°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
😂بله استادمون گمنامن ولی استاد شبهه ننداز حالا حاشیه درست میشه😂😂😂😂
بلهبله😎
دوست دارم😂😂😂
#تباهیات🚶🏻🕳!
ازبعضیآدم های"مذهبینما "
بایــد ترسید!
اونا به درجهایرسیــدن..
کـه مـطمئنهستن؛
هرکاریبکنناشکالینـداره!
چونفکر میکنن :
- با عبادتکردنجبرانشمیکنند!!
[ زهیخیالبآطل!🤭:/🧨 ]
#بهخودمونبیایم !٬
#تلنگر ⛓
سنگین باش!
سبڪ باشی؛
شیطون زود جابجات میڪنه
گناه ازخواهشنَفْسشروعمیشه
میل به گناه ؛ نسیان ؛ غفلت ...
شیطان ؛
منتظرهتامابریمبهطرف غیرخدا
إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّی ...
راه گریزۍ نیست
مگر خدا بهانسانرحمڪند!
{وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ ...}
#لحظہاےباشهدا🕊
خودش
لبـهایشتَركخوردھبودوخشكخشكبود
دهانش...
قمقمهـآبراگرفتھبودبغلودنبال
ِتشنھهامیگشت💔
◍شھیدحاجحسینخرازی
•
•
میگفت:
وَقتیتَنهاشُدیباخُداباش . . .
وَقتیهَمکهتَنهانَبودی
بیخُدايىنکُن!
بیخُداباشیضَررمیکُنی . . . :)
-استادپناهیان🖊🌙
#حرف.حساب🎈
بعضیا فکر میکنن حجاب فقط واسه خانوماست🧕
حجاب فقط چادره...
آقایون رها و آزادن🙆♂
درحالی که هیچم این طور نیست❌
آقایون هم باید واسه چشماشون حجاب قائل بشن👀🚫
✅خانوما با چادر حجاب دارن که هرکسی نگاهشون نکنه...
✅آقایونم با پلک هاشون حجاب دارن که هرکسی رو نگاه نکنن...
درسته کار دوتاشونم سخته ولی خب جهاد همینه...
بی خود نیست که پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند جهاد با نفس #جهاد.اکبر هست.
⭕️راستی یه حجاب مشترک هم هست...
اونم حجاب دِله🛡❤️🛡
اگه دل رو رهاش کنی وابسته هرچیزی میشه...
زن و مرد هم نداره❌
#حجاب.واقعی 🌱✨
🌸
#بدون_تعارف [🖐🏻]
حاجےطرفهنوزبندڪفششومامانشمیبنده
خونمیبینہرنگشمثلگچدیوارمیشہ . . .😐
بعداومدهبهہمنمیگهہیہروزےوسطمیدونآزادے
طرفداراےخامنهاےروآتیشمیزنیم ://
- نکشیمونابنملجم🙄
- شیرتویےبقیہالمثنےتوان😂
- بمولا اینجورےنگوماقلبمونباباترےڪارمیڪنہ :/
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شهید_غیرت
🔴داستان واقعی....
شاید خیلیا بدونین..
شاید ندونین..
یه روز یه پسر 19ساله 👱...
که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛..
باموتور🏍 توی تهران پارس بوده..
داشته راه خودشو 🏍 میرفته..
که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥👥 پسر..
دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن..
تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد...
👈ناموس..
👈ناموس 👌 کشورم ایران..
میاد پایین... 😡
تنهاس..
درگیر میشه.. 🗣
لامصبا چند نفر به یه نفر.. 👊✋💪
توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن..
میمونه علی و...هرزه های شهر.. 😰
تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢
میوفته زمین..
پسرا درمیرن.. 🏃
کوچه خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. 😭
علی تا پنج صبح اونجا میمونه ..
پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه..
مگه انسان چقد خون داره.. 😔
ریش قشنگش هم سرخه..
سرخ و خیس..😒
اما خدا رحیمه..
یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان...
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..😳
تا اینکه بالاخره ..
یکی قبول میکنه و ..
عمل میشه...😐
زنده میمونه😊..
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه..
دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه..🏠 بیمارستان..خونه..
میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار..
بش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟
میدونی چی گفت؟ 🤔
👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست...
ازناموس 😌شما دفاع کردم..
👈جوون پر پر شده مملکتمون....
علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. 👉
رفت که تو خواهرم.. 👩🏻
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... 👈
گفت خداااااا...
من از این گله دارم... 😡
داری جوابشو بدی...؟؟
شهید_علی_خلیلی
°●🌻🍁•●°
بچہکہبودیمیہدقیقہمیرفتیمخونہ
دوستمونبھمونمیگفتن:
مامانتمیدونہاینجایی؟!نگرانتنشہ؟
.
-حالاتوچندسالہاینجایی...:)
مامانتخبرداره؟
#شھیدگمنام💔
بهنظرمن ☝️
اون دخترخانومی که
تو گرمای ۳۷ درجه تابستون ...😓
چادرمشڪےش رو محکم نگه میداره✌️
همونی که تو برف و بوران 🌬🌨
بدون اینکه چادرش دستوپاگیرش بشه ، راه میره✌️
فقط بخاطر یه لبـــــ🙂ـــخند رضایت
از آقـــــاش😍
قطعا از یاوران حضرته 😇
#دختران_مهدوے
🔹#نشر حداکثری.🌸
#حرفڪاربردے🖇
ڪنترݪنگاھخیلےمھمہبچهها👀
چرا ...؟!
چونراھدارهبہدݪ
بھقولآقاےقرائتی:
چشممیبینہ، دݪمیخواد...!🤭
بچهـ شیعهنگاھشࢪو بههرچیزینمیندازهـتانگاھشبهـاقابیفته....❤️
قشنگهـ نه؟!....🙃
خدایـٰامَرابھخاطرگنـٰاهانۍ
ڪھدرطولروز
باهزارانقدرتِعقلۍ
توجیهشانمۍکنمببخش!
#خدایاببخش🙂🍃
#شهید_مصطفی_چمران🌿
عــــارفے بــه شاگردانــش گفتــــــ ؛بــر ســر دنــــیا
ڪلاه بگــذارید؛پرسیــدند: چگونــــه؟فــرمود: نــان دنــــیا را بــخورید وݪے براے آخرتــــــ
ڪار ڪنید ...!
#حــواسمونباشــه!¡🌿
#سلام_ودرود_برشهیدان
⚠️تلنگــــر🌿
💢حــواسٺ باشہ چــشماٺ مــثل گــوگل نیسٺ ڪہ بــعد از
جســٺوجــو بٺونے ســریع سابقــشو پاڪــ ڪــنے❗️
چشــماٺ بــہ ایــن راحٺے پاڪ نمیــشن، پس مواظبــــ بــــاش چے بــاهاش جــسٺوجــو مےڪنے...
#سلام_ودرود_برشهیدان
[<|°♥°|>]
آقـاۍمنکۍمیایۍ..؟
کہقدمتونروپرازگلھاۍنرگـس
ڪنیم..؟🥀
#امامزمان
#اللهمعجلالولیڪالفرج
#رفیقݜهیدم
#شہیدبابڪنورے♥️
-1486610687_-210036.mp3
5.69M
#بـهوقـتمداحـی
#محمدحسینپویانفر
همین آرزومه ~ همینه مسیرم
امروز در این خیابان ها
دختر باحیا بودن سخت است...
سخت نه خیلی سخت...
گویی اکثر مردم می خواهند
با نگاه هایشان چادر از سرت بکشند...
و تو محکم تر چادرت را میگیری💕
از کنار یک عده که رد میشوی
حرف هایی می شنوی سرشار از قضاوت...
قضاوت های نادرست❌
غمگین نشو ای بانو😍
سربازۍ "مــــهـــدے فــــاطــــمــــه (س)"
بودن این سختی ها را هم دارد❤️
مومـنبـودنجسـارتمیخواد😉
✿ اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونے💚
◐ اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشے💜
✿ اینکهحد و حدودنامحـرم و محرم؛رورعایتڪنے
◐ اینکهتوفاطمیهمشکیبپوشی؛بقیهعروسیبگیرن💙
✿ اینکهبهجایآھنگ؛قرآنومداحےگوشمیدی 💛
♥بهخودتافتخارکن♥
بهشیعهبودنت
بهمنتظرفرجبودنت
بهگریهکنحسینبودنت 😌
بزارھمهمسخرهکننـــــ
میارزهبهلبخندمھـدیِفاطمـه
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️
خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣
نزدیک اذانه🍃🕌
بلند شو مؤمݩ😇📿
اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐
وضـــو گرفٺید؟🤔😎
اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿
پآشـــو دیگہ 😑🏃♂🔪😅
『💙͜͡🌿』
#کلامشهدا💛
•° میفرمایدکه؛
فقطیکبارکافیاست ازتهدل خدا روصداکنید
دیگرمالخودتـاننیستید مـالاومیشوید!💐🕊
- شهیدامیرحاجامینی
#صبحٺونشھدایۍ
#عاشقانھبامعبود
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_پانزدهم
انگار واقعا شهدا با خدا عشقبازی میکردند.
دیگره اونقدر عزیز شده بودند که خودشون تعیین میکردند دوست دارن چجوری شهید بشن.
یکی مثل شهید ابراهیم هادی می گفت که دلش نمی خواد چیزی ازش پیدا بشه و همین شد.
یکی دیگه گفته بود که دوست داره مثل اربابش شهید بشه باز هم همون شد.
روز دوم رسید.
چه حال و هوایی داشتند بچه ها!
مخصوصا مهرزاد که شیفته خدا و شهدا شده بود
آماده شدند برای رفتن به کنار اروند رود.
برای اروند ماشین گرفتند. ون بزرگی سوارشان کرد و تا اروند آن ها را رساند.
به آن جا که رسیدند،
آقای یگانه بچه ها را جمع کرد و برای آن ها سخنرانی کوتاهی انجام داد تا بیشتر با این منطقه آشنا شوند.
_ خب بچه ها حواستون به من باشه خوب گوش کنید. می دونم همه خسته این اما خواستم بیارمتون اینجا تا هم یکم خرید کنین هم با این منطقه قشنگ آشنا بشین. صحبتام زیاد طول نمی کشه پس گوش بدید.
اینجا اروند روده (به عربی: شط العرب) رودخانه پهناوریه در جنوب غربی ایران و در مرز ایران و عراق که از همریزش رودهای دجله،فرات و سپس کارون پدید اومده.
درازای اروندرود از قرنه تا ریزشگاهش در خلیج فارس ۱۹۰ کیلومتر است. بصره، خرمشهر، آبادان،خسرو آباد و فاو از جمله بندرهای مهم این آبراه هستند که نقش چشمگیری در رونق بازرگانی منطقه دارند.
ایران و عراق پیشینه درگیریهای دیرپایی بر سر مالکیت و حق به کارگیری از این رودخانه دارند. این درگیری ها پیشینهای ۴۰۰ ساله داره و از زمان هم جواری امپراطوری عثمانی با مرزهای غربی ایران آغاز شده. در طول این مدت قراردادهای بی شماری برای چگونگی بهرهبرداری از رودخانه میان دو کشور به امضاء رسیده. مهمترین این پیمانها پیمان۱۹۷۵ الجزایر هست که بخشی از اون درباره تعیین مرز در محل رودخانه است. این قرارداد تا امروز پابرجا ماندهاست.
مهرزاد به سخنان آقای یگانه به خوبی گوش می داد و آن ها را در حافظه ثبت می کردو خیلی دلش می خواست بیشتر از این جا بداند اما آقای یگانه زود بحث را تمام کرد و بچه ها برای خرید رفتند.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_شانزدهم
مهرزاد خیلی زود وابسته آن جمع صمیمی شده بود. پیش اقای یگانه رفت و گفت: این جا خیلی قشنگه. حس خوبی به آدم میده.
آقای یگانه لبخندی زدو گفت:هنوز شلمچه رو ندیدی....
همیشه پدرش چنین طرز فکری به او داده بود که مردم برای پول شهید می شدند. اما او تازه فهمیده بود که شهید شدن... از جان و مال و ناموس گذشتن نه تنها کار شهدا که کار امام حسین هم بوده.
و هیچکدام برای مال و منال جان خود را به خطر نمی انداختند.
هر چه بود دنیایی نبود، خدایی بود.
یک دلیل خدایی داشت. مثل عاشق شدن مقدس بود.
فکر مهرزاد دیگر جایی برای حورا نداشت. تمام ذهنش را شور اشتیاق این سفر روحانی پر کرده بود.
تمام قلبش درگیر نام یا زهرایی بود که روی سر بند شهدا دیده بود.
تمام دلش پیش شهیدی بود که دعوت نامه آن جا را به دستش داده بود.
کاش این سفر او را کمی تکان بدهد.
کاش او را عوض کند. بعد همه راهی طلائیه شدند. آن جا هم بسیار قشنگ و زیبا بود.
با پای پیاده روی خاک داغ راه رفتن اول کمی مهرزاد را اذیت کرد اما بعد دیگر کسی مهرزاد را با کفش ندید.
سخنرانی آقای یگانه آنجا کمی بیشتر شد.
_پیش از آغاز جنگ در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ برپایه گزارش گروهان ژاندارمری هوزگان، نیروهای عراقی روبروی پاسگاه طلائیه قدیم با ۱۰۰ دستگاه تانک و روبروی پاسگاه طلائیه جدید با سنگرسازی و انتقال نیروها برای حمله آماده میشدند.
طلائیه از روزهای آغازین جنگ تا عقبنشینی عراق در عملیات بیت المقدس در دست نیروهای عراقی بود.
هر چه می گذشت و جاهای دیگر که می رفتند مهرزاد بیشتر از پیش عاشق و دیوانه این مناطق می شد. گوشی اش از ساعتی که پایش را در خرمشهر گذاشت خاموش بود. قصد روشن کردن هم نداشت. دلش می خواست در این سفر فقط برای خودش باشد.
آقای یگانه وقتی مهرزاد را مشغول نماز خواندن روی خاک گرم طلائیه دید لبخند عمیقی بین ریش های پر پشتش نمایان شد و زیر لب گفت: یا ارحم الراحمین.. سنه قوربان یا الله.
آن شب آقای یگانه قصد کرد به بچه ها شام فلافل بدهد و بعد هم در گروهبانشان بازی دسته جمعی بر پا کند.
حسابی آن شب به مهرزاد خوش گذشت. حال دیگر با همه صمیمی شده بود و حسابی با پسرا گرم می گرفت.
او آقای یگانه را مانند پدری جوان و دل سوز می دانست که راه درست را به او نشان داده بود.
شب بعد از بازی بچه ها از خستگی خوابشان برد ولی مهرزاد چشم روی هم نگذاشت. تحولی آشکار را درون خود حس می کرد. دستی به صورتش کشید که تیزی ته ریش کوتاهش را حس کرد.
مگر با ته ریش جذاب تر نمی شوند؟
پس چرا خود را شبیه دخترا کند و تمام ریشش را با تیغ بزند؟
ریش به او بیشتر می آمد پس تصمیم گرفت دیگر کوتاهشان نکند.
ادامہ دارد...
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هفدهم
حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه.
_باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله ک درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم.
****
_سلام علیکم. خوبین ان شالله؟
_سلام. بفرماین.
_من پدر امیر مهدی هستم. غرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد.
شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟
_بله بله خواهش میکنم بفرمایین.
_ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم.
آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟
_ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقد عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما عم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که...
خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا.
برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد.
_ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد.
_پسرتون چی کاره اس؟
_ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر.
_آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم.
_خیلی ممنونم. ببخشیدآقای؟؟
_ ایزدی هستم.
_ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم.
_ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟
_ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار.
_ خدافظ
پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه.
_نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو.
_باشه پس خودم میگم بهش .
امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟
_سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم.
امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو جواب کنم میام.
بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز.
_ من در خدمتتم بابا جون.
_ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟
امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت.
_ ای بابا خوب دوسش داری دیگه.
پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن.
امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟
_آره برو دیگه.
_ پس مغازه چی میشه؟
_برو من در مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم.
امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید.
اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد.
ادامہ دارد......
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"