eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
بࢪاۍسلامتۍوظهوࢪ امام‌زمان‌(عج)۷تاصلوات‌سهمتون💕••
{ ⁉️} { } ✖️ﺑﻌضے.ﻫﺎ.ﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎ.ﺩﻟﺖ.ﭘﺎڪ.باﺷه،‌ڪافیہ.✋🏻 نماز.هم‌.نخوندے.نخون...😒 روزه‌.نگرفتے.نگیر.😕 بہ.نامحرم‌.نگاه‌.ڪردے.اشڪال‌.نداره🙈 و.‌..فقط‌سعے.ڪن‌.دلت‌.پاڪ.باشہ!!♥ ؛🌿☕️ اگر.قرار.است.خودِ.شخص.بخواهد.پاڪےِ.دلش را.تأیید.یا.تڪذیب.ڪند.بہ.عبارتے.تمامِ.مردم در.سطح.عالم.این.ادعا.را.دارند. /و.اساسا.همہ.دل.پاڪند!❗️/ .... حتے.یڪ.وهابےِ.داعشے.نیز.با.این.ادعا. میتواند.دست.بہ.هرڪارے.بزند.و.در.آخر.بگوید من،.دل.باید.پاڪ.باشد.و.دل.من.پاڪ.است☺️ ؛🌿☕️ _ و...ﺟﻮﺍﺏ.ﺍﺯ.ﻗﺮﺁﻥ 👇 ﺁﻧڪﺲ.ڪہ.ﺗﻮرﺍ.ﺧﻠﻖ.ڪﺮﺩه.ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ.ﻓﻘﻂ‌.ﺩﻝِ.ﭘﺎڪ.برایش‌.ڪﺎفے.ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ.ﻣﯿﮕﻔﺖ.ﺁﻣﻨﻮﺍ ﺩﺭ.ﺣﺎﻟیڪہ.ﮔﻔﺘہ 📣 [ ] یعنے.ﻫﻢ.ﺩﻟﺖ.ﭘاڪ.ﺑﺎﺷﺪ :) ﻫﻢ.ڪﺎﺭﺕ.ﺩﺭﺳﺖ.ﺑﺎﺷﺪ .☝️🏻 🌱 ﺍﮔﺮ.ﺗﺨﻤہ.ڪﺪﻭ.ﺭﺍ.ﺑﺸڪنے ﻭ.ﻣﻐﺰﺵ.ﺭﺍ.بڪارے.ﺳﺒﺰ.ﻧمےﺷﻮﺩ . ﭘﻮﺳﺘﺶ.ﺭﺍ.ﻫﻢ.بڪارے.ﺳﺒﺰ.ﻧمےﺷﻮﺩ . ﻣﻐﺰ.و.ﭘﻮﺳﺖ.ﺑﺎﯾﺪ.ﺑﺎﻫم.ﺑﺎﺷﺪ .🌾🌱 .ﺩﻝ...ﻫﻢ.عمل....!
🙂🍃 اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠لا یسخر قوم من قوم 👈🏻همدیگر را «مسخره نکنید.» 💠ولا تلمزوا انفسکم 👈🏻از همدیگر «عیب جویی نکنید» اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است: 💠ولا تنابزوا بالالقاب 👈🏻 «لقب زشت» به هم ندهید. اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠و انفقوا فی سبیل الله 👈🏻در راه خدا «انفاق کنید.» اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است: 💠و بالوالدین احسانا 👈🏻و «به پدرو مادر نیکی کنید.» اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است: 💠اجتنبوا کثیرا من الظن 👈🏻از بسیاری «از گمان ها دوری کنید»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم ،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما..... * ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف: ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم محمد به علامت تایید تکان داد؛ ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی ،فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده. ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده ــ اما کافی نیست ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟ ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت: ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد: ــ ممنون دایی ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط هردو خندیدند،محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم. ــ ان شاء الله ــ من برم دیگه کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند... * ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت: ــ خوبم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد: ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید ــ من نفرستادم ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟ سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟ ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت: ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟ ــ نیم ساعت ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟ ــ من،رویا،اقای سهرابی، ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟ ــ روز انتخابات،وسط جمعیت ــ حرفی زدید ــ نه فقط کمی باهاش بحثم شد ــ و دیگه ندیدینش؟ ـ نه ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود ــ نه نبود کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت: ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد.... *** از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند. وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد. دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت! ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش خانم از جایش بلند شد: ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت: ــ خودشون نیستن؟ ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟ ــ رضایی هستم،مسئول علمی ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟ ــ مسافرت کمیل با تعجب پرسید: ــ مسافرت ــ بله،ببخشید شما؟ ــ از اداره اڱاهی هستم. با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد. کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد. ــ چرا گفتید مسافرته؟ ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟ ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟ کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت: ــ بله،از فعالین اینجا هستن. ــ آخرین بار کی دیدینشون؟ به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟ ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کالنتری این سوالاتو از شما میپرسیدم رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود. ــ یک روز قبل انتخابات ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟ ــ نه ــ این مدت چی؟ ــ نه نیومدن دانشگاه ــ یک سوال دیگه ــ بفر مایید ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟ کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد. ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد. ــ سلام فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن *** کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد. ــ سلان،کجا بودی؟ ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟ ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم ــ خوبه ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟ ــ برای این و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت! ــ این کیه؟ ــ رویا رضایی ــ کی هست؟ ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه ــ خب؟ ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی، ــ خب چه ربطی داره؟ ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی. ــ منظور؟ کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد: ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده، ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟ ــ هنوز معلوم نیست فیلما رو چک ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟ ــ چطور؟ ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش ــ باشه چک میکنم ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم ــ چطور؟ ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟ ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم. ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل ــ باشه امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت: ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
سه پارت رمان تقدیم نگاه زیباتون🙂🦋 انتقاد یا پیشنهادی داشتید در لینک ناشناس یا پیوی درخدمتیم🍃
☁️ اۍشهید نظرکن‌بھ‌دلم حال‌دلم‌خوب‌شود :)💔 حال‌واحوال‌من‌اینجا بخداجالب‌نیست🖐🏿 🌿'
🙂🍃 میـــگم‌قبول‌دارۍ! هیچڪس‌نمیتونـه‌مثـل‌خـ،♡،ـدا‌ اینقـدر‌ زیبا و‌آروم‌ آدمـو‌ببخشـه؟ تـازه‌به‌روت‌ھم‌نمیـآره. . .🕊 ڪه‌گاھـۍکۍبودۍو‌چـۍشـدۍ! هیچوقـت‌ا‌‌ز توبـه نتـرس... 🙂
