eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
صلوات‌محمدی‌پسندختم‌بفرمایید🖐🏼 خب سومین مناظره هم تموم شد ان‌شاءالله انتخابات خوبی باشه امسال🙂🌹 ببخشید سرتون و درد اووردم مدیران گل ببخشید کانال شلوغ شد😁 حلال کنید همگی التماس دعا در پناه اهلبیت یاعلی‌مدد‌بی‌حد‌و‌عدد👋
هࢪ‌ڪارۍ‌میتونۍ‌بڪن‌ڪہ‌گناه‌نڪنۍ!وقتایے‌ڪہ‌موقعیت‌گناه‌پیش‌میاد‌دقیقا‌قافلہ‌ڪࢪبلای‌حسین‌زمان(ع)ࢪوبروعه‌و‌یہ‌دࢪه‌عمیق‌خطࢪناڪ‌پشت‌سࢪت‌.اگہ‌بہ‌گناه‌بلہ‌بگے‌مهدۍ‌فاطمه‌ سرم‌داد‌بزن.. 🐣⃟📒¦⇢ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ تلنگرانه ✍مورد داشتيم طرف سوسيس کالباس نميخورده ميگفته گوشتش مطمئن نيست. بعد راحت غيبت ميکرده و گوشت مرده ميخورده. من ديگه حرفى ندارم. يک دقيقه سکوت! 💢آقای قرائتی میگفت: اگر يك نوار ده تومانى داشته باشى حاضر نيستى صداى گربه روى آن ضبط كنى، ولى حاضرى روى نوار مغزت هر چرت و پرتى را ضبط كنى! چرا شنيدن دروغ و تهمت و غيبت و ... برايت بى اهميّت است؟! یکی نزد حکیمی آمد و گفت :خبرداری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟حکیم با تبسم گفت :او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ... تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟؟؟ 👈 یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم
.. 💛😅 اگه دخترا خلبان بودن: خلبان: برج مراقبت، پرواز 777، به نظر میاد یه مشکلی واسمون پیش اومده برج مراقبت: چه مشکلی؟؟ خلبان: نه مهم نیست! برج مراقبت: لطفا بگید چه مشکلی پیش اومده؟ خلبان: نه بیخیال ولش کن برج مراقبت: لطفاااا خلبان: نه مهم نیست من میرم بخوابم، شب بخیر برج مراقبت:🥴😳😬 😃
✨💕 *موقع رفٺنش همش‌سفارش‌سیداحمد و میڪرد.. میگفٺ‌یھ‌وقٺ‌سیداحمدونزنے..! مراقب سیداحمد باشے.. نمازٺ‌قضانشھ.. مراقب‌خودٺ‌باشے.. یھ‌وقٺ‌نمازٺ‌قضانشھ.. نمازٺوسروقٺ‌بخونیا.. نمازٺقضا نشھ..
|💛| . روزِ حساب کتاب کهِ برسه..ر بعضی از گُناهات رو کهِ بهت نِشون میدن، می‌بینی براشون استغفار نکردی، اصلاً یادت نبوده ! امّا زیرِ هر گُناهت یه استغفار نوشته شده..! اونجاست کهِ تازه میفهمی یکی به جات توبه کرده.... یکی که حواسش بهت بوده؟ یه دلسوز.. یکی مثلِ عج.... [ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا..]*
|💛| . روزِ حساب کتاب کهِ برسه..ر بعضی از گُناهات رو کهِ بهت نِشون میدن، می‌بینی براشون استغفار نکردی، اصلاً یادت نبوده ! امّا زیرِ هر گُناهت یه استغفار نوشته شده..! اونجاست کهِ تازه میفهمی یکی به جات توبه کرده.... یکی که حواسش بهت بوده؟ یه دلسوز.. یکی مثلِ عج.... [ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا..]*
📝 ⚜وقتی با یک خو میگیریم💞 اولش همش شک و تردید نکنه یک رابطه ی یک طرفه است😕 نکنه منو نمیبینه انقد دوستای و مخلص داره که اصلا من گناهکار🚫 به چشمش نمیام ⚜یک خرده که میگذره شک میکنی به رابطه میپرسی اصلا اون منو میبینه👀 اصلا منو به عنوان دوستش قبول داره؟!😟 ⚜عکسشو میگیری روبه روت بهش میگی اگه توهم منو به عنوان# دوستت قبول داری یه نشونه بفرست📩 بزار بفهمم هم میخای رابطمون حفظ بشه وقتی که یک نشونه ازش دیدی😍بهش ایمان میاری ⚜دنبال وقت خالی میگردی⌚️ که بهش نگاه کنی و بزنی باهاش دلت که میگیره💔 به خودش میگی میگی دلم از زمینیا شکسته😢 خودت نگام کن ⚜اصلا حس میکنی که داره نگات میکنه👀 با یک لبخند کنج لبش😊 میگه ⚜ازاون موقع به بعد دیگه اون آدم نیستی.اطرافیانت تغییرات رو در تو👤 احساس میکنن.حرف و و نیش بقیه واست بی اهمیت میشه😌 ⚜توی دلت💖 واسشون دعا میکنی و میگی داداشی دعا کن اینا هم یک روزی مثل من اسیر بشن و حال امروز منو بفهمن ⚜میدونی ،میخوام یک چیزی بگم همه ی ما ازوقتی دوست 🌷 وارد زندگیمون شده حالمون خوب شده😍 و این حال خوب رو اول از همه خدا و بعد شهدا هستیم✌️*
.. 👤🍃 کجا یه گناھ رو به خاطر روی گلِ یوسفِ زهرا(س) ترک کردی و ضرر کردی🙃؟! 💡
