eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
461 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 🔹️اومده بود مرخصی بگيره، يه نگاهی بهش کرد، گفت: ميخوای بری ازدواج کنی؟ گفت: بله ميخوام برم خواستگاری 😊 +خب بيا خواهر منو بگير!!🧕 - جدی ميگی آقا مهدی؟؟😳 + به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصی بگير برو😉 😍اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات📞 تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود : فرمانده ی لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد💌 🔹بچه های مخابرات مرده بودن از خنده🤣🤣 پرسيده بود:چرا ميخنديد؟ خودش گفت بيا خواستگاری خواهر من! ♦️گفته بودن: بنده خدا .. آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن، يکيشونم يکی دو ماهشه 😶 🤣🤣🤣 ❣ شادمون کردن🌷 شادشون کنیم با ذکر ✊🏼 بہ وَقت عاشِقے🥀
😅 . قبل عملیات بود داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم، اگر گیر افتادیم چطور توی بےسیم به هم رزمامون خبر بدیم🧐 که تکفیریا نفهمن... یهو سید ابراهیم () بلند گفت: اقا اگه من پشت بے سیم📞 گفتم همه‌چۍ آرومه من چقدر خوشبختم/: بدونید نابود شدیم تموم شده رفته ‌シ . |شادی‌روح‌شهدا‌صلوات💛°°
👨‍⚕دکتر با خنده بهش گفت: برادر! مگه پشت لباست ننوشتی ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄 پس چرا مجروح شدی؟! گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷‍♂ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎
●توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.✉ یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. ●نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند .. ●کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش . صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید ! سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 😂😂😂 ●خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.
😅 . قبل عملیــات بود داشتیـٖم با هم تَصمیم میگرفتیم، اگر گـیر افتادیم چطور توی بےسیم به هم رزمامون خبــر بدیم🧐 ڪھ تـڪـفیریا