فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه #استوری
🏴 #رحلت_رسول_الله (ص)
#ماملت_شهادتیم
#شهادت -امام حسن
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت هفدهم😎👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت هجدهم🙂👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت هجدهم|•°
_آراد تو حوصله چی رو ندار ی؟ تو می دونی با من چیکار کرد.....
با عصبانیت وسط حرفش پریدم و غریدم: من با تو کار ی نکردم....
با لحن آروم تر ی ادامه دادم:سایه! چرا فکر می کنی من احمقم؟.. درسته اونشب من توی حال خودم نبودم ولی انقدر حالیم بود که تو اولین بارت نبوده.
دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید ولی به روی خودش نیاورد و سرم داد زد:تو داری به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیستی که پای کاری که کرد ی بایستی بگو نیستم دیگه چرا تهمت می زنی؟
_خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست.
_آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جور ی می گی؟ این خیلی نامردیه!
_اصلا من نامردم و تو هم اشتباه کردی که عاشق یه نامرد شد ی.
_دنیا همینجور ی نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم.
به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم
کاری می کنم که بهم التماس کنی و بخوای ببخشمت.
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد.
کلافه خودم رو رو ی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم.
من خودم رو به خاطر کاری که با سایه کرده بودم سرزنش می کردم و حتی اگه یک در صدم احتمال می دادم سایه اولین بارش بوده باشه باهاش ازدواج می کردم ولی من آدمی نبودم که کسی مثل سایه بتونه گولش بزنه.
نقشه ی سایه برای گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود و نمی دونست حافظه ی خوبی دارم و جزئیات خوب یادم می مونه حتی تو ی اوج مستی.
سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم.
با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگیرم کرد.
توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد.
مرسانا رو بغل کردم و رو ی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا بردم و شکمش رو به صورتم مالی دم که با
صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل کناریم نشست.
دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می کرد نگاه کردم.
به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیز ی شده؟
لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور؟
_آخه به نظر میاد گریه کرد ی!
_چیزی نیست...
مامان که تا اون لحظه تو ی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده.
چاییم رو از روی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست.
مامان کنارم نشست و گفت:یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟
یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من می دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم!
سر فرصت باهاش حرف می زنم.
✨دختر بسیجی
°•|پارت هجدهم|•°
*فردا ی اون روز، نبود آرام تو ی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خالف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه
تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم.
اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا تو ی سکوت به کارشون مشغول بودن.
جای خالیش انقدر تو ی چشم بود که حتی پرهام هم جا ی خالیش رو احساس کرده بود که کالفه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جور ی نیست؟
_نه! چجوریه مگه؟
_یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه چیز ی کمه.
_خب سربه سر یکی د یگه بزار!
پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرسید :آراد! تو نظرت در موردش چیه؟
_نظری ندارم او هم یک ی مثل بقیه است.
_نیست! خودتم خوب می دونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.
مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برای همین ازش بدم میاد و می خوام که نباشه.
متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف می زد، از یک طرف می گفت از نبودش دلگیره و از طرف دیگه می گفت
ازش بدش میاد و می خواد که نباشه!
من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نمی فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیز ی کمه و باید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بودم .
فرداش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من توی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد.
حرکاتم کاملا غیر اراد ی بودن.
من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیون خودم رو بهش نزدیک احساس می کردم.
بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن و نگاه های معنی دار آیدا و آوا رو هم روی خودم احساس
می کردم.
من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمی کردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و به قاب تلوزیون زل زده بودم و تو ی افکار خودم سیر می کردم.
اونروز انقدر توی حال و هوا ی خودم بودم که حتی حرفای سعید )همسر آیدا خواهرم( رو از کنارم نمی شنیدم و به باز یگوشیای دختر شیطونشون هم توجهی نمی کردم.صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی بودم اصلا نمی رفتم.
چند دقیقه ای می شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار تو ی دستم رو ی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای؟
نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو.