‼️⚠️ دقت کردی؟! بعضی وقتا شیطونــه کنارِ گوشمون زمزمه میــکنه: تا جوونی از زندگیــــت لذت ببر❗️ هر جور که میشه خوش بگذرون اما حواســِ🔔ـــمون باشه نکنه خوش گذرونیمون به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون تموم بشه... مبادا با خوش گذرونیای آمیخته به گناهـــ♨️، ظهورش رو عقب بنــدازیم... تا دیر نشده باید فکری🤔 کرد ... بیاییم با مـ♡ـولامون معامله کنیم... یه معامله دو طرفه و سوداور...💰 ↯ بعشقش یه گناه، فقط یک گناه رو ترک کنیم. مـ♡ـولامون هم لحظات مرگ به فریادمون برسه ... جایی که هیچ کس و هیچ چیز به دادمون نخواهد رسید... الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج
⸀💕☘˼• خوشا‌‌آنا‌ن‌ڪہ‌باعزت‌زگیتےٖ بساط‌خویش‌برچیدند‌ورفتند زڪالا‌هاۍاین‌آشفتہ‌بازار شهادت‌راپسندیدورفتند
°/🥀🍎/° قراربود.. 🌱 راهت راادامہ‌دهیم‌ای‌شهید..🥀 ببخشیدڪہ‌املایمان‌ضعیف‌بود😔📝 بہ‌جاۍِ 🍂‌ راهت،راحت نوشتیم..💔✏️ .مہدۍ.صابرۍ
‹📕🎈› دلتون‌ڪه‌گرفت . . . تسبیح‌برداریدواستغفارڪنید!📿 براےدلایۍڪہ‌شڪستید💔 قضاوت‌هایۍ ڪه‌ڪردید🗣 براےهمہ‌ےگناه‌هاۍِخواسته‌و ناخواسته‌استغفارڪنید...(:❤️
تو‌ ‌نکن‌؛در عوض‌خدآ زندگیت‌رو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میکنه..🥰🌿 عصبی شدی؟ نفس بکش‌بگو‌: بیخیال،چیزی‌بگم، اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه..♥️🌙 دلخورت‌کردن؟ بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌💕 تهمت‌زدن؟ آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده〰 بگو‌: به ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتا زدن.. کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینے؟ بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره..🌱 نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ بگو‌‌:مهدۍزهرا(عج)‌خیلی‌خوشگلتره بیخیال‌بقیه👌🏻✨
...🌹📜 یه نفر اومده بود مسجد و از دوستان سراغ رو می گرفت . 🌸بهش گفتم : " کار شما چیه ؟ بگین شاید بتونم کمکتون کنم " گفت : " هیچی ! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده ؟ قبرش کجاست ⁉️ " مونده بودم چی بهش بگم .. بعداز چند لحظه سکوت گفتم : " شهید ابراهیم هادی مفقودالاثره ، قبر نداره .. چرا سراغشو می گیری ⁉️ " با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد : 🌸" کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش . من دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه . یه روز بهم گفت : " بابا این آقا کیه⁉️ " گفتم : " اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند . " 🌸از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم ، هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه . 🌸چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی ؛ 😍 بهش گفته : 🌸" دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛ چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم " بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه : " این شهید ابراهیم هادی کیه ؟ قبرش کجاست ⁉️ " بغض گلوم رو گرفته بود .. حرفی برا گفتن نداشتم ؛ 🌸فقط گفتم : " به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه مواظب باش .. "👌
👈برادران/خواهران جامعه ای صالح میشود . . . ڪھ افراد صالح بر آن حاڪم شود افراد منزه جامعہ را منظم می‌کنند! 🌿' :)
دوستان پارت جبرانی رمان فردا گذاشته میشود
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... نمازشب ، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🏷 🍂گردش‌خون‌در رگ‌هاۍزندگۍ شيريـــن‌استـــ؛ اماريختن‌آن‌در پاۍمحبوب‌ شيريـــن‌تراستـــ؛ ونگوشيريـــن‌تر، بگو"بسياربسيارشيريــــــن‌تر" ✨🕊 🥀 🌼✨
..✨🌸 شهیدهمت: هرگاه راه را گم کردید، ببینید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد همانجا جبهه خودی است.🎯🍃
