eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
حس این جمله چه زیباست: حسن را عشق است نقش بر عرش معلاست حسن را عشق است @emam_hasani_ha
مرهم‌واسه‌چشم‌ترم‌میخوام حال‌دلم‌بده‌حرم‌میخوام . . . حال‌دلم‌خیلی‌بده😭 جاموندم‌ازقافله‌بازم کرب‌وبلای‌توشده تواین‌روزاهمه‌نیازم😭💔 😞
منم‌ویہ‌دنیادلتنگۍ🙃💔
زیباترین‌عبارٺ‌دنیاسلام‌بود نامٺ‌همیشہ‌مستحق‌احترام‌بود ازلطف‌بیڪران‌شمامےڪشم‌نفس آقابدون‌عشق‌توڪارم‌تمام‌بود 🌱💚
🌱 عجب‌شغل‌شریفی‌است‌گمنامی عجب‌نان‌حلالۍاست‌امنیت😊✨
🌿 يك شب‌جمعھ حرم بودم و سرگرم يك نفر گفت كل حرم ريخت به هم:))💔 @emam_hasani_ha
Amir Kermanshahi - In Taghase Kodoom Gonahe (MusicTarin).mp3
5.81M
『 ♡ 🎧 ♡ 』 میگم ڪربلا میگن ڪھ راها بستہ‌ست میگم امام رضا میگن رواقا بستہ‌ست @emam_hasani_ha
🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 😁 💠 خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی ؟ گفت : بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر‼️ گفت : جدی میگی آقا مهدی❗️ گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️ اون بنده خدا هم خوشحال😍 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂‼️ پرسیده بود : چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️ بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️ ♥️🕊 @emam_hasani_ha
بسیجے باید در وسط میدان باشد✋ تا فضیلت های زنده بماند...🌱 @emam_hasani_ha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ استــوری مگه‌یادم‌میرھ‌🥀 من‌بودم‌و‌چادر‌خاڪے🥀 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @emam_hasani_ha❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱-
🖇 👀| ســكانـس اول: دخـترک شايد نمى داند و بد حجــابى مى كند تـو كــه مى دانــى نگـــاه نکـــن... 👀| ســکانــس دوم: پســرک شايد نميداند و نگـــاه مى كـــند تــو كه ميـــدانى خـودت را بپــوشان.. پى نوشت: 🧕🏻| دخــتر جـان! گــناه تو نگـــاه پسر را به دنــبال دارد... 🧔🏻| و پســر جان، نگـاه تو ترويــج مى دهد اين بى حجــابى ها را.. هر دوى شــــمامسئولید @emam_hasani_ha🌱
حاجـــے صـــدامـــو مــیــشنـوے؟!؟!؟؟➬ حاجــــے ایـنـجا روســرے‌هـا عـقـبــــ نــشــیـنــے ڪـــردنــــد….. دشــمـــن مــحـــاصــرمـــون ڪـــرده! رو پــشــتــ بــومــهــا بــمــــبـــ هـــاے بـشـــقابـے گــذاشـتـنـد! قــلــب و فـــڪــرمــون رو هـــدف گــرفــتــن!➴ خـیلــے تــلـفــاٺ دادیـــم…..➶ حــاجــے ایـنـجا مــانــتـوهــا دیـگــہ دکــمـه نـــداره…..➬ اونـــم بــا آستــیــن ڪـــوتاه!!!➾ حاجــے صـــدامـــو مــیــشنـوے؟!؟!؟؟➬ حاجــــــــــــــــــــــــــــــے…….!؟؟؟ @emam_hasani_ha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️خاطره ای از ⭕️ اواخر سال 1360 بود. ابراهیم در مرخصی به سر می برد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم. بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد! گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا می یاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک می کنی، برای هیئت خرج می کنی، الان هم که این همه پول تو جیب شماست! بعد به شوخی گفتم: راستش را بگو، گنج پیدا کردی!؟ ابراهیم خندید و گفت: نه بابا، رفقا اینها را به من می دهند، خودشان هم می گویند در چه راهی خرج کنم. فردای آن روز با ابراهیم رفتیم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شدیم. به مغازه موردنظر رسیدیم. مغازه تقریبا بزرگی بود. پیرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش یک به یک با ابراهیم دست و روبوسی کردند، معلوم بود کاملا ابراهیم را می شناسند. بعد از کمی صحبت های معمول، ابراهیم گفت: حاجی، من ان شاالله فردا عازم گیلان غرب هستم. پیرمرد هم گفت: ابراهیم جون، برای بچه ها چیزی احتیاج دارید؟ ابراهیم کاغذی را از جیبش بیرون آورد. به پیرمرد داد و گفت: به جز این چند مورد، احتیاج به یک دوربین فیلمبرداری داریم. چون این رشادت ها و حماسه ها باید حفظ بشه. آیندگان باید بدانند این دین و این مملکت چطور حفظ شده. برای خود بچه های رزمنده هم احتیاج به تعداد داریم. صحبت که به اینجا رسید پسر آن آقا که حرف های ابراهیم را گوش می کرد جلو آمد و گفت: حالا دوربین یک چیزی، اما آقا ابراهیم، چفیه دیگه چیه؟! مگه شما مثل آدمای لات و بیکار می خواهید دستمال گردن بندازید!؟ ابراهیم مکثی کرد و گفت: اخوی، چفیه دستمال گردن نیست. بچه های رزمنده هر وقت وضو می گیرند چفیه برایشان حوله است، هروقت نماز می خوانند سجاده است. هروقت زخمی می شوند، با چفیه زخم خودشان را می بندند و ... پیرمرد صاحب فروشگاه پرید تو حرفش و گفت: چشم آقا ابراهیم، اون رو هم تهیه می کنیم. فردا قبل از ظهر جلوی درب خانه بودم. همان پیرمرد با یک وانت پر از بار آمد. سریع رفتم داخل خانه و ابراهیم را صدا کردم. پیرمرد یک دستگاه دوربین و مقداری وسایل دیگر به ابراهیم تحویل داد و گفت: ابرام جان، این هم یک وانت پر از چفیه. بعدها ابراهیم تعریف کرد که از آن چفیه ها برای عملیات فتح المبین استفاده کردیم. کم کم استفاده از چفیه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. راوی: عباس هادی ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @emam_hasani_ha ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 دلم سادگی می خواهد و فداکاری.....🌱 از آن فداکاری های دفاع مقدّس که سن و سال نمیشناخت.. از آن سادگی های خاک پاک میهنم در مقدّس ترین دفاع.. روزگاری، روزگاری داشتیم👌 ... @emam_hasani_ha