شہیداحمدعلی‌نیری: 🌱🌸 قرآن را فراموش نڪنید و بدانید که بهتࢪین وسیله برای نظارت بر اعماݪتان قرآݩ است...✨
" تـلنگر " شـدیـداًبتـرس‌ا‌زاینڪه‌ھیـچ‌قدمـی‌ برایِ‌ظھور‌امـام‌زمـان{عـج}برنـداشتـی‌!!✨🖤
🍂دستــ و پای بسته زندهـ بهـ گور شدنـــ 🍂خوش به سعادتتــــ ؛ سجده برخاڪ بهـ لقاء محبوبـــ شتافتے . . 💥وای به حالـــ ما اگه گناه کنیمـ یادمونــ باشه ↯ مدیونــ خونــ تڪ تڪ شـهدا هستیمـ🥀 🌹🍃
•°اگر صادق باشیم، حتما شهید می‌شویم🌱❤️°• |
•°↯ ـــــــــــــــ شمایی‌که‌تو‌خیابون‌نامحرم‌میبینی‌ سرت‌رو‌پایین‌میندازی! آفرین‌بھت!😁🖐🏻 ولی‌‌چجوریه‌که‌بعضیاتون‌رو‌تو‌ مجازیش‌باید📱‌❕ باخاک‌انداز‌از‌تو‌پیوی‌نامحرم‌ها‌ جمعت‌کرد؟؟!🙄 چون‌اونجامیشناسنت‌و‌اینجا‌میگی‌ کسی‌منو نمیشناسه؟!😶 یا‌شایدم‌نگاه‌اون‌بالایی‌رو‌فراموش‌ کردی‌که‌همچین‌کاری‌میکنی؟!🙂🥀 ﴿شما‌را‌چه‌شده‌است‌که‌برای‌خدا عظمت‌و‌وقار‌قائل‌نمی شوید؟﴾ ؟🚶🏻‍♂‼️
[• ... ما هممون داریم از سهمیه شهدا استفاده میکنیم... خانوادمون،سلامتیمون،دینمون حتی نفس کشیدنمون به خاطر شهداست :) 🌿
... مثلااین‌ماه‌رمضونےآدم‌شیم... سالہ‌دیگہ‌توگلزارشهدابیان‌دیدنمون:)
دنیا‌خِشت‌وگِل‌نیست . . . دنیا‌تَعَلُقـات‌است! تعلقات‌را‌باید‌ڪنار‌بگذاریم:)! `
*...ولی انقلاب ما با داشتن بانوانی که محکم و صبور و پرشور ساک ها رو برای همسراشون برادرهاشون پدرهاشون پسرهاشون... بستن و راهی شون کردن... همیشه استواره...✌️
بࢪاۍسلامتۍوظهوࢪ امام‌زمان‌(عج)۷تاصلوات‌سهمتون💕••
⇠¦🕊روایت‌عشق اگر‌میخوای‌سربازامام‌زمان‌"عج‌"باشے بایدتوانایۍهات‌رو‌بالا‌ببرے شیعہ‌بایدهمہ‌فن‌حریف‌باشه شهـیدروح‌اللہ‌قربانے
#منتظࢪانہ مولاۍمن! دنیامبتلاۍنبودטּ‌شمآست🖐🏻 تصدقتآטּ‌از‌این‌دنیا‌ࢪفع‌بلاکنید..✨!" ـــ ـــ ـــ ـــ𑁍𑁍𑁍ـــ ـــ ـــ ــ
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
#منتظࢪانہ مولاۍمن! دنیامبتلاۍنبودטּ‌شمآست🖐🏻 تصدقتآטּ‌از‌این‌دنیا‌ࢪفع‌بلاکنید..✨!" ـــ ـــ ـــ ـــ𑁍𑁍
. هرراھ‌بجزراه‌توڪج‌خواهدشد بےلطف‌توآسمان‌فلج‌خواهدشد مامنتظران‌اگربخواهیم‌همہ امسال‌همان‌سال‌فرج‌خواهدشد...ツ🍃•°
میگم‌بیاین‌هࢪۅقٺ‌دلمۅن‌گࢪفٺ قࢪآنۆبࢪداࢪیم‌یہ‌بسم‌اللہ‌بگیم یہ‌صفحشوبازکنیم‌وبگیم - خدایڪم‌باهام‌حࢪف‌بزن؛ آࢪۅم‌شَم..!💕 (:"
کانال‌هآے‌دیگہ‌افطارے‌میدن‌آیا😐⁉️ چرا‌لفت‌میدید‌؟!🤨 میشہ‌دلیل‌لفت‌دادن‌هارا‌پیوے‌یآ‌در‌ناشناس‌بفرمایید‌؟!🙁
وقتی‌برای‌اولین‌بارازمدافع‌حرم‌ شدنش‌با‌من صحبت‌کرد؛گریه‌کردم. به‌من‌گفت: "مامان‌گریه‌نکن‌!😢 دوست‌دارم‌برم..قوی هستم؛هیچ‌اتفاقی‌برای‌من‌نمی‌افته نگران‌نباش." مادردیگه‌م‌حضرت(سلام‌الله‌علیها)‌توی‌ سوریه‌ست😍 من‌باید‌برم‌وراه‌روبرای‌زیارت‌شما بازکنم." بعدمن‌روبوسیدوبارهادرآغوش‌ گرفت‌وگفت:❤️ "گریه‌نکن‌مامان‌بخند تامن‌راحت‌تربتونم‌برم."😊 دعای‌همیشگیش‌ . بابکم‌ دوم‌آبان‌ماه۹۶برای‌اولین‌وآخرین بارراهی‌دفاع‌ازحرم‌شد
استاد‌پناهیان‌میگفت؛ • اگه‌یه‌شب‌بدون‌غم‌وغصه‌بودی، ! اصلا‌اصلش‌همینه‌ خوب‌بهت‌درد‌میدن، آزمایشت‌میکنن‌که‌خوب‌بخرنت💚! • میفرمآد: هرڪه‌ در این‌ بزم مقرب تر استـ جامِ بلا بیشترش‌ مےدهنـد..🌸 ‌‎‎‌
از لحاظ روحی نیاز دارم که دستام قفله شبکه های ضریحِ [امام حسن ع] بشه بهش بگم چقدر دوست دارم آقا...:)) +ولی الان فقط میتونم بگم: بِمیرم آقا حرم نداری...💔🕊
و شکر بی‌پایان خدایی را که محبت شهدا و امامِ شهدا را در دلم انداخت و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم. خدایا..! از تو ممنونم بی‌اندازه که در دݪِ ما محبت سیدعلی‌خامنه‌ای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را، درس اینکه یزید‌های دوران را بشناسیم و جلوی آنها سر خم نکنیم..:) #شهید_مصطفی‌صدرزاده🦋