eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
♥ اینھارو کھ مینویسم بدھ نیروها تھیہ کنند..:) بعد بیان براے اعزام بھ جبھہ ! ¹- توڪّل ²- توسّل ³- غـیرت ⁴- تھذیب نفس ⁵- فرمایشات آقا و از همہ مھم تر ... ⁶- اخلـاص🤚🏽!! 🌿••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ای بسیجی تا وقتی پرچم اسلام را در افق نصب نکردی حق نداری استراحت کنی⚠️
Ashegh Shodan Too Bachegi ~ Music-Fa.Com_۲۰۲۱_۱۱_۲۵_۲۰_۲۱_۴۵_۹۷۱.mp3
4.27M
[امیری حسین و نعم الامیر جان مادرت دستمو بگیر] حاج عبد الرضا هلالی .
شب های جمعه میبرد از بام خانه ام فطرس، سلامِ گرمِ مـرا سمت کربلا :) 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝🖇 ____________________ خیال‌خوب‌تولبخند میشودبه‌لبم‌وگرنه‌ اين‌من‌ديوانه‌غصه‌ها‌دارد . . .
☺️👤 _____________________ خدا‌حواسش‌به‌تو‌هست‌ همه‌جا‌هواتوداره‌تو‌سرتو انداختی‌پایین‌رفتی‌دنبال‌دلت
🕊🖇 ________________ ای قافله من می رسم ز رَه تو را بخدا پا به پا کنی
خوشـــا جـــــــانی که جانانــش تو باشی...
📲💭 این پدر سوخته‌های بی‌بی‌سی‌چی خیلی موجودات جالبی‌ان... برای این که اراجیف خودشون رو بخوان جا بندازن حتی روضه هم میخونن :)
🤷🏻‍♂ 💬پیام‌شہید‌ابراهیم‌هادۍ‌وتمام‌شہدا‌🌱: لطفا‌درمیان‌ نگاه‌هاۍ‌مختلفۍ‌ڪہ بہ‌خود‌جلب‌مۍ‌ڪنید‌ مراقب‌چشمان‌گریان‌ امام‌زمان‌عج‌ و شہدا‌ باشید💔.. چہ‌خانم‌هستید‌وچہ‌آقا پاروۍ‌هواۍ‌نفستان‌ بگذارید‌تنہابراۍ رضاۍ‌خدا‌ ڪارڪنید‌نہ‌براۍ‌جلب‌توجہ‌و معروفیت‌یا‌هرچیز‌دیگرۍ‌ڪہ‌بشہ‌ازش‌‌نام‌برد🥀. دقت‌ڪنید‌رفتارهاوڪردار‌هاۍ‌شما‌زیر ذره‌بین‌امام‌زمان‌عج‌وشہدا‌قرار‌دارد. ان‌شاءالله‌خطا‌و‌اشتباهۍ‌ازشما‌سرنزند‌ڪہ شرمنده‌ۍ‌امام‌زمان‌عج‌وشہدا‌شوید😓.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براۍ آشپزۍ هر روز بھ نیت آن روز غذا طبخ کنید مثلا امروز"جمعھ‌اس" کھ متعلق بھ امام زمانہ «عجّل‌الله‌فرجہ‌الشریف» هست تمام وعدھ‌ها را بھ نیت آن حضرت آشپزۍ کنید😁🍗/: - ابتدا قبل از آشپز؎ بگیرید✔️!! - هنگام‌وارد شدن بھ آشپزخانہ بسم‌اللھ هم یادتون نرھ✔️!! 🖐🏽
عقب‌موندگے قشنگھ!وقتےمردم پیشرفت روتوی کردن میبینن😅👋🏽(:..!
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 #مدافع_عشق ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے #پارت۳۳ دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاش
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۳ با خوشحالی به سمتم برمی گردد. – یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را به دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند. لبانش را کودکانه جمع می کند. – اممم…مرسی خاله جون! و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد! ادامه دارد… . 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشمـے ۳۴ سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…! این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..؟ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید. – بیا!… آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم!؟” سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو! یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد. صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن! بغضم می ترکد. تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز! فقط تو را می خواهم. زنگ تلفن قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…” کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه!” بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم. – بله؟ – سلام زن داداش! با تردید می پرسم: آقا سجاد؟ – بله خودم هستم… خوب هستید؟ دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم. – می خوام ببینمتون! متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟ – نه! اتفاق خاصی نیفتاده. “اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد؟” – مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم! – جدی؟ پس تا پنج دقیقه دیگه می رسم. – می شه یه کم از کارتون رو بگید؟ – نه!…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش. و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد. آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند. به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد. مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم. گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم. فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود. – من باز می کنم. این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه؟ – منم. خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده؟ آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش می کشد. – نه. برید تو… پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا؟ – آقا سجاده. و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود. سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم اشاره می کند بیا… “پشت سرش برم که خیلی ضایع است!” به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند. ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۵ – مامان زهرا!؟ آب آوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم می کند. – آب بعد از نون پنیر؟ – خب پس شربت! – آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم. – نه! بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه. – خداحفظت کنه. در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد. – بیایید آشپزخونه. نگاهش در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابینت برمی دارم. – من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید! و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم می کند. – راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه. اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم. – من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره. طاقتم تمام می شود. – می شه سریع بگید؟ سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم می کند. “خدایا چرا گریه می کنه؟” لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم. – امروز… خبر رسید که علی … علی شهید… و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده؟ تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت!… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم. چیزی نمی فهمم… “دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم؟” گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی! ادامه.دارد… 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
۳پارت‌تقدیم‌نگاهتون(:🍂 ان‌شاءالله بعد از اتمام رمان pdf کامل رمان را در کانال میگذاریم🙂🖐
کثیفےهاۍ هرچقدر هم زیاد و بد باشندبا آب شستہ مےشوند🤚🏽؛ امّا کثیفے هاۍبــاطن🔥!) بھ راحتےتمیز نمےشوند. و ، مثل چربے، دور دل و روح را مـےگیرد و بھ راحتۍ از بین نمےروند🚶🏻‍♂...'! ⚠️••
🌱 در ملڪوت اعلا ڪسی جز شهید زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیلی شهداست..🙂💔
مبارزه‌با‌نفس=بهترین‌راه‌تقویت‌اراده🌱 حواسمون به نفسمون هست؟🤨 💔
‌و کاش چنین باشد که خلق، 'تو' را ببینند، اما به یادِ 'خالق' بیفتند. -آدمارو یادِ خدا بندازید- شبتون‌آروم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙ـ‌وَ مَن‌ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ‌ إِلآ‌ اللَّه‌ـ🌻 و کیست‌ به جز خالق نور، کہ گناھان‌ را ببخشد؟(:💔 | آل‌عمران-۱۳۵ |
🍃 خلاف آنچه بسیاری می‌پندارند آخرین مقاتله ما،به مثابه سپاه عدالت، نه با دموکراسی غرب، که با اسلام آمریکایی است. که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپاتر است. -سیداهل‌قلم-✍
💌 ـ✍🏽امام هادۍ «علیھ‌السلـام» فرمودند: هر ڪس از تدبیر اللھے و مواخذھ‌ۍ دردناک او ایمن شود، مےکند تا آن جا کھ تقدیر اللھے و فرمان نافذ خدا بر او فرود آید🤚🏽🌿. تحف‌العقول،ج¹ص⁴⁸³📚:)