eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
460 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
بریم برای پارت اول😍👇
😉 بریـم بـرای پــارت دوم☺️👇 ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی °•[پارت دوم]•° رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت! او که حاال برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وای ستاد و گفت: واقعا که! ... به سمت آسانسوری که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم پرس یدم:واقعا که چی؟ با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور ب یاد ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کن ی بیرون پرید ی و باعث شد ی برگه هایی که من برا ی مرتب کردنشون کلی وقت گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم! حاال هم به جای عذر خواهی سرم غر میزنی! _من عذر خواهی بلد نیستم! _چه بد! سعی کن یاد بگ یری. قبل اینکه من بخوام چیزی بگم با قدمای بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد. من که همینجوری هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم. با ورودم منشی که طبق معمول توی آرایش کردن چیز ی رو از قلم نینداخته بود به احترامم پا شد و رو به من سالم کرد. بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندایی که به احترام من بلند شده بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیاد به اتاقم به سمت اتاق مد یریت قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. کتم رو از تنم در آوردم و رو ی پشتی مبل چرمی ا ی که جلوی م یز کارم بود انداختم و روی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت: _بَه سالم آقای جاوید ! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟ _خفه بابا! عرضه نداری دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمی تونه هیچ کاری رو بهت پسپاره. _به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می‌خواد از کار همه سر در بیاره. روی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوار شیشه ای اتاق می رفتم گفتم:اگه تو دهن لق ی نمی کردی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم تو ی این کار دخالت نمی کرد. روی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجوری کنه، او اومد اینجا و غر زد کارا دیر انجام میشه منم گفتم برای همین می خوای م چند نفر رو استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم. _ حاال کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر زد ی که خوب نیستن و باهاشون کنار نمیای؟
✨دختر بسیجی °•[پارت دوم]•° _دوتا مرد متأهل و یه دختر... _خب این کجاش مشکل داره؟ رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کن یم؟ _هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کل کلاس شرکت رو یک نفره میاره پایین. _مگه چشه؟ _چشمش نیست! اتفاقا چشماش خیلی هم قشنگن! اون تی پ مزخرفشه که رو ی مخه. _یعنی شلخته اس؟ _اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه. _چرا معما طرح می کنی؟ _تا نبینیش نمی فهمی من چ ی می گم من که اصال ازش خوشم نمیاد و مطمعنم تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تی پا بندازیش بیرون‌. _خب بگو بیاد ببینمش! تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده. _الان که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میاد . _باشه پس، فردا می بینمش. از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ای نکه برگردم به صدای منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن دار ی. پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو ندادی ها! _توی جیب کتمه. کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مارک ی که روز قبلش از ترکیه براش خریده بودم نیشش بازشد و با گفتن دمت گرم داداش ازم تشکر کرد. با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم.
ان‌شاء‌الله ادامه رمان فردا😃😌👆
376.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💔 غُربتِ بسیجےهای خامنہ‌ایی را تنہا آغوش مهدی عج تسکین خواهد بود* ..! @emam_hasani_ha
شب شهادت حضرت رقیه (س) 99.07.014_6016913126274893510.mp3
زمان: حجم: 5.59M
شور زیبا😍😍👌 یا ابوفاضل... کربلایی 🎤 °•°ʝoɨn↓ 🙏 اَللّٰــهُمـَ عَجِّـــل لِوَلیڪَ الْفَرَجـ 🙏 @emam_hasani_ha
| 😍 اگر امام تنها نماند اسلام هم پیروز خواهد شد💪 و ما اهل کوفه نیستیم که امام را تنها بگذاریم🙃 @emam_hasani_ha