#ټلنگرانہ
{ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ...
••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔
💠و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ:
به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه کردنـ ڪوفتتونــ بشـہ):
●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ↻
نریمان پناهی|👤🎤
•●○💔○●•
یه عالمهگریهبهروضهبدهکارم😭
تاخوب نشهزخماتدستبرنمیدارم🕊✋🏼
مناصناومدمبراتشهیدبشم....
#بزارنوکرت.باشم....😞
#دلـی🌿
وَأَخرَجَتِالأَرضُأَثقالَها…
گاهيرویدلِزمینهمچیزیسنگینیمیکند !
+چیزیشبیھدلتنگی🌿
#سورهزلزلةآیہ۲…
عَظُمَ الْبَلاَءُ یعنی
دعاهای "زبان" و حرفِ "دل"
و عملهامون هنوز یکی نشده:)
#تلنـگرانـه
-یکیازنتایجبهدردبخور''خودشناسی''
اینهکه
باتعریفبقیهجوگیرنمیشی!
#صـرفا_جهـت_اطلـاع
اولینانتقامایرانازاسرائیل؛
رایدادنبهیهآدمانقلابی
درانتخاباتپیشرواست!🙂✌️🏾
#صـرفا_جهـت_اطلـاع
#آیه_گرافی✨
🌹ربنا آتنا من لدنک رحمه🦋
☘بارالها،
تو در حق ما به لطف خاص خود
رحمتی عطا فرما🕊🦋
📖کهف؛۱۰
#منبر_مجازی⟮.▹🕌◃.⟯
بروگریہڪن ؛
اݪتماسِخداڪن ؛
بگونمیتونمازموقعیٺِگناھفرارڪنم
اونقدرخداڪریمہ،
ڪہموقعیٺِگناهوفرارےمیدھ،
توفقطمیونِگریہهاتبگو؛
دیگہناندارمپاشم؛
بگومیخوامگناھنکنمااا، زورمنمیرسہ!
معجزھمیڪنہبرات.
#استاد_پناهیان
#تلنگࢪانہ
یڪ سنگریزه در کفش
گاه تو را از حرکت باز مےدارد
سنگریزه ها را دریآب!
یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر،
گآه ڪار همان سنگریزه را
مےڪُند...☝️🏼
#حواسمونجمعباشه❗️
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_دوم
سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با
بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم
میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با
دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست
پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی
کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت
شده برو روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و
تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کردم داره
میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو
اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله
نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو
نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی
کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش
مهمتر
بود
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه
دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان
گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من
پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این
وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت
گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی
دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا
پیشقدم می شدم
ــ بسه نمیخوام بشنوم
به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گریه جلویش
ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_سوم
ــ من میرم تو بمون
*
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید
که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده
بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم
و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر
رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می
داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه
اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد
میکنه دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن
براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل
سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در
خواب بسیار معصوم می شد.
کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما
بیدار نشد،
باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری
ها تمام شده،و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در
دستان او بود،برایش کافی بود
*
سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی
به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود.
از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید
خوابیده باشد.
با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان
پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد
وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید.
آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود.
کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت
خوابیده بود،نزدیکش شد.
صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل
را صدا می کرد.
متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر
صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!!
سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل
را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد.
ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو
سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید:
ــ بله
ــ کمیل مادر
کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید:
ــ چی شده مامان
ــ سمانه مادر
کمیل نگران پرسید:
ــ رفت ؟
ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم
کمیل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد.
ــ اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_چهارم
سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را
پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت.
کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه
افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد.
ــ کمیل
*
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن
دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی
یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش
بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار
میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل
شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان
کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را
به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت
روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و
حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او
بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود
سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع
شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص
میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و
آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز
کشید
*
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده
شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین
بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی
به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش
گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور
باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان
نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
✅امام حسن عسکری علیهالسلام:
📍خيرُ إخْوانِكَ مَن نَسي ذنبَكَ إليهِ؛
بهترين برادر تو آن كسى است كه گناه و خطاى تو را به خود، فراموش كند.
#حدیث
#ارباب
-دلت هوای گناه میکنه؟؟🕸🐾
از بس هواش خراب شده...
از بس به دادش نرسیدی.......
پاشو همونجا سر جات برگرد سمت قبله و یه سلام بده به ارباب✋🏾✨
-ببینم باز دلت میخواد یا نه؟!
آدم مریض میشه باید بره پیش دکترش، دلسوزش، عزیزترینش....🌱
•°♥°•
این رسم انتظار نیست!
ما را ببخش
که حرفِ هر روزمان تکرار است؛
بی تو بودن
در هر روزِ ما تکرار میشود!!
و ما هر روز در تکرارِ
با خطا و گناه، از تو میگریزیم ...
▪️خودتون را #وقف کسی نکنید
▫️جـز #مهدی_فاطمه سلام الله علیها
●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ↻
حاج مهدی رسـولی |👤🎤
•●🌻●•
«مخصوص دلهاتون👌🏼»
چقد کبوتر🕊 داری یا سلطان👑
غلام و نوکر داری یا سلطان🦋🕊
•°•
#امروزهواتوکردمسلطانخراسان💛
#شهیدانه
هرکاری که انجام می دی دنبال این نباش که کسی ببینه اون که باید ببینه خودش می بینه ...💔
.•🌿•.
#شهیدانه
…بہانہ زیاد بود براۍاینکہ کار را ول کنیم و بریم،ولۍمصطفۍخواب و خوراک نداشت.حاج آقا(آیت اللہ خوش وقت)گفتہ بود #رهبر چقدر پیگیر بحث هستہ اۍست.ورد زبان مصطفۍشده بود:)
بایــدڪارۍڪنیم
از دغدغہ هاۍآقـا
ڪم بشــہ...
پ.ن:
دغدغه ی #شهدا، این بود که از دغدغه های #حضرت_آقا کم بشه،
#دغدغه من و تو چیه رفیق؟!
🙌🏻#تلنگرانه
🌱#شهيد_مصطفی_احمدی_روشن
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهید_هادی_ذوالفقاری
شبتونحیدڕ♡
دمتونمهدو♡
#صلواتبفرسمومن🌴
آیہهمیشگےرویادتوننࢪھ👇🏻↯
أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ🖇
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ
أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو
لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا
يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا﴿۱۱۰﴾
#لفتندھࢪفیق!☕️
بزارࢪوبیصدا🚫خوابکربلاببینے🌚
#وضویادتنࢪه🖐🏾التماسدعا…ツ
#یاعلےمدد🕊∞♥∞
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج