eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
قول میدی 🌺 💚 🍂 اگه خوندی 🌺 💚 🍂 توهرشرایطی 🌺 💚 🍂 که هستی 🌺 💚 🍂 کپی کنی 🌺 💚 🍂 وتا اونجایی که 🌺 💚 🍂 میتونی منتشرکنی 🌺 💚 🍂 اللهم 🌺 💚 🍂 عجل 🌺 💚 🍂 لولیک 🌺 💚 🍂 الفرج و 🌺 💚 🍂 العافیه و 🌺 💚 🍂 النصر 🌺 💚 🍂 اگه سر قولت هستی این پیامو منتشر کن تا همه برای ظهور حضرت عج دعا کنن😊 🌸
+ • پارسال‌ همین‌ موقع؛ خیلیا پاسپورت ‌و ویزاشونو حاضر مےکردن‌ کھ ... ارباب ‌باشن! 💔🍃
|♥️|✿● ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞ زیبآییِ͜͡🦋͜͡🌱͜͡ چآدُرِ مِشک͜͡ی‌اَم🖤✨ رآتَرجی͜͡ح می‌دَ͜͡هَم😻💕͜͡ بَرهَمه‌یِ بِ͜͡رَندهآی͜͡ دُنیآ📒͜͡ کُدآم بِرَن͜͡د و اِسمی͜͡🏷͜͡ بآ اِعتِبآر تَر͜͡ اَز نامِ͜͡✨͜͡ مآدَرَم زَهر͜͡آ(س)🎊͜͡ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
.͜. ͛: • خۅاب‌دٻـ ـدم‌کہ‌فـرج‌ آمـده‌در‌دۅلٺ‌عشـ ـق ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ باز‌فــــرمانـده‌قُـــدس اسٺ‌سُلٻمانۍما⑉♥️ ❪📱‘ | (:❌ ♡ 🌙 ـ ۅ‌آرامۺِ‌لبخندِشــمٰا🌱
{ وَكَم مِن ضالٍّ رأى قُبَّةَ الحُسينِ(ع) فاهتَدى..!🙂❣ } وچه بسیار گمراهانی ڪه با دیدنِ گنبدِحسین هدایت شدند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان باید کجا باشیم؟! اره توی راه نجف کربلا... اره الان زیارت نامه میخوندیم... اره عمود چند بودیم؟!
〖🖇🖤❥〗 هنگامہ‌حیرانےست خودرابہ‌ڪہ‌بسپاریم ؟! -حبیبےیآحسین(:"💔-
✨دختر بسیجی °•[پارت سوم]•° رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت! او که حاال برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وای ستاد و گفت: واقعا که! ... به سمت آسانسوری که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم پرس یدم:واقعا که چی؟ با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور ب یاد ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کن ی بیرون پرید ی و باعث شد ی برگه هایی که من برا ی مرتب کردنشون کلی وقت گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم! حاال هم به جای عذر خواهی سرم غر میزنی! _من عذر خواهی بلد نیستم! _چه بد! سعی کن یاد بگ یری. قبل اینکه من بخوام چیزی بگم با قدمای بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد. من که همینجوری هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم. با ورودم منشی که طبق معمول توی آرایش کردن چیز ی رو از قلم نینداخته بود به احترامم پا شد و رو به من سالم کرد. بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندایی که به احترام من بلند شده بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیاد به اتاقم به سمت اتاق مد یریت قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. کتم رو از تنم در آوردم و رو ی پشتی مبل چرمی ا ی که جلوی م یز کارم بود انداختم و روی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت: _بَه سالم آقای جاوید ! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟ _خفه بابا! عرضه نداری دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمی تونه هیچ کاری رو بهت پسپاره. _به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می‌خواد از کار همه سر در بیاره. روی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوار شیشه ای اتاق می رفتم گفتم:اگه تو دهن لق ی نمی کردی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم تو ی این کار دخالت نمی کرد. روی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجوری کنه، او اومد اینجا و غر زد کارا دیر انجام میشه منم گفتم برای همین می خوای م چند نفر رو استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم. _ حاال کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر زد ی که خوب نیستن و باهاشون کنار نمیای؟
✨دختر بسیجی °•[پارت سوم]•° _دوتا مرد متأهل و یه دختر... _خب این کجاش مشکل داره؟ رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کن یم؟ _هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کال کالس شرکت رو یک نفره میاره پایین. _مگه چشه؟ _چشمش نیست! اتفاقا چشماش خیلی هم قشنگن! اون تی پ مزخرفشه که رو ی مخه. _یعنی شلخته اس؟ _اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه. _چرا معما طرح می کنی؟ _تا نبینیش نمی فهمی من چ ی می گم من که اصال ازش خوشم نمیاد و مطمعنم تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تی پا بندازیش بیرون‌. _خب بگو بیاد ببینمش! تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده. _الان که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میاد . _باشه پس، فردا می بینمش. از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ای نکه برگردم به صدای منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن دار ی. پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو ندادی ها! _توی جیب کتمه. کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مارک ی که روز قبلش از ترکیه براش خریده بودم نیشش بازشد و با گفتن دمت گرم داداش ازم تشکر کرد. با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم.
شرمنده بخاطر دیر شدن رمان😔 ان‌شاء‌الله فردا پـارت چهارم در کانال گذاشته میشود🙂🌹
باشدقبول‌نوڪرتوبۍگناه‌نیست اماحسیـن‌حاݪ‌دݪم‌روبه‌راه‌نیست🥀💔 🖐🏼
‌ من حتی دلم برای اون جوگیرایی که وسط سخنرانی آقا یهو داد میزدن:تکبیر! تنگ شده ‌
[•`بایدخݪیݪ‌بودبہ‌یاراعتمادڪرد . . . ڱاهۍبہشټ‌دردݪ‌آتش‌میسـراسټ❤️🌿°]
خط انحراف همانی است که روی حق سایه می‌اندازد
دݪم‌میخوادخودم‌ۅ‌مثله‌اون‌پارچہ‌سبز‌هاے گہره‌شده‌به‌پنچره‌فوݪادټ‌گہره‌بزنم‌:)))
ديوانگۍام‌رابہ‌حساب‌توشمردنـد تحقيق‌شده‌ازهمہ‌معشوق‌ترینۍ 💚🌱۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همت ترک یک موتور ناشناس شهید شد... 👈 حالا بعضی مسئولین ما ماشین ضدگلوله با شیشه دودی سوار میشن تا خدای ناکرده با مردم موجه نشن 🔹 حاج قاسم از همت می گوید... ✌️🏼
قدم‌قدم‌بایہ‌عݪم . . .💔🌿
من‌دلـم‌در جمٰع‌جای‌دیگر اسـت )):
همھ‌چیز درست‌میشه‌درست دقیقا سےو دو این‌ماه‌ساعت‌بیست‌وپنج ):
نگران باش‌تو‌دنیا هیچےحل‌نمیشه ):
من عاشق‌پیاده‌روی‌‌تو بارونم چون‌هیچ‌ڪس‌گریھ‌هامو نمیبینه🚶‍♂ /: ):
بقیھ‌اش‌بماند /:
❲‌تنھا یک‌نفر از تمام‌جھان کافیست کھ برایت‌ارزش‌زیستن داشته‌باشد •`.❳
قرار بود‌ زندھ‌باشید و زنده‌ڪنید جان‌های مرده‌را ;من مرده ام !...
•|🕯 آقا... ببخشید ها.. خواستَم بگم که‍ نمےخواے بیاے؟🍃 خسٺمون کرده‍ این دنیاے مریضـ^^🥀 . . 🖐🏻: 🖤
| ♥️ | این روزا.. اگرڪھ دیدید حالمون خوش نیست؛ بے قراریم! همشتو فڪریم.. چیزےنیست! ایناطبیعیه آخھ ما ڪربلامون دیر شدھ دیرھ دیرم نھ هـا ڪم شده... راستش این وسـطا بعضیـامون هستن! تاحالا ڪربلا نرفتن.. اصلاما هیچ! بھحالِ ڪربلا نرفتھ ها دعا ڪنین.. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
[💔💔💔] باید به آمار ڪشته هاے ڪرونا اربعین نرفته‌هارم اضافه ڪرد . . . 🖤 🖤