••<✨🦋>•
#تـلـنـگـر⚠️
چهار چیز در گناه وجود دارد که
از خودِ گناه بــد تر است:
1_ کوچک شمردن گناه
2_ افتخار کردن به گناه
3_ شادمانی کردن به گناه
4_ اصـــــــرار بــــــــر گــناه
مراقب اعمالمون باشیم
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <✨🦋>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
💙⃟🕊||↣ #تلنگر
💙⃟🕊|↣ #لبیک_یامهدی
[📝🖇]
اینگفتہحسینپناهےفوقالعادهاست↯
📍پیرے بھ جوانے گفت:
ڪچل ڪن💇🏻♂️
●برو بالا شهـر
همه فڪر مےڪنن مُده!💥
●برو وسط شهـر
فڪ مےڪنن سربازی!⚡️
●برو پایین شهـر
همه فڪر مےڪنن زندان بودے!⛓
📊▍⇜اینهمہ اختلاف
فقط در شعاع چند ڪیلومتر!!
【مـردم آنطور ڪہ تربیت شده اند مےبینند
از قضاوت مـردم نترس!】🤞
#شهدا ❣️
تفحصم کنید 😭😭
گاهے باید آدم خودش را تفحص ڪند ... پیدا ڪند
خودش را ...
دلش را ...
عقلش را ...
گاهے در این راه پر پیچ و خم
مردانگے ، غیرتــ ، دین ، عزتــ ، شرفـــ ، تقــوا
را گم مےڪنیم ...
خودمان را پیدا ڪنیم
ببینیم کجاے قصہ ایم
ڪجاے سپاه مهدی عج هستیم
ڪجا بہ درد آقا خوردیم
ڪجا مثل آقا عمل ڪردیم
ڪجا مثل ❤️شہید دستواره❤️
اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی بیهوش شویم
ڪجا مثل شهید❤️ ابراهیم_هادی❤️ برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم
بہ قول بچہ هاے تفحص
نقطه صفر صفر و گِرا دست مادرمان زهراستـــ (س)
خودمان را دودستے بسپاریم به دست بے_بے پهلو شڪسته
قسمش بدهیم بہ مولاے غریبمـــــان علے
تا دستمان را بگیرد
نگذارد در این دنیاے پر گناه
غافل بمانیم
غافل بمیـــــریم
#شهدا گاهی نگاهی ..
#تلنگرانہ
.
وقتـےبـمـیـرم،تـلگرامـمآفلـایـنمیـشہ🔕
دیگہتوصفحـہامعڪسنمیزارم📲
ڪہلـایڪبشہوڪامنٺبـخورھ ⌨️
گـوشۍامخامـوشمیشہوهیچپیامے;
ازدوسـٺوآشـنانمۍیاد📬🍂
پـسچـےمـیمـونہ؟؟🤔
←قرآنـےڪہوقتـۍزنـدھبـودمخـوندم📓🌿
←پنـجوعـدهنمـازۍڪہمیخونم🐚🌷
←احترامےڪہبہپـدرومـادرمگـذاشتـم🌸🤍
←حجابۍکہرعـایـٺڪردمـ🧕🏻💐
←دࢪوغنگفـتموتـہمـتنـزدمـ💛🌱
←ڪارهـاۍخـوبۍڪہڪردم🎨🥇
همـہڪارهایـےڪہاینـجاانجامـ دادم...
درقـبرآنـلـایـنخواهـدبـود⏳
چقـدرحواسـموݩبہلحظاٺتوایـن🎈
دنـیـامـونهـسـٺرفیق؟⁉️🔗
AUD-20210829-WA0005.
12.98M
⏯ #واحد احساسی #امام_زمان(عج)
🍃مثل کبوتر میون قفس
🍃زخمی شده بالم
🎤 #جواد_مقدم
👌بسیار دلنشین
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تلنگر❗️
مردمآزار میدونے کیه؟!
اونے که ↯
با گناهاش نمیزاره🚫
بقیه زودتر امامزمانشون
رو ببینن...🚶♂️
🔰دانشجویے بھ استادش گفت: استاد اگھ شما خدا را بھ من نشان بدهید، عبادتش مےکنم و تا وقتے خدا را نبینم، او را عبادت نمےکنم☝️🏽••
-
استاد بھ انتھا؎ کلـاس رفت و بھ آن دانشجو گفت: آیا مرا مےبینی🤔؟!!
-
دانشجو گفت: نھ استاد، وقتے پشت سر من باشید قطعاً شما را نمیمےبینم😕!
-
استاد کنارش رفت و نگاهے به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کردهای او را نخواهی دید😅✋🏽/:
خوشبختۍ یعنے واقف بودن بھ اینکھ ■ھرچھ داریم از رحمٺخداسٺ☝️🏽••
■ھرچھ نداریم از حڪمٺخداست☝️🏽••
احساس خوشبختۍ یعنے همین🌸!
- خوشبختۍرسیدن بھ خواستہھا نیسٺ ✖بلکھ لذٺ بردن از #داشتہ ھاسٺ✔!
-
- #لذٺببرمومن -))🔖!!
🌹#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌹
همسر شهید:
«یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:«خانم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار» *معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم؛ دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هقهق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میگذارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»*
* برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»*
ماجرای خواب ــ شهید مدافع حرم ــ حمید سیاهکالی
‹💚🍃›
صاحبعصر..
دگـرطـاقتمـانرفتبـهبـاد،
تامحـرمنشدهگـربهصلاحاستبیا..💔!
#السلامعلیڪیابقیةالله..✨
امروز روز یکشنبست و روز صلوات
ختم ۱۴۰۰۰ صلوات جهت سلامتی و تعجـــــیل در ظهـور امام زمـــان (عج)
تعـداد دلخواه را اعلام ڪنید
اللهــــمـ عجـل لولیڪ الفــــرج🌱
میدونے مثلـٰا اون وقتےکھ وسوسہ میشے برا؎ ارتکـابگنــاھ🔥، یہ جملہ بیاد تو ذهنت اینکھ همانا وقتے زمینہۍ گناھ فراهم شد، برا؎ اینکہ عزیزِ خدا بشے، ²⁰دقیقہ بھ تاخیر بندازش✋🏽⚠️••
یا یادت میرھ سمتش بر؎، یا اونقدر با خودٺ کلنجار میر؎ تا بالاخرھ #منصرف بشے☺️🖐🏽/:
- #تلـاشڪنیم🚶🏻♂...!
چقدر #انرژی میگیری از اینکه حضرت اقا میگه بچه های عزیز من!
شما همون کسایی هستین که ان شاالله
این کشور به اوج میرسونین . . .🌿
السلام ایهاالشهید✋🏻
تو شهید نمیشوی...
تو زنده ای و باخبر از حال ما...😊
فقط خدا خواست پیش خودش باشی..
شهادت را نصیبت کرد..😍
شهادتت مبارک مردخوب خدآ...🌱
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
هدیه به روح پاک شهید سه شاخه صلوات🌹...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی ☘️
♥️| اَرٰبآبْ•❥
←مَـنبۍحُسینْ↷
•°گمشدِھاۍبۍنِشـٰانَم🌱
پَسبِنویسٰتَمٰامِ
مَـرا #خـادمالحسین(:"
#تلنگر ⚠️
تو گناه نکن
در عوض خدا ✨ زندگیت رو پر از وجود خودش میکنه
عصبی شدی؟
نفس بکش بگو: بیخیال، چیزی بگم امام زمان(عج)💚 ناراحت میشه
دلخورت کردن؟
بگو : خدا✨ میبخشه، منم میبخشم 💕
تهمتزدن؟
آروم باش و توضیح بده
بگو: به ائمه هم خیلی تهمتا زدن..🥀
کلیپ و عکس نامربوط خواستی ببینی؟
بزن بیرون از صفحه بگو:
⚠️ مولا مهم تره..🌱
•||حـدیثــ🌱
امامصادقعلیہالسّلام:🌸
آنڪهخداخیرشرابخواهد..عشقحسین علیهالسّلامرابـهقلباومےاندازد...
چشم 🌿'!:
رفیقش مۍگفت'':
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..✨''
#شهیدمحسنحججی🌱
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشمــے
#پارت۱۳
دستم راروی سینه ام می گذارم.هنوزبشدت می تپد.
فاطمه ڪنارم روی پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صلوات می فرستد.
اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند!
بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!!
همین آتش شرم به جانم میزد!!
علےاصغرشالم راازجلوی درحیاط مےآوردودستم مےدهد.
شالم راسرم میڪنم وهمان لحظه توبامردی میانسال داخل می آیـے...
علےاصغرهمینڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!!
انگار سطل آب یخ روی سرم خالےمی ڪنند...
مردباچهره ای شکسته ولبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید:
_ سلام دخترم!خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش می کنم بازم گند زدم!!!
آبروم رفت!!!
بلند می شوم،سرم راپایین می ندازم...
_ سلام!!...ببخشید من!..من نمی دونستم که..
زهراخانوم دستم رامی گیرد!
_ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت می گفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره ویاد همرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا
باخجالت عرق پیشانی ام راپاک می کنم،بزورتنهایڪ ڪلمه می گویم:
_ شرمنده...
فاطمه به پشتم می زند:
_ نه بابا!منم بودم می ترسیدم!!
حاج حسین بالبخندی که حفظش کرده می گوید:
_ خیلےبد مهمون نوازی ڪردم!مگه نه دخترم!!
وچشمهای خسته اش را بمن می دوزد
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را بایک دست بالامی گیرم وبادست دیگرساڪم رابرمی دارم.زهراخانوم صورتم رامی بوسد
_ خوشحال می شدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی!
_ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم
فاطمه دستم رامحکم می فشارد:
رسیدی زنگ بزن!!
علےاصغرهم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله
خم میشوم و صورت لطیفش رامی بوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـےمی ڪنم،حیاط راپشت سرمی گذارم ووارد خیابان می شوم.
تو جلوی درایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه می کنے می گویـے:
خوش اومدید...التماس دعا
قراربود تومرابرسانےخانه عمه جان.
اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است.
یڪ لحظه ازقلبم این جمله میگذرد.
دلم برایت....
وفقط این کلمه به زبانم می آید:
محتاجیم...خدانگهدار
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۴
چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم!
عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بودومن خیلـےدوستش داشتم.تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل.
مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت..
صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمی ڪندبشقاب میوه ام راروی مبل می گذارم وتلفن رابرمی دارم.
_ بله؟
_ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟
_ چراگریه میڪنـے؟؟
_ نمیفهمم چےمیگیـــــ....
صدای مادرم درگوشم می پیچد!بابابزرگ ....مرد! تمام تنم سردمیشود!
اشڪ چشمهایم رامیسوزاند!بابایـے...یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!..چقدرزود دیرشد.
حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪےام راگوشه ای ازاتاق پرت می ڪنم وخودم را روی تخت می ندازم .
دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته!
اما من هنوز....
رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده.
باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار می ڪشم وبغض می ڪنم
چندتقه به درمی خورد
_ ریحان مامان؟!
_ جانم ماما!..بیاتو!
مادرم بایڪ سینـےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل می آید.روی تخت می نشنیدونگاهم می ڪند
_ امروز عڪاسـےچطور بود؟
می نشینم یک برش بزرگ ازکیک رادردهانم می چپانم وشانه بالا می ندازم!یعنـےبدنبود!
دست دراز میکند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار می زند.
باتعجب نگاهش می ڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان
_ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی!
_ وا....چیزی شده؟!
_ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره ما زمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید
کیک به گلویم می پرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم می گویم...
_ چی...چ...چی دارم؟
_ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که!
_ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم
_ بیخود می کنی!پسره خیلیم پسر خوبیه!
_ آخی حتما یه عمر باهاش زندگی کردی
_ زبون درازیا بچه!
_ خوب کی هس ای پسر خوشبخت!؟
_ باورت نمیشه....داداش دوستت فاطمه!
باناباوری نگاهش میکنم!
یعنـےدرست شنیدم؟
گیج بودم . فقط میدانستم که
منتظرت می مانم.
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۵
(بــخــش اول)
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره می دوم،خم می شوم وتوی ڪوچه رانگاه می ڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین می دهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند!
"اونم حتما داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوش تیپ شده ای...
قلبم چنان درسینه می ڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل می تواند آن رادرحلقم به وضوح ببیند!
سرت پایین است وباگلهای قالی ورمی روی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری!
دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم
بلاخره بعدازمکث طولانـےمی پرسی:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے
_ راستش...خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته...خب...من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب."مِن ومِن میڪنی"
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب...حرفش اینکه...
بااسترس بین حرفت می پرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمی رم...
خودش جبهه رفته اما.نمی دونم!!
جسارته این حرف،اما...من می خوام کمکم کنید....حس می کردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم...برای این بود که می خواستم زود برم.
"گیج وگنگ نگاهت می کنم."
_ ببخشید نمی فهمم!
_ اگر قبول کنید...می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما...من میرم جنگ.و ...
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته...نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری
" باورم نمی شود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت می کنم..ترس ازین ڪه چقدربا آن چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!"
_ شایدفکر کنید می خوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک می خوام.
" گونه هایم داغ می شوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک می کنم"
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#بـدونتـعـارف!🖐🏻
مهم ترین کار مآ پیدا کردنِ پنآهِ..
یکی پناه میبره به خدا و اهل بیت،
یکی هم پناه میبره به نامحرم و امثالهم!
پناهِ زندگیِ مآ کیه؟!
اگردوچیزرا رعایتڪنۍ،خدا
شھادترانصیبتمیڪند؛
یڪۍپرتلاشباش..
دوممخلصباش!
ایندورا درستانجامبدۍ،خداهم
شھادترانصیبتمیڪند♥️
#شھیدحسنباقری🌱
🌷روز قیامت میگی:
خدایا اشتباه شده
کارهای خوبی داشتم که نیست
گناهانی نداشتم که هست!
#حسناتت_رفت
در پرونده کسیکه غیبتش را کردی!
طلبکار بود؛ از گناهانش
به تو رسید.
🌸🌸آیت الله مجتهدی ره"
#خداجانم