو بدونی ــ منم امیدوارم... ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن😒 زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقاسید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده‌ی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده😊 ــ چشم زهراجان برو خیالت راحت☺ زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت : ــ خب جناب خانم مسئول انسانی😆 این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به آقاسید😉 یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد😯😊🙈 آقاسید اومد و در رو زد و صدا زد: ــ زهرا خانم؟ سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون : 🏃‍♀ ــ سلام😊 سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود گفت : 🗣 ــ علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯 ــ نه... زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏 یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت : ــ اِااا...خواهرم شمایید😊 نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺ان‌شاءالله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر..هیچی...🙊 حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم : ــ ان‌شاءالله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊 ــ خواهش میکنم. نفرمایید این حرفو دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم ادامه دارد ... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 با دیدن انگشترش 💍 سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود😞و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد😢 بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: ــ ریحانه؟! چی شدی یهو؟!😟 ــ ها؟! هیچی هیچی😕 ــ آقاسید چیزی گفت بهت؟!😯 ــ نه. بنده خدا حرفی نزد😕 ــ خب پس چی؟! ــ هیچی... گیر نده سمی😒 ــ تو هم که خلی به خدا 😐 خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن🙄فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯😳اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن😌و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺نمیدونم شایدم میترسیدن ازم😂 ولی برای من حس‌خوبی بود😊 خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. ــ یکی میگفت : حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 ــ یکی میگفت : حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 و خلاصه هرکی یه چی میگفت ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم.🙁و فقط مینا کنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 توی خونه هم که بابا و مامان😐😐 .همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد...😏راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کاراش.😤فقط اقا سید تو ذهنم بود✨شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم😕 تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت : ــ دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 با خواب آلودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 ــ پاشو... پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 ــ خواستگار؟!😲 امشب؟؟؟😨 ــ چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ ــ من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 ــ اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 ــ نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 ــ نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 ــ عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧😞 ــ دختر خواستگاره دیگه. هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
سه پارت امروز تقدیمتون✓🥀
⚠️ تاحالاازکسی‌سیلی‌خوردی🤔 چقدردردداشت..😑 چقدگریه کردی..😭 دلت شکست💔 چقدغصه‌خوردی‌که حقت‌سیلی‌نبوده😕 حقت‌دله‌شکستت‌نبوده😢 باخودت‌گفتی‌چراسیلی‌زدبهم😪 خوب‌اونی‌که‌زدتوصورتت‌یک‌نفربود همون‌یک‌نفربااون‌سیلیش‌چقددلخورت کرد ،ناامیدت کرد😟 حالافکراینوبکن هروزچندهزارنفردارن‌باکاراشون به‌صورت‌امام‌زمان‌سیلی‌میزنن👋🏻 امام‌زمان‌خون‌گریه‌میکنه‌ دلش چندبارشکسته...💔 نمیشه‌بشماری اماناامیدنشده بازم‌بهمون‌امیدداره‌ شکایتمونوپیشه‌خدانمیبره... نمیگه‌ناامیدش‌کردیم هنوزم‌بهمون‌امیدداره ناامیدش نکنیم😇 "اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج" تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم 🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱🌸
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دادا احـمـد شــہـادتـٺ مـبـارڪ🖤 هـواے مـا رو هـم داشـتـہ بـاش:)
آقا جان تمام این سالها که درســـ📖ــــ خواندیم: "دبیر ریاضی📝" به ما نگفت که حد غربت تو وقتی شیعیانت به گناه⛔️ نزدیک می شوند بی نهایت است "دبیر شیمی📝" نگفت که اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترکیب شوند ،شرایطــ😍 ظهور تو مهیا می شود "دبیر زیست📝" نگفت که این صدای تپش قلب نیست صدای بی قراری دل برای مهدیست💔..! "دبیر فیزیک📝" نگفت که جاذبه زمین اشک💦 های غریبانه ی توست..نگفت که جاذبه ی زمین🌎 به همان سمتیست که تو هستی "دبیر ادبیات📝" از عشق مجنون به لیلی ، از غیرت فرهاد گفتـــ😐ــــ ، اما از عشق شیعه به مهدی، از غیرتش به زهرا(س) نگفت "دبیر تاریخ📝" نگفت که اماممان امسال سال چندم غربتش است و اینکه نگفتــ😕 غربت اهل بیت علی(ع) از کی شروع شد و تا کی ادامه دارد "دبیر دینی📝" فقط گفت که انتظار فرجــ از بهترین اعمال👌 است اما نگفت که انتظار فرج یعنی گناه❌ نکنیم و یعنی گناه نکردن از بهترین اعمال است "دبیر عربی📝" به ما یاد داد که مهدی اسم خاصی است که تنوین پذیر است! اما نگفت که مهدی خاص ترینـــ🌺اسم خاص است که تمام غربت و😭 تنهایی را پذیرا شده است فدای غربتت آقای‌من❣😔 کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : کارگران مشغولند به کار احداث ضریح کاش روزی بنویسند🖌 به دیوار بقیع : چند روزی مانده به اتمام ضریح کاش روزی بنویسند 🖌به دیواربقیع : مهدی فاطمه آید، به تماشای ضریح کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : عید امسال، نماز ، صحن بقیع کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : فلش راهنما ⬅️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❁﷽❁ 🔔 ای‌انسان؛ یادت‌باشد؛ اگروارد دوزخ‌شدۍ🌋، از‹تلخے عذاب›🔥 به 🚫 این‌هـمان...👇🏻 " گناهی" است‌ڪه‌دردنیا ازآن لذت‌میبردی..!!‼️🍃 ‌‌‌‌‌‌
🌿• زندگی دشمن شما نیست اما طرز فکرتان می‌تواند دشمن شما باشد!
🌱 به بزرگی آرزویت نیندیش به بزرگى کسى بیندیش که می‌خواهد آرزویت را برآورده کند براى برآورده شدن آرزوهایت خدا کافیست......
جاده_خاڪۍ: وایساوایسا تاهستیم‌یه‌تلنگریم‌بزنیم... بهــــــ دانش‌جوها بهــــ دانش‌آموزان براےاینکہ‌تودرس‌بخونے📚 شهید دادیم ها!!‌ یه‌یاعلےبگو... اگه عقبی برو درستو بخون📚 گوشی‌واجب‌نیستا... بچه‌بسیجی‌وانقلابی‌بودن‌ به‌هیات‌رفتن‌خالی‌نیس توهمه‌جبهه‌هابجنگ‌حتی‌جبهه‌علم... صلواٺ بفرسٺ رفیق...🌱 . . ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌱 گفت:باز هم شهید آوردن؟ یک مشت استخوان شب خواب دید در یک باتلاقه! دستی او را گرفت...✨ گفت:کی هستی؟ گفت:من همان یک مشت استخوانم..!! 🌹
از هرچی حس کردی انرژی منفی داره فاصله بگیر لازم نیست به کسی درباره اش توضیح بدی چون زندگی خودته 《🌗💛》