#شهیدبهشتی فرمودن🍁
#دانشجو مؤذن جامعه است؛
اگر خواب بماند،
نماز ملت قضا میشود...
خواب نمونید.!
#روزدانشجو🎓:)
"بـہوقتعـٰاشقے"
#شهیدبهشتی فرمودن🍁 #دانشجو مؤذن جامعه است؛ اگر خواب بماند، نماز ملت قضا میشود... خواب نمونید.! #ر
باتأخیرروزدانشجومبارک📚🌿
حالاخیلیهمدانشمیجویید😜 #الکی
"بـہوقتعـٰاشقے"
[• #خودسازے✨ •] 💥ببین رفیق اگه مۍخواے پدــره شیطــونو دربیارے گناه ڪہ ڪردے سریــع #توبه ڪن 👊 آخ آخ
- یہ وقت نگےمن کھ پروندم خیلے سیاهہ
کارم از توبہ گذشتہ و...🤨
ـ👈🏾 توبھ ..
مثل پاک کن مےمونہ، اشتباهاتت رو پاک مےکنھ فقط به فکر #جبران باش☺️🌿!
- #ناامیدۍازشیطاناست😐🔪
📛#تلنگرانه 🌱
💻لپ تاپم رو روشن کردم و افتادم
تو کوچه پس کوچه های اينترنت...🙂
چند تا کوچه رو که دور زدم، يهو ديدم
آژير آنتی ويروس به صدا دراومد ؛😕 فهميدم ويروس گرفته .
سريع ويروس رو از بين بردم تا به سيستمم، آسيبی نرسونه ...😊
کارم که تموم شد به حال خودم خنديدم.
"البته از اون خنده ها "خنده ی تلخ من
از گريه غم انگيز تر است"!😔
با خودم گفتم: کاش اينقدر که هوای
لپ تاپت رو داری، هوای خودتم داشتی😓
کاش وقتی گناه ميکردی و آژير دلت
داد ميزد که: خطر.. خطر..!!😔
دلم
به حال خودم
سوخت...!!😓
تازه فهميدم خــــــــيلی وقته گناهها،
آنتی ويروس دلم رو هم خفه کردند😞
#نمیدونم_چی_بگم
اما خوش به حال اونايی که آنتی ويروس
دلشون اورجيناله و هر روز با وصل شدن
به #خدا آپديتش ميکنن ...
خوش به حال اونايی که هر شب
رفتاراشون رو مرور می کنن واگر گناهی
ناخواسته وارد دلشون شده با آنتی ويروس
#استغفار نابودش ميکنن ؛
|يه آنتی ويروس خريدم به نام " استغفار "|
❤️از ته دل گفتم:
"اسـتغـفرالله ربـي و اتـوب الیه
#تلنگــر💥
مراقب خود باشید!
در این فضاۍ بـے در و پیڪر مجازۍ!
در جبهه اگر روۍ مین میرفتے؛
جانباز مےشدۍ و سربلند!
اما!
اگر تن بھ مینهاۍ این وادۍ دهے؛
معلوم نیسـت،
به ناڪجا آبادها خواهے رسـید...
اینـجا فقـط باید؛ دݪ بھ شــھدا داد..ッ
#شــھداگــاهےنگـاهے✨🌹
#خنده_حلال😂
دو تا خلافکار حرفه ای با هم ازدواج میکنن. بچشون یه دانشمند میشه...
حالا میپرسید: چرا؟!
یادتون رفته...؟! منفی در منفی، مثبت...
من برم به کشفیات بعدیم برسم😄😂😁😃
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
#عاشقانه_شهدایی🌱
بنای ازدواجم با مصطفی عشق او به ولایت بود،
دوست داشتم دستم را بگیرد
و از این ظلمات و روزمرگی بیرون بیاورد.
همین مبانی بود که مهریه ام را
با بقیه مهرها متفاوت کرده بود.
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد
که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام
هدایت کند.♥️
اولین عقد در شهر صور بود که عروس
چنین مهریه ای داشت یعنی در واقع
هیچ وجهی در مهریه اش نداشت.♥️
راوی: همسر شهید مصطفی چمران
#شهید_مصطفی_چمران
#دلانه💔
چـه القـاب قشنگےست
فـدآیۍ اهـݪبیت
شهیـد...✨🍃
میشود روزے قسمت ماهم بشود؟!
فَارِجَ كُلِّ مَهْمُومٍ
ای دلگشا و آرامش بخش هر اندوهگین 🌱
_دعای جوشن کبیر📖🌿
روزی که ۱۴۴۰ دقیقه است و ما
نتونیم حداقل ۵ دقیقه ازشو
قرآن بخونیم یعنی تباه...
#ازقرآنگوشهطاقچهپیامسیننشدهداریم😉🌱
"بـہوقتعـٰاشقے"
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 #مدافع_عشق ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے پــارت آخـــر #پارت۳۹ – هام هام هام هااا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
– آره. استاد با عصا.
می خندم و می گویم: عصاش هم می ترسم چشمن بزنن…
لبخندت محو می شود.
– چشم خوردم ریحانه!… چشم خوردم که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم! خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…کمد لباسو دیدم… لباس نظامیم هنوز توشه…
نمی خواهم غصه خوردنت راببینم. بس بود یک سال نماز شب های پشت میز با پای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت…
سرت را پایین می اندازی. محمدرضا سمتت خم می شود و سعی می کند دستش را به صورتت برساند. همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس می کرد. آب دهانم را قورت می دهم و نزدیک تر می آیم…
– علی!.. تو از اولش قرار نبود مدافع حرم باشی… خدا برات خواسته… برات خواسته جور دیگه خدمت کنی!… حتماً صلاح بوده. اصلآً… اصلاً..
به چشمانت خیره می شوم. در عمق تاریکی و محبتش…
– اصلاً تو قرار بوده از اول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!…مدافعِ…
آهسته می گویم: من…
خم می شوی تا پیشانی ام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو می کند در آغوشت. می خندی.
– ای حسود!
معنا دار نگاهت می کنم.
– مثل باباشه.
– که دیوونه مامانشه؟
خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. یک دفعه بلند می گویم: وااای علی کلاست!
می خندی.. می خندی و قلبم را می دزدی.. مثل همیشه.
– عجب استادی ام من! خداحفظم کنه…
خداحافظی که می کنی به حیاط می روی و نگاهم پشتت می ماند…
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای.. سیدِ خواستنی من! سوار ماشین که می شوی، سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخند دوباره خداحافظی می کنی.
– برو عزیز دل!
یاد یک چیز می افتم… بلند می گویم: ناهار چی درست کنم؟
از داخل ماشین صدایت بم به گوشم می رسد: عشق.
بوق می زنی و می روی. به خانه بر می گردم و در را پشت سرم می بندم. همان طور که محمدرضا را در آغوشم فشار می دهم سمت آشپزخانه می روم. در دلم می گذرد که حتماً به خاطر دفاع از زندگی بوده. بیشتر خودم را تحویل می گیرم و می گویم: نه. نه. دفاع از من.
محمد رضا را روی صندلی مخصوصش می نشانم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم آرام فشار می دهم.
– مگه نه جوجه؟…
آستین هایم را بالا می دهم. بسم الله می گویم. خیلی زود ظهر می شود. می خواهم برای ناهار عشق بار بگذارم.
* #پـــایــان *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید