eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
474 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
مراببر‌به‌حرم‌تا‌نرفته‌ام‌از‌دست علاج‌واقعه‌قبل‌از‌وقوع‌باید‌کرد 💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
دݪتنگۍیعنۍ‌حال‌من🥀 دݪتنگۍشدوباݪ‌من دݪتنگۍسختہ‌واسہ‌اون‌ڪہ‌هوایۍمیشہ🙃🖇
تازمانۍ ڪہ‌خدایۍخدا☝️🏼 پابرجاسټ🌱 پرچم‌حُسـنِ‌حســـن‌ درهمه‌عاݪم‌باݪاست😊✨
✨♥️ از امام صادق علیه‌السلام پرسیده شد: مردانگى چیست؟ «فرمود: خدا تو را آنجا که منع کرده، نبیند و آنجا که امر کرده، گم نکند.» -تحف العقول،ج۱،ص۳۵۹ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
4_5994379790809827651.mp3
974.9K
『 ♡ 🎧 ♡ 』 ندای شهدا   ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ میدونی حاجت منو؛ ولی بزار بازم بگم😭👇 ۳ کلمس فقط آقـــــا پیــ👣ــاده؛ اربعیـ🏴ــن حـــ❣ــرم 🌱]• |🔗 |🎤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
سردار شهيد مهدي زين الدين: در زمان غيبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به ولي فقيه باشد تا ببينيد از آن كانون فرماندهي چه دستوري صادر مي‌شود. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(:" درستہ‌مجازیہ‌وݪےپشتِ‌ هرگوشے ... ؛ قݪبےدرحاݪِ‌تپیدنہ ! - مراقب‌رفتارت‌بآش‌رفیق"🧣 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌱 🌿 هرکی با خدا رفیق میشه😍 اهل بلا میشه🙃 هر کی هم اهل بلا باشه🙂 اهل کرب و بلا میشه😇 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مذهبے بــودم📿 کارم شده بود چیک و چیک !📸 سلفی و یهویۍ ..🏻 عکس هاے مختلف با چادࢪ و روســری لبنانۍ !🏻 من و دوستم یهویی توے ڪافی شاپ . . ☕️ من و نیلوفر یهویــی گلزار شھــدا من و خواهــࢪم یهویی سرخھ حصــار🎈 عکس لبخند با عشوه هاے ریز دخترڪانه ..😌 دقت میڪردم که حتما چال لپم نمایان شود دࢪ تمامی عکسها ..😇 کامنتهایم یڪ در میان احسنت و فتبارک الله احــسن الخواهر !👏 دایرڪت هایم پرشده بود از تعریف و تجمید ها 😻 از نظر خودم ڪارم اشتــــــباھ نبود 🙌 چرا که داشتم حجاب ؛ حجاب برتــࢪ !✌️ کم کم در عڪسهایم رنگ و لعاب ها بالا گرفت تعداد مزاحــم ها هم خدا بدهد برڪت ..!😶 کلافــھ از این صف طویل مزاحمت ...😞 یکبار از خودم جویا شدم چیست علت ؟! چشمم خورد به ڪتابی ..📚 رویش نشستھ بود خروارها خاک غفلت ..🕸 هاا کردم .. و خاڪها پرید از هر طــࢪف .. "سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاڪی من ...📚 ابراهیم هادی خودمــان ..😊 همان گل پسࢪ خوشتیپ ..🏻 چارشانھ و هیڪل روی فرم و اخلاق ورزشے .. شکست نفس خود را ..🙅🏻♂ شیک پوشۍ را بوسید و گذاشت کنج خانــہ .. ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسھ پلاستیڪی ! رفتم سراغ اینستا و پستها📱 نگاهی انداختم به کامنتھــا 🙄 ۸۰ درصــدش جنس مذڪــر بود !!!👱🏻♂ با احسنت ها و درودهاے فراوان ! لابه لای کامنتها چشمم خورد بــھ حرفهای نسبتا بودار برادࢪها !🙌 دایرکت هایم که بماند ! عجب لبخند ملیحۍ ..😺 عجب حجب و حیایــے ...😼 انگار پنھــان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده . . 😏 عجب هلویــی ..🍑 عجب قند و نباتی اے جان !😙 از خودم بــدم امد ..😖 شرمساࢪ شدم از اینھــمه عشوه و دلبری ..😔 شهید هادی کجا و من ڪجا !🙄 باید نفس را قربانۍ میکردم ..😔 پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم ها ...🎈 پست ها را حذف ڪردم و نوشتم ، از شهدا و پرورش نفســشان ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•🌿🌸•| 💥 این دنیا مجهز به دوربین مدار بسته است !🙂 🍃 «أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری✨» «آیا نمی دانید که خداوند می بیند!» (سوره علق / آیه ۱۴🌿|‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
amirza.apk
19.65M
دانلود مستقیم بازی کلماتی کربلا سرگرمی+ آشنایی بیشتر با امام حسین(ع) ✅دانلود از کافه بازار: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.game.karbala&ref=share ✅دانلود از مایکت: https://myket.ir/app/ir.game.karbala/ گروه نرم‌افزاری تسبیح سافت
بسم رب الحسین همراه با سرگرمی و بازی، اطلاعات خود را درباره امام حسین(ع) بالا ببرید. 🎁 امکانات: - دارای 2 مرحله اصلی شامل 92 سوال - سوالات خوب و هوشمند جهت بالا بردن معرفت حسینی - پخش صوت بهترین مداحی ها به صورت رندوم - امکان اهداء هدیه فرهنگی جهت تقویت و ساخت بازی‌های فرهنگی - دارای انمیشن‌های دلنشین - گرافیک فوق العاده 📌این بازی به نیت آشنایی بیشتر با امام حسین(علیه السلام) ساخته شده لطفا با نصب و انجام این بازی از ما حمایت کنید. ✅دانلود از کافه بازار: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.game.karbala&ref=share ✅دانلود از مایکت: https://myket.ir/app/ir.game.karbala/ گروه نرم‌افزاری تسبیح سافت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•[پارت ششم]•° با ورودم به شرکتی ک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم. مثل همیشه بدون صبحانه بی رون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و برا ی همین گوشی رو روی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی توی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سالم کرد و بعد گذاشتن سینی روی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو تو ی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیا ی و حال این دختره رو بگیری؟ لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟ _تو باز هم حس رئیس بودنت گل کرد؟! نزدیک تر اومد و ادامه داد:بب ی ن داداش! دلم می خواد کار ی کنی که خودش دُمش رو بزاره روی کولش و بره. _حالا تو بزار اول ببینمش . بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شاید دلم خواست نگهش داشته باشم. در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با تیر میزنی. من الان به نازی میگم تا بهش بگه بیاد و ببینیش. باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم. چند دقیقه ای گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم. وارد اتاق شد و رو بهم سالم کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی میز به حرکت درآوردم. چند ثانیه ای گذشت و وقتی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرفی نمی زنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟ با تعجب ابروهام رو بالا انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دل یل خیلی سریع به طرفش چرخیدم و با ابروهای باال افتاده نگاهش کردم. با دیدن دختر چادر یِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست. او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پرید :شما...؟ _بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟ حالا می تونستم حالش رو بگ یرم و خودش هم این رو فهمیده بود که جوابی نداد و اخم رو ی صورتش نشست. وقتی جوابی نداد ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:کجا؟ نفسی از سر حرص کشید و جواب داد:جلو ی در آسانسور. _آها حاال داره ی ه چی زایی یادم میاد. من یادم نیست کِی بوده تو یادته؟ _دیروز... _وَ امروز! _ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبال کجا همو دید یم ربطی به کارمون داشته باشه! _اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی می کنن و زبون دراز هم هستن آبم توی یه جوب نمیره. _من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم.
✨دختر بسیجی °•[پارت ششم]•° _ولی من خوب یادمه! چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت. از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خواهی بلد نیستم، یعنی به کارم نمیاد که بخوام یاد بگیرم ولی تو باید یاد داشته باشی! خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت بخوام. از جام برخاستم و جلو ی میز کارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پوشیدنت باید عوض بشه و سوم اینکه پوزخند نزنی. _من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پوشیدن چادرمه که باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد کار کردنم نداره. _برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ریخت لباس پوشیدنا کنار نمیام. _من روز ی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم بهتره که کنار بیاین. _این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با ا ین وضع و ریخت به شرکت من نمیای! _چشم. از تغییر موضع یهوییش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم پشت میزم نشستم. به برگه ای که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدای بلند مشغول خوندنش شدم: _آرام محمد ی دارا ی مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی بخش حسابداری شرکت. بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:می دونی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟ سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:خیلی باید تو ی کارت دقت کنی چون کوچکترین اشتباه از سو ی تو منجر به اخراجت می شه. چیزی نگفت و در همین حال تقه ای به در خورد و او که پشت در وایستاده بود برای ا ین که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت که پرهام سرش رو از الی در نیمه باز توی اتاق کرد و گفت:می تونم بیام تو؟! بهش اجازه دادم بیاد تو و دیدم که اخمای دختری که حالا می دونستم اسمش آرامه توی هم رفت و نگاه اخموش رو به من دوخت. پرهام خیلی ریلکس رو ی مبل جلوی میزم نشست و به آرام خیره شد. ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت و یه جورایی به نظر می رسید که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره. رو به آرام با مالیمت گفتم : شما می تونی بر ی و به کارت برسی. بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست که پرهام که تا اون لحظه با تعجب به من نگاه می کرد مثل برق گرفته ها گفت :بله! بله؟ نفهمیدم چی شد؟ تو الان با این دختره چجور حرف زدی؟! _انقدر ترش نکن! قراره از فردا جوری که تو دوست داری بیاد سر کار؟ _یعنی چی؟ _یعنی بدون چادر! _محاله! _حالا فردا خودت می بینی! طرف از اوناییه که دنبال بهونه می گرده تا چادری نباشه و حتما به اجبار تا حالا هم چادر سرش کرده. _چادرش به جهنم! جوری با آدم رفتار می کنه که انگار اصال وجود ندار ی! _اونش هم به مرور زمان درست می شه.
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 واما پاسخ.... نترسیدن از عظمت پوشالی دشمن... برای احساس تکلیف ،که همان جهاد در راه خداودین بود،از کمی یاران امام حسین(ع)احساس وحشت نکردند،و این کم بودن را بهانه ایی برای فرارخودقرارندادند. نویسنده:حجت الاسلام سیدعلی اصغر علوی کتاب:توجیه المسائل چاپ:ششم صفحه:۸۲ 🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌•••🍃 زینب‌روی‌همه‌یِ‌صفحات‌دفترش ‌نوشتہ‌بود.. اومیبیند! بااین‌کارمیخواست‌هیچ‌وقت خدارافراموش‌نکند..🐚💕 🌱 ...°∞°❀♥️❀°∞°... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•🖤🖇• [ مگرجـٰا‌ڪم بـود‌از‌بھر‌مـٰا‌،در‌ ؟! ] مگر‌ما‌دل‌نداریم‌اربا‌ب‌جانم؟!💔🥺 ° ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
✨دختر بسیجی °•[پارت ششم]•° _ولی من خوب یادمه! چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین
امیدواریم که راضی باشید از رمان هامون😃 انتقادی نظری داشتید سراپا گوشیم🙂🍃 ان‌شاء‌الله فردا پارت هفتم در کانال قرار میگیره♥️
مثلا ... خسته از مشغله و استرس روزانه، بشینی یه گوشه و با خدای خودت خلوت کنی🙃💚 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا