فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا لذت نمیبریم؟🤔
♬❥↬|@harvale_315| 1.mp3
6.8M
•°🌱
🎼شور،احساسی
چندبارتاحالا...
ضریحتُبغلگرفتم
توامیبارمنوبغلکن😭💔
↓
#دستمارآبهمحرݥبرساݩیدفقط
#تلنگر 🙂🌱
•
کاشاینوبعضیامیدونستنکهحجاب
مخصوصِخانومانیستوهمهآدمانوعے
حجاببایدداشتهباشند :)..
حتےاینکهحجابفقطبهپوششِظاهر
محدودنمیشه !
همهآدماباتوجهبهجایگاهِخودشونوموقیعتشون
بایدنوعےحجابِدیگهعلاوهبرپوششِظاهر
داشتهباشند ..
'' حجابِرفتارے،کلامے،اخلاقے،
حتیحجابِفکرے 🌿''
•
اینکهفکرانسانازبعضےازخطِقرمزاعبورنکنه؛
خیلیمهمہ..(:!
#گرفتیچیمیگم؟(:
•◌🌿🦋🌿◌•
#تلنگر‼️
اگهبهمونبگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!
حالااگهبگنچندروز #قرآننخونچی؟!
چقدربهمونسختمیگذره؟!
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔☘
#تباهیات♥️🖇
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازتمیگیرن
_رفیقاےِخوب ..
_جاهاےِخوب ..
#اینجوریاسترفیق!!
#من_با_تو
#قسمت_سیزدهم
وارد ڪافے شاپ شدم،
بنیامین از دور برام دست تڪون داد،
هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،
رفتم سمتش، بلند شد ایستاد...
ــ سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم.
ــ چے میخوری؟
نگاہ سرسری بہ منو انداختم و گفتم :
ــ فعلا هیچے!
ــ چہ عجب حرف زدی!
بےحوصلہ گفتم :
ــ ڪش ندہ باید زود برم!
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت :
ــ دوتا قهوہ ترڪ لطفا
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد! دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
ــ صد دفعہ نگفتم من
خوشم نمیاد اینطوری نڪن؟!
ــ نخوردمت ڪہ!
با عصبانیت گفتم: ــ نہ بیا بخور!
لبخند دندوننمایے زد و گفت :
ــ اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم...
ــ دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
ــ هانیہ! خب توام! شوخے ڪردم
ڪیفم رو انداختم روی دوشم...
ــ برو این شوخےها رو با عمہت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
ــ گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪشندہ!
همونطور ڪہ
میرفتم سمت خروجے گفتم :
ــ برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
ــ حرف آخرتہ دیگہ؟!
_حرف اول و آخر...!
با لبخند بدی نگاهم ڪرد
ــ باشہ ببینم بابا و داداشت چےمیگن!
آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!
دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،
دو تا از دخترهای مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافےشاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.
ــ شنیدی چے گفتم؟!
بیخیال بهش گفتم:
ــ آرہ...ڪر ڪہ نیستم!
دخترهای ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت :
ــ خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ،
خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم :
ــ چتہ وحشے؟!
برو تا ملتو سرت نریختم!
انگشت اشارہش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت
ــ ببین من دست بردار نیستم.
نگاہ چندش آوری بهم انداخت و گفت :
ــ چیزی ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪاری ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہهای دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها برای واحدهای دینے مےاومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود!
یڪےشون با لحن ملایمے گفت :
ــ سلام اتفاقے افتادہ؟
بنیامین با عصبانیت گفت :
ــ بہ تو چہ ریشو؟!
با لبخند زل زد بہ بنیامین :
ــ چہ دل پری از ریش من داری..!
سریع گفتم :
ــ این آقا مزاحمم شدہ...!
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت :
ــ شما بفرمایید ما حلش میڪنیم!
توقع داشتم اخم ڪنہ
و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهاردهم
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم،
در ڪلاس رو زدم و وارد شدم...
پسری ڪہ پای تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید ڪمے استرس گرفتم! همون پسری بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بےاختیار دستم رو بردم سمت مقنعہام،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت :
ــ بفرمایید بشینید!
آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے های خالے،بنیامین با اخم نگاهم مےڪرد توجهے نڪردم! نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪاری ڪنہ یا بہ دوست های حراستیش بگہ؟!
محمدی،یڪے از پسرهای ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت :
ــ ببخشید برادر... بہ خانم هدایتے نذری ندادین؟!
با تعجب نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت :
ــ بعد از ڪلاس بدید!
محمدی با پررویے گفت :
ــ اول وقتش فضلیت خاصے دارہ!
بیشتر بچہ های ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است!
پسر لبخندی زد و گفت :
ــ مگہ نمازہ؟
محمدی شونہای بالا انداخت و گفت :
ــ نمیدونم والا! ما از ایناش نیستیم!
و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد، پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہای مشڪے با پیرهن یقہ آخوندی سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهای قهوہایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدی دندون هاش مشخص میشد!
ملایم اما جدی گفت :
ــ ما حق سلیقہ داریم درستہ؟ سلیقہای ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟
ڪسے چیزی نگفت!
یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت :
ــ همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من برای شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟ من حق انتخاب ندارم؟!
دیس خرما رو از رو$ میز برداشت و اومد بہ سمتم، همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت :
ــ مطمئن باشید من اینطوری استخر نمیرم نگرانم نباشید!
همہ باهم گفتن اووووو،خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم.
یڪے از دخترها با خندہ گفت :
ــ برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن!
برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت :
ــ شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من!
با تعجبنگاهش ڪردم،این رفتار، رفتاری نبود ڪہ من از طلبہها میدونستم!
یڪے از دخترها ڪہ
دید هنوز متعجبم گفت :
ــ خرما ڪار بچہ هاست! مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!
مثل بقیہ نبود!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_پانزدهم
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،
هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم!
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:
ــ صبر ڪن!
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدی بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ خالہ رفتہ بیرون
ڪلید رو داد بدم بهت...!
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوی بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت :
ــ بهار هستم،دوست هانیہ...!
عاطفہ دست بهار رو گرفت
_منم عاطفہام دوست صمیمے هانیہ!
خندہم گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صدای بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدی نگاهم میڪرد، خون تو رگهام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم دیگہ!
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت :
ــ خبریہ ڪلڪ؟! بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم :
ــ خبر ڪدومہ؟! دیونہم ڪردہ!
بهار بغلم ڪرد و گفت :
ــ الهے! عاشق شدہ خب!
ــ عاشق ڪدومہ؟! دنبال چیزی هست ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن!
خواست چیزی بگہ ڪہ دستهاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم :
ــ نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ!
با تعجب نگاهم ڪرد :
ــ دروغ میگے؟!
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:
_دروغم ڪجا بود؟! بیا تو!
یاالله گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:
_آخہ تو مردی؟! یا ڪسے خونہ ست؟!
بےتعارف نشست رو مبل...
ــ محض اطمینان گفتم!
همونطور ڪہ مقنعہام رو در مےآوردم وارد آشپزخونہ شدم
ــ چے میخوری؟
ــ چیزی نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪتری رو پر از آب ڪردم...
ــ جانم!
ــ خانوادت میدونن
بنیامین مزاحمت میشہ؟!
ڪتری رو گذاشتم
روی گاز و برگشتم پیش بهار!
ــ نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!
با حرص گفت :
ــ بےجا ڪردی...
باید بہ خانوادت اطلاع بدی!
بہ دروغ باشہای گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مےڪشیدم!
ــ برای اردوی مشهد ثبت نام ڪردی؟!
سردرگم گفتم :
ــ اردوی مشهد؟!
ــ اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبتنام ڪنیم تا پر
نشدہ!
با تعجب گفتم :
ــ سهیلے دیگہ ڪیہ...؟!
چشمهاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت :
ــ حالت خوب نیستا!
بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ! امیرحسین سهیلے!