_چه حقی ؟
_حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها کنی به امان خدا.
_اینجا یه همچین حقی وجود نداره.
_داره! یعنی من می خوام که وجود داشته باشه.
پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.
…
#استادپناهیاݩ:
ظرف بشکن..
سر بشکن..
شیشه ماشین بشکن..
آماا..
غرور نشکن...
احساس نشکن..
قلب نشکن...💔
#تــــلنگـرانہ✨
#خادم_المهدی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رهبر انقلاب به خواندن #دعا_هفتم_صحیفه_سجادیه توصیه کردند ...
برای برداشتن سایه ویروس کرونا از روی کشور و دعا برای تمامی جهان 💚
#کرونا
#من_ماسک_میزنم
۰···﴿اللهم اشف کل مریض﴾···۰
❣امام صادق عليه السلام :
✨اَلبَنونَ نَعيمٌ وَ البَناتُ حَسَناتٌ وَ اللّهُ يَسألُ عَنِ النَّعيمِ ، وَ يُثيبُ عَلَى الحَسَناتِ ؛
✨پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند ، از نعمتها سؤال مى كند و به خوبىها پاداش مى دهد .
📚 كافى(ط-الاسلامیه) ج 6، ص 7، ح 12
#پیام_دوست
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اندکی صبر فرج نزدیک است...:
هیچ کس مثل تو بی زوار نیست...💔
#غریب_مدینه
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬♥️↮#رِوایتـ٘دِݪ
کربلای خانطومان
••~#امیرحسین_حاجی_نصیری
روایــتــگــــــ🗣ـــــری
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
.
مادَر به زیرِ لب گُفت: \🍃\
یارب!\🕊\
[حسینی اش] کن\✨\
اینگونه روزِگارَم \⛅️\
با یک دُعا عَوَض شُد.\🌈\
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
شیرزن ایرانے آن ۵۰۰ شهیده زن خط مقدم اند😏✌️🏻
.
.
📱|#شایداستوری
👨🏻💻|#افسرجنگنرم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رفیق خوشبخت ما.pdf
2.26M
📚﴿ڪٺاب رفیـق خوشبخٺ مـا﴾
✨خاطرات شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی...
°•|انتشار با زمزمه ذکر صلوات و اللهم عجل لولیک الفرج بلامانع می باشد.|•°
رفاقت هایتان را 🤝🏻
خـــط بــه خـــط 💬
ڪـلمہ بہ ڪـلمہ📞
مـرور میڪنیـم✨
شایـد فهمیـدیـم🍃
رفاقت تان بهانہ شهادت بود
یا شهادت بهانہ رفاقت🙃💔
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
گنبدزدنبرایحسن
راحتاست،لیڪ.؛
ترسمڪہخلقوابگذارندڪعبہرا...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
.
.
تقدیم به روح ملڪوتے شهید
مدافع حرم" رجایی فر
سه صلوات🍃
#اللهم_ارزقناشَهادة_فےسَبیلِڪ♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
هرشبحسندرخوابمیگوید
مغیره
دستازسرشبردار
کشتۍمادرمرا😭💔
اےواےحســن😭
نوشته اند سخن گفته در شب معراج🖇
خدا به لهجهی حیدر، به احترام نبی🖤
به آنکه تهمت هَذیان به او زده لعنت
همیشه وحی گره خورده با کلام نبی‼️
به نام قبله شاه نجف، به نام نبی☝️
منم غلام علی و منم غلام نبی🙃
علی و فاطمه، داماد و دخترش هستند
چه بیش ازین بنویسیم از مقام نبی✨
جماعتی که همه دشمنان هم بودند . . .
شدند با هنرت خواهر و برادرها✨
هنوز هم که هنوز است نام فاطمهات
نشانده لرزه به جان تمام ابترها🥀
بگو به دشمن حیدر، خدا خدا نکند
علی علی است مناجات صبح و شام نبی🖐
بگو که اشهد انَّ علی ولی الله
بگیر هر چه که میخواهی از رسول الله🖇