#خـــواهࢪانــہ❤️
چـــــہ حال و هواے دارھ قـدم زدنـ با هـم تـو بیـن الـحـرمیـنツ♥⇨
💖🌸
فکرشو بکن !!
سال دیگه این موقع ...
همه خانواده دور هم باشن ...
صداهای جدیدی به خونواده اضافه شده باشه ...
مجردا به عشقشون رسیده باشن ...
متاهلا هم که منتظر بچه بودن، بچه دار شده باشن ...
اون لبخندایی که از خونوادهها، ماهها، شاید سالها دور شده بود، بازم به لباشون برگشته باشه ...
بعد همینجور که صدای قهقهه میاد، به آرزوهایی که امسال کردیم، فکر کنیم و با خودمون بگیم :
دیدی همه چی درست شد؟؟
دیدی الکی اینقدر حرص خوردی؟
در این روزهای پایانی سال امیدوارم
همهی اونایی که تو این سالها، به هر دری زدن بسته بود، خدا در رحمت رو براشون باز کنه و همه در سال جدید پیش رو به آرزوهای خوبشون برسن و هیچ دلی غمگین نمونه... 🙏❤️
آخر سالتون قشنگ🌷
🙂💔
['🔗💛']
•
فرشهاےحـرم
رازدارترێنهآھستند..!
تمـامدرددݪهارا، سـجدههارا
دعــاهارا
حرفـ هارا
شنیدھاند...!
آنهامحــرمزائرینند...🌿•
خوشبحاݪفـرشهاےحرمټآقا💔(:"
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
↳ @sirehshahidan
[💚📗]
ســـݪام بَــࢪ تۅ ا جـــــانباز ڪھ زيباتࢪین فࢪصت پࢪۆاز ࢪا دڕ بــاڵ ھاے شــڪستـھ اَت مــيتۅان يـــافت●🕊🌿
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
«🚛🍒»¦⇠ #رهبرانه
•﷽•
°همہمےگویند🗣:
°خوشبحالفلانے☝️🏻شهید شد💝
°اماهیچڪس⛔️
°حــواسشنیستڪہفلانے🙄
°براےشهیدشدن🕶
°شهیدبودنرایادڱرفٺ😌♥
#دلتنگے_شهدایے 🍃✨
رفیقشهیــدیعنےڪسےڪههمیشہ نگاهشباتوسٺ🙃♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده :)
روزت مبارک جانبازعشق 🖐🏻🌸
خُـدایا بـبخـش گُـناهانی را کـه
بر ما بـلا نازل کـرده که آن بلا
غـیبت امام زمـان عـج اسـت...
اللهمعجللولیڪالفـرج🌸
#ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید محمد ابراهیم همت:
متنفر هستم از انسانهای سازشکار و بی تفاوت هر چه داریم از شهدا داریم و انقلاب حاصل خون شهیدان است
استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سدّ راه انقلاب اسلامی اند پس سدّ راه اسلام باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود
سلام علیکم
رفقا امروز به مناسبت تولد اقا اباعبدلله و اقا اباالفضل😍
چالش #شعر داریم...☺️
شعر ها و بیت های خیلی زیبایی که بلدید رو پیوی یکی از مدیران بگید بهتریناش انتخاب میشه و داخل کانال گزاشته میشه😄
یاعلےمدد✋
#رمان_حورا
#قسمت_یازدهم
حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند.
حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش...
امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید.
بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند.
_به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین!
_هدی بریم سلف باهات حرف دارم.
هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند.
دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود.
چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند.
_خب بگو منتظرم.
_هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟
_آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم.
حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش.
_وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم.
مادرم خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند و سالی یک بار هم نمیومدند ایران.
داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم.
از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد.
هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که می گفت
"دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم"
اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هر بار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته می شد.
فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن.
اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"