سلولهای مغز خستہم بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
ــ من نمیام تو ثبت نام ڪن!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شانزدهم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت :
ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟
گونہش رو بوسیدم و گفتم :
ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت :
ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!
چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت :
ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت :
ــ آقای سهیلے!
سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد :
ــ گوش هام سنگین نیست!
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود
حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت :
ــ عذر میخوام!
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت :
ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت :
ــ جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت :
ــ بلہ اتفاقا یہ جایخالے موندہ!
بهار با خوشحالےنگاهم ڪرد و گفت:
ــ ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم
سرم رو تڪون دادم و گفتم :
ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ!
نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت :
ــ من دیگہ برم...
شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوهاو مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت :
ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ مبارڪہ!
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت :
ــ چرا نمیای تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم :
ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی!
با ناراحتے نگاهم ڪرد...
ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟
ــ این ڪہ از اول مشخص بود!
ــ باشہ...پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد!
بهار گفت :
ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ!
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت :
ــ هانیہ هنوز یہ جایخالے موندہ!
جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!
قطار رفت...
و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود...
خیرہ شدم...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
‹📕•🎞›
#شـہیدانہ
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن! ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیکارهارونکردنکہشھید
شدن :))♥🕊
#شھیدحسینمعزغلامی✨
|•🌸🌿•|
#مذهبینمانبآشیم ♨️!
یهسِریامهستنکهادعایمذهبی
بودنشونگوشِفلکوکرکرده '
ولیخبباید ...
حتماخونشونخیابونایرانباشھ/:
چادرشونبالای¹میلیونباشه/:
انگشترعقیقشونم
طراحیاختصاصیداشہباشه/:
باومشتی🚶🏻♀
پس#قناعت و #تواضع
و#سادهزیستی کجارفته؟!
#بدونتعارف ❗️
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدمعزغلامی
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
«🌸💕»↯
وقتی از سفر کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین؏ خواستی؟! مجید گفته بود یک نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل؏ کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین؏ و گفتم:
آدمم کنید(:🌷
🌸•| #شهید_شناسی^^
🖇•| #شهیدمجیدقربانخانۍ
سالدومیهاستادداشتیم
کهگیردادهبودهمهباید
کراواتبزنند..
سرامتحانچمرانکراواتنزد
استاددونمرهازشکمکرد
شدهجده
بالاتریننمرهکلاس...!!
#شهیدمصطفیچمران
#شهیدانہ🌿
شهادت
لباسِتكسایزیاست 👕
کھبایدتنِآدم
بھاندازهیآندرآید،❣
هروقتبهسایزِ
اینلباسدرآمدی،پروازمیکنی..!🕊
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#شهیدآوینی🌿
#شایداندکےتݪنگࢪ
"براےشهادتبایدشهیدبود".🖐🏻
چندبارتاحالاسعےکردیشهیدباشے؟!
راحتهها...
فقطکافیہخودتبخواے
هرچےشهادتبراخودتبزرگباشهقطعا
براےرسیدنبههدفتتلاشمیکنے!!
رفیقتشهیدشد
تونشدے...
چهحالےمیشۍ؟🚶🏿♂🌱
‹🕊☘›
•
یہروزمیرسـھفقطمیانبالاسرتفاتحـھ
میدنومیـرن..
ولـےشایدیِروزیباشـھکـھجـٰایفاتحـھ
دادنورفتنبیانبرایرفاقتکردن..
اینوتومیتونـےتعیینکنـے
منتھاباشـھادت💔'
#رفیقشھیدیعنـےهمین:)
- - - - - - - - - - -✽
🎋💚⇠ #شهیدانه
بهوقتخاطره
مادࢪشھید مۍگوید= بابڪ عاشق میوه بود🍎؛
اصلا میوه نمیموند از دست بابڪ ؛؛ ولۍ وقتی بابڪ شھید شد ••••🚶🏻♂
میوه ھا انقدࢪ میماند ڪه گاھۍ اوقات خࢪاب میشوند ڪه مجبوࢪ بودم میوه ھاࢪو دوࢪ بریزم •
••| #شهیدانه
••| #شهیدبابکنوری
بسیجی احتیاجی بھ محافظھ کاری ندارد
و بھ دنبال از دست دادن چیزی نیست :)!