آیتــ الله مجتهدی تهرانی (ره): 🍁‍ هفت چیز پس از مرگ  برای انسان جاری است( برای نوشتن ثواب، نامه عملش باز مےماند )🍁‍ پیامبر اکرم صلی الله علیه واله فرمود: هفت چیز برای بنده بعد از مرگ در جریان است: ✅‍❶ دانشی که بیاموزد که دیگران از آن بهره مند شوند؛ ✅‍❷ رودی به جریان اندازد تا همه مردم به خصوص طبقه کشاورزان و باغداران و دیگر اصناف از آن استفاده نمایند؛ ✅‍❸ چاهی را حفر کند که دیگران از آن آب بهره برداری کنند؛ ✅‍❹ درخت خرما ( و سایر درختان ) بنشاند که از میوه ها و سایۀ آن بهره مند گردند؛ ✅‍❺ مسجدی بنا کند ( که با اقامۀ نماز در آن و رفع مشکلات جامعه و نیز با برگزاری جلسات مذهبی جهت تعالی معارف اسلام از آن به کار گیرند )؛ ✅‍❻ قرآن ( و متون و کتب دینی دیگری ) را به ارث گذارد؛ ✅‍❼ فرزندی صالح از او بماند که برای او طلب مغفرت نماید 📔‍ نهج الفصاحه، ص ۳۶۶
*🌹‍ خوابی که سردار سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دیدن : ✍هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. یك دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.». بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین...
لبم رو بہ دندون گرفتم... رو بہ روی سهیلے ایستادہ بود و تندتند چیزهایے میگفت سهیلےهم با اخم زل زدہ بود بہ زمین. همونطور ڪہ با سهیلے صحبت مےڪرد نگاهےبہ من انداخت و با چشم و ابرو بهم اشارہ ڪرد! نفسم رو بیرون دادم و یڪ قدم برداشتم اما نتونستم جلوتر برمایستادم، بهاربا حرص دندون‌هاش روی هم فشار داد، سهیلے ڪمے بہ سمت من برگشت چند لحظہ تو همون حالت بود دستے بہ ریشش ڪشید و بہ سمت در دانشگاہ رفت! بهار با عجلہ اومد سمتم : ــ هانے بدو الان میرہ ها ڪلافہ گفتم : نمیتونم با اخم زل زد بهم و لب هاش رو جمع ڪرد... آروم قدم برداشتم، چند قدم ازش دور شدہ بودم ڪہ گفت : ــ مسابقہ‌ی لاڪ پشت‌ها نیستا هرڪے دیرتر برسہ! بجنب دختر! پوفے ڪردم و سرعتم رو بیشتر ڪردم، از دانشگاہ خارج شدم،سهیلے آروم راہ مےرفت... مردد صداش ڪردم : ــ استاد! ایستاد اما بہ سمتم برنگشت... نباید مڪث مےڪرد وقتے من صداش ڪردم فقط منظورم خودش بودہ! رفتم بہ سمتش، چهار پنج قدم باهاش فاصلہ داشتم... صورتش جدی بود آروم گفت : ــ امرتون؟ چیزی نگفتم...بند ڪیفش رو روی دوشش جا بہ جا ڪرد : ــ مثل اینڪہ ڪاری ندارید! خواست قدم بردارہ اما برگشت سمتم: ــ ڪار دیشبتون اصلا جالب نبود بدترین توهینو بہ من و خانوادم ڪردید! خجالت زدہ زل زدم بہ زمین... با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ مےاومد گفتم : ــ قصدم بےاحترامے نبود! اصلا توقع نداشتم شما بیاید خواستگاری فڪر مےڪردم آقای حمیدی... ادامہ ندادم،گریہ‌م گرفتہ بود! سهیلے هم ساڪت بود،دوبارہ شروع ڪردم : ــ دیروز ڪہ اون حرف ها رو زدم شوخے مےڪردم اصلا فڪر نمےڪردم مادر شما باشن شبم ڪہ شما رو دیدم مغزم قفل ڪرد،ڪارم خیلے بد بود میدونم حاضرم بیام از پدر و مادرتونم عذرخواهے ڪنم،توضیح میدم! بغضم داشت سر باز مےڪرد... با تمام وجود معنے ضرب‌المثل چرا عاقل ڪند ڪاری ڪہ باز آرد پشیمانے رو فهمیدم! ــ حلال ڪنید... به قَلَــــم لیلی سلطانی
همونطور که لبم رو به دندون گرفته بودم به کمد لباس هام زل زدم، نگاهی به لباس ها انداختم در کمد رو بستم و از اتاق خارج شدم. مادر و پدرم با اخم روی مبل نشسته بودن، لبم رو کج کردم و آروم گفتم : ــ مامان چی بپوشم؟ مادرم سرش رو به سمتم برگردوند، نگاهی بهم انداخت همونطور که سرش رو به سمت دیگه می‌چرخوند گفت : ــ منو بپوش! مثل دفعه‌ی اول استرس نداشت! جدی و ناراضی نشسته بود کنار پدرم. اخم های پدرم توی هم بود،ساکت زل زده بود به تلویزیون هشت روز از ماجرای اون شب میگذشت، خانواده‌ها به زور برای خواستگاری دوباره رضایت دادن! پدر و مادر من ناراضی‌تر بودن، چون احساس میکردن هنوز همون هانیه‌ی سابقم! نفس بلندی کشیدم و دوباره برگشتم توی اتاقم،در رو بستم... دوباره در کمد رو باز کردم نگاهم رو به ساعت کوچیک کنار تخت انداختم،هفت و نیم! نیم ساعت دیگه می‌اومدن! نگاهم رو از ساعت گرفتم... با استرس لبم رو می‌جوید پیراهن بلند سفید رنگی با زمینه ی گل های ریز آبی کم‌رنگ برداشتم،گرفتمش جلوی بدنم و مشغول تماشا توی آینه شدم...سری تکون دادم و پیراهن رو گذاشتم روی تخت، روسری نیلی رنگی برداشتم و گذاشتم کنارش...نگاهی به پیراهن و روسری کنار هم انداختم. پیراهن رو برداشتم و سریع تن کردم،دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم،هفت و چهل دقیقه! چرا احساس میکردم زمان دیر میگذره؟چرا دلشوره داشتم؟ زیر لب صلواتی فرستادم و روسریم رو برداشتم...روسریم رو مدل لبنانی سر کردم و چادر نمازم رو از روی ریخت آویز پشت در برداشتم... باز نگاهم رفت سمت ساعت،هفت و چهل و پنج دقیقه! همونطور که چادرم رو روی شونه‌هام مینداختم در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم. رو به مادرم گفتم : ــ مامان اینا خوبه؟ چادرم رو کنار زدم تا لباسم رو ببینه، مادرم نگاهی سرسری به پیراهنم انداخت و گفت : ــ آره! پدرم آروم گفت : ــ چطور تو روشون نگاه کنیم؟ حرف هاشون بیشتر شرمنده‌ام میکرد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
خواستم لب باز ڪنم برای معذرت‌خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت : ــ جیران جان ایشون عروسمون هستن؟ با شنیدن این حرف،گونہ‌هام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد : ــ بلہ هانیہ جون ایشون هستن... پدر سهیلے گفت : ــ عروس خانم،ما داماد و سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیری اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد! همہ شروع ڪردن بہ خندیدن ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود! مادرم آروم گفت : ــ هانیہ‌جان سر پا ایستادہ دادن! و با چشم‌هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گل‌ها سریع گفت : ــ سلام! آروم و خجول جواب دادم : ــ سلام! دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم : ــ من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم! نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم! ــ اون شب.... ڪارهام واقعا ناخواستہ بود! به قَلَــــم لیلی سلطانی
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم : ــ اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!نمیدونستم آقای سهیلے میخوان بیان خواستگاری... مڪث ڪردم... سهیلے نشست روی مبل، لبخند ڪم‌رنگے روی لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزی زمزمہ ڪرد. پدرش سریع گفت : ــ عروس خانم نمیخوای چای بیاری؟ نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہ‌ش هم مثل خودش متشخص بودن! لبخند نشست روی لب‌هام : ــ چشم! وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل‌ها رو گذاشتم روی میز...نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہ‌ی اول گل سفید حالا قرمز بہ سمت ڪتری و قوری رفتم، با وسواس مشغول چای ریختن شدم...چند دقیقہ بعد بہ رنگ چا‌ی‌ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم. از آشپزخونہ خارج شدم، یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صدای زنگ آیفون بلند شد... با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن... پدرم گفت : ــ ڪیہ؟ مادرم شونہ‌ش رو بالا انداخت و گفت : ــ نمیدونم! با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند. ــ بیا بابا جان! با اجازہ ی پدرم بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش تشڪر ڪرد و فنجون چای رو برداشت...بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت : ــ خوبے خانم؟ خجول تشڪرڪردم و رفتم سمت سهیلے! دست هام مےلرزید،سرش پایین بود. به قَلَــــم لیلی سلطانی