✨دختر بسیجی
°•[پارت پنجم]•°
با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم.
با یه حرکت کت و تیشرت جذبی که زیرش تنم بود رو درآوردم و خودم رو ی روی تخت انداختم.
من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترای زیادی هم دوست بودم ول ی اولین و مهمترین چ چیزی که از طرف مقابلم می پرس یدم سن و سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم.
هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احساس دخترا ی کم سن و سال باز ی کنم، ولی کسی که آوا ی 6 1ساله باهاش دوست
شده بود آدمی بود که من از همین اول فهمیدم کسیه که براش مهم نیست طرف مقابلش یه دختر توی سن حساس بلوغ باشه و
به راحتی با احساسش بازی می کنه.
من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو می شناختم.
مدت زیادی رو به آوا و کار ی که می کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
به تنم**کش و قوس دادم وگوش ی رو روی گوشم گذاشتم که صدای پرهام توی گوشم پیچید :
_آراد نگو که هنوز خوابی!
_خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی.
_هیچ می دونی الان ساعت چنده؟
_خب که چی؟
_نا سالمتی تو مد یر عاملی خ یر سرت بعد گرفت ی تا لنگ ظهر خوابید ی؟! االن تو باید شرکت باش ی نه توی رخت خواب.
_من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟
_باشه پس می بینمت.
تماس رو قطع کردم و به ساعت گوش یم که9 رو نشون می داد نگاه کردم.
چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیلی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود
رفتن به سر کار نداشتم و هم ین هم باعث م ی شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرون می زد بحثمون بشه.
بابا همیشه بهم م ی گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می
خوابی و آخر شب به خونه می ای.
ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر
وقت توی رخت خواب بودم.
خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و ش یشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرون زدم
قبل اینکه وارد پارکینگ شرکت بشم و توی حیاط کوچی ک برج همون دختر چادری روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم
بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت.
دوست داشتم حاضر جوابی د یروزش رو تالفی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برای همین خیلی سریع ماشین رو پارک کردم و وارد لابی برج شدم.
من او رو تو ی طبقه دهم دیده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره برا ی همین قدمام رو به سمت آسانسور تند
کردم تا باهاش توی آسانسور تنها باشم و حسابی حالش رو بگ یرم.
او که حالا به آسانسور رسیده بود یک لحظه به عقب برگشت و وقتی متوجه من و شتابم برای رسیدن به آسانسور شد، لبخند
بدجنسانه ای زد و به محض وایستادنش تو ی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد.
با رسیدنم به آسانسور و دیدن شماره ی 10 نفسی از سر حرص کشیدم و با زدن دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش
وایستادم.
من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبیم کرده بود.
نگاهی به ساعت مارک تو ی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَه لعنت ی بالخره حسابت رو میرسم.
••🌿🦋↻∞
〖-سَیّدۍأَنْتَڪَمَاأُحِبُّ
فَاجْعَلْنِےڪَمَاتُحِبُّ...〗
-بھنفسهاۍتوبنداستمرآهرنفسۍ؛
سایھاتڪمنشودازسرمانحضرتیآࢪ
#انتفیقلبیحسین...🌱
#یااباعبداللھ♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•••♡
پلاڪِ ٺو
مُنزه بودنِ
خاڪ را تضمین مے کنـ ـد
اے شهید! ☀️🌼
#دفاع_مقدس
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
میگه کہ ..
شماها نمیدونید ڪ اگ امسال اربعین
مرزها باز بود؛ چقدر اون جایے ڪ بہ
حاج قاسم موشڪ خورد شلوغ
میشد .! :)🥀
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
●🌈● #آرامشِ جآن
دلیکهدلداردارد،همهدارد🌊
- علامهحسنزادهِآملی! 🌬
حضـــرتـــ❥دلـــدار خدای مهربانم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
-لبخندبزن..!シ
کہلبخندٺبرآیمآرامشمیآورد..🤍}
بہیڪلبخندٺسختمحتآجیمـ❥
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
●🌈● #آرامشِ جآن
﴿رَبّإنّیلِمَاأنزَلتَإلَیَّمِنْخَیْرٍفَقیرٌ﴾
پروردگارا!💛•••
منبہهرخیرےکہبرایم
بفرستےسختنیازمندم:)"♥️ ]
#قصص۲۴🌿⃟🌱
و خدایی ڪہ نعماتش دݪبر است
عصـــرتون پر از سلامتی و شیرینی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─