•|♥|• • •
#بیو_مذهبۍ
•
•
🌹❁◎● هࢪ ڪسے بہ یڪے حسآسہ🍃
خدآ هم بہ حسینش...♥️
بہ ڪآࢪٺ اگہ گࢪھ افتآدھ
دسٺ هآیٺ ࢪآ ࢪۅ بہ آسمآݩ دࢪآز ڪݩ
ۅ حآلآ هنگآم سحࢪ بگۅ:
بالحسیــݩ الهے العفۅ...✋🏻
#شهیدانه❣️
هرڪیآرزوداشتہباشہ
خیلۍخدمتڪنہ #شھیدمیشہ...!
یہگوشہدلـتپابـده،
شھدابغلـتمیڪنن...(:💔🙃
ـ مابہچشمدیدیماینارو...☝️🏻
ـ ازاینشھدامددبگیرید...✨
ـ مددگرفتنازشھدارسمہ...☺️
دستبذارروخاڪقبرشھیدبگو...
حُسینعبہحقاینشھید،
یہنگاهبہمابڪن...✋🏼💔
|
🍃🌸
🍃رِفیق ...
برایِ شهید شدن، هُنَر لازم است...
هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس..
هُنَرِ بِه خُدا رسیدن...[🌷]
هُنَرِ تَهذیب...
تا هُنَرمَند نشی، شهید نِمیشی.
#شهید_ابراهیم_هآدی🌹
•『🌱』•
.
گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف!!!توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا"(:
#حرفِ_قشنگ
#خدا
#شهیدانہ [♥️]
گفتندشھیدگمنامہ !
پلاكهمنداشت ؛
اصلاهیچنشونہاۍنداشت!!
امیدواربودمروۍ
زیرپیرهنیش،اسمشرونوشتہباشھ .
نوشتہبود :
#اگربرایخداستبگذارگمنامبمانم((:
مشتی،
چقدرشباهتداریمبھشون؟!🚶🏿♂💔
دلبکنتاجوننکنی ؛
همینقدرگمنامخریداریمیشن":)!
#دلتنگے_شهدایے 🌻✨
آن بـٰاد ڪہ آغشتہ بہ بوےِ نفـس توسٺ...
از ڪوچهی مـٰا ڪآش گذر داشتہ بآشد🙃♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده :)
🍃🌸
.
.
.
#ࢪهبرانھ🖇✌️
.
.
.
متاسفانھامࢪوز
ڪسانےهستندڪـِ
دࢪزیࢪ سایھ جمھورۍاسلامے
وبھمجاهدٺهمیݩشھیداݩ
وࢪزمندگاݩوایثاࢪگࢪاݩ
دارندباامنیٺوآزادۍ
زندگےمیڪنند...
و¹⁸⁰دࢪجھ
برخلافــ خواستھهاۍآنها
واهدافانقلاب
ڪارمیڪنندوحࢪڪٺمیڪنند:)🚶♂
اینہابایدبراۍخودشاݧروشݩڪنند
ڪ جواب ایݧ خوݩ هاۍ پاڪ رو چگونھ خواهند داد:)💔
#نصیحت_پدرانہ✌️
〖 👊🏻'! 〗
.
•
فَضـٰایمجازی؛
میتواندابـزاریباشدبرای
زدنتویدَهـَــنِدشــمنـٰان":)✌️🏻🌿'!
.
حواسمونباشہدرفضاےمجازی
درستفعالیتکنیم^^!🕊
.
🚦|#رهبر
🚥|#تقوایمجازی
____❁♡❁_________
❀••┈••❈✿❈••┈••❀
#تلنگرانــــه
از اینڪــهبہسمتخــــــــدا
آهستہحرکـــتمیــڪنے،نتـــــــــرس!
ازاینبتـــــــــرس
کہبراےترڪگنـــــــاه
هیچکــارےنڪردهباشے،
حتےتوبـــــــــــہ…
اونے ڪــه میگــه فــردا #توبــــه ڪن خــوده خــوده شــیطونه
امــروز و همیــن الان بهتــرین وقتــه ممڪنــه
🌿🕊
جــادههاے مــجازے
بــسیار لغزنده استــــــ ..؛
لطفا ڪمربند ایــمانتان
را محڪم ببندید
#سخنبزرگان🌿
-جوانے را در بـرزخ دیدمڪه میگفت:
به برزخ بیایید خواھید فھمید
ھر نفسےڪه به غیرِ "خُدا"ڪشیده اید به ضرر شما تمام شدھ است :)
#شیخرجبعلیخیاط 🌿
#شهیدانه
حاجقاسـم یجا تو
وصیتنامش میگه..،
خدایا وحشت همهی
وجودم را فرا گرفته است.
من قادر به مهار
نفس خود نیستمـ
رسوایم نکن.💔🙂
+ حقیقتا حاجی که اینجوری میگن
آدم خیلی زیاد شرمنده میشه :)🚶🏻♂
#الهیالعفو...
#هعے...!
خوشاآنانکھجانانمۍشناسند
طریقعشقوایمانمۍشناسند
بسۍگفتندوگفتیمازشهیدان ..
شهیدانراشهیدانمۍشناسند
#شهید_جهاد_مغنیه🦋💙
#بدون_تعارف🌱
شهدا به نامحرمی ک باهاش رودررو میشدن هم نگاه نمیکردن حالا الان مامیریم پروفایل طرف یجور زوم میکنیم چهرش رو از مادرش بهتر حفظ میشیم:/🍃🍃
#یاس_نبی
اگرخواستۍزندگےڪنۍ،
بایدمنتظرمرگباشی ..!🖐🏽
ولےاگرعاشقشددواندوانسمتِ فداشدندرراهِمعشوقمیروۍ .!🕊
اینخاصیتڪسانۍاستڪھدرفڪرِ جاودانھشدنهستند..🌱
#شهید_مجتبی_علمدار🍓✨
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش..
نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم.
رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش.
رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم.
اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد.
انگار یک آرامش ذاتی داشت.
با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد.
از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد.
نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد.
تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه.
از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار.
الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن.
اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه.
تروخدا حورا خانم کمکم کنین.
حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت.
_ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا.
دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن.
_ آخه چجوری بابام راضی نمیشه!
_ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن.
_به نظرتون چیکار کنم پس؟
_شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو.
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.
_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.
_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.
_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_یکم
وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند.
آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .
او از این کار لذت می برد.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد.
مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد.
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند .
مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد.
دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود.
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.
_داداش کجا سیر میکنی ؟؟
_سلام.
شرمنده داداش متوجهت نشدم
_دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری.
_فدات ممنون.
بفرما اینم کلید امری نیست؟
_از کارت راضی هستی مهرزاد؟
_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.
_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم.
_ حرم واسه چی؟
_خیر سرم میخوام دوماد بشما.
_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام.
_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر
مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد.
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد.
از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .
_سلام.
حورا با صدای ارامی جواب داد
_خوبی؟
_خیلی ممنون.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_دوم
_درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟
_چیزی برای فکر کردن نیست.
_یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟
_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو.
_نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟ آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی..
_آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد. تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم.
تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم.
مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد.
با ابروهای درهم ب طرف انها امد.
_شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟
_باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟
_از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟
حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت.
آخر او چه گناهی داشت؟ مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟
روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر.
خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم.
***
آن روز، روز خاصی بود برای هدی.
تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت.
همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود.
به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد.
هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید.
کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد.
سپس به سمت حرم حرکت کرد.
خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند.
دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند.
هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد.
امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود.
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_سوم
۱۷سال قبل...
_سلام.
_سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟
_ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟
_ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا. بیا بشین.
علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت.
به همسرش قول داده بود پس باید می گفت.
_ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر.
_ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟
_ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی.
_ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟
_ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم.
رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم.
علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم...
_ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه.
_ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و...
کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه.
بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند.
_ علی جان داداش بشین..
رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست.
_دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین.
_ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش.
_ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت.
دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون.
_ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه.
_ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
شب شد...
رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند.
باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد.
مریم خانوم را به اتاق صدازد.
_ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه.
مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟
خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟
_بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره.
مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره.
خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره.
اما آقا رضا هنوز مردد بود.
او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید.
نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟!
مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند.
به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید.
همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند.
چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود.
وقت خداحافظی رسید.
علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند.
_رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی.
حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه.
من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام.
_علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه.
رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد.
حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد.
اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"