یک کارت عضویت در بسیج دارد
کھ آن هم سند شهادتش است🚶🏻♂♥️!-
+حضرتآقا🌱
#کمی_تفکر ..🍃🧠
معلم به بچه ها گفـت:
بنظرتون شـجاعترین آدماکیان؟!
هرکی یه چــیزی گفت تا اینکه
یکی از بچـهها بلند شد و گفت:
شجاعترین آدمااونان که
خجالت نمیکشن و دستپدر و
مادرشونو میبوسن نه سنگِ قبرشونو..!
#پندانه
🔴هر کس گمانش به خدا خوب باشد، ناامیدش نمیکند
✍مردی ثروتمند کارگرانش را برای صرف شام فراخواند. بعد از مراسم، جلوی آنها یک جلد قرآن و مقداری پول گذاشت و از آنها پرسید: قرآن را انتخاب میکنند یا پول؟! به نگهبان مجموعه تجاری گفت: یکی را انتخاب کند. نگهبان گفت: خیلی دلم میخواهد که قرآن را انتخاب کنم ولی قرآن خواندن را نمیدانم پس پول را میگیرم که فایدهاش برایم بیشتر است و پول را برداشت. از کشاورزی که باغچهها را آب میداد خواست یکی را انتخاب کند.
کشاورز گفت: زنم مریض است و نیاز به پول دارم، اگر مریضی همسرم نبود حتما قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم. مرد ثروتمند نوبت را به آشپز داد که کدام را انتخاب میکند؟ آشپز گفت: من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من دائم مشغول کار هستم، وقتی برای قرائت قرآن ندارم، پول را بر میدارم. نوبت رسید به پسری کارگر که خیلی فقیر بود. پسر گفت: درسته که من نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم ولی من قرآن را انتخاب میکنم.
قرآن را برداشت و بوسید. مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت که قرآن را باز کند. پسر قرآن را باز کرد و دو پاکت دید. با اجازه مرد ثروتمند، یکی از پاکتها را باز کرد. مبلغ زیادی داخل پاکت بود. و در پاکت دوم وصیتنامهای بود که او را وارث اموال و دارایی خودش کرده بود چون او فرزندی نداشت و همسرش نیز فوت کرده بود.
مرد ثروتمند گفت: هر کس گمانش به خدا خوب باشد، ناامیدش نمیکند. رويگردانی و اعراض از ياد خدا عامل اصلی تنگدستی و سختی در زندگی انسانهاست:«وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى»
📚سوره طه، آیه ۱۱۴
#من_با_تو
#قسمت_هفدهم
از پلہهای دانشگاه آروم رفتم پایین،
بهار و بچہها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ برای استراحت از فردا بیان دانشگاہ!
ــ سلام عشقم...!
صدای بنیامین بود، با حرص چشم هام رو بستم و نفس عمیقے ڪشیدم، چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم :
ــ بچہ بودی جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟!
با اخم نگاهم ڪرد...
ــ ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم!
همونطور ڪہ مےاومد سمتم گفت :
ــ منتظر زنگ بچہها باش!
میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ!
خودم رو حس نمےڪردم!
ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ...!چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روی بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے برای پرواز نداشتم،خون بہ صورتم هجوم آورد رگهام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد...
مثل یہ نور تو تاریڪے محض!
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم! احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد!
با تمام توان گفتم : ــ آقای سهیلے
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہای نشون بدم،همہ با تعجب برگشتن سمتم! سهیلے با تعجب نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست! سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزی گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے! بدون توجہ بہ نگاہ های بقیہ اومد سمتم، رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مےاومد گفتم :
ــ ڪمڪم ڪنید!
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت :
بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم :
ــ دست از سرم برنمیدارہ! آبروم...
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم!
سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد، حالت صورتش جدی بود.
ــ فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،
بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزی بهش گفت! بہ جایے اشارہ ڪرد و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ
دنبال بنیامین میرفت گفت :
ــ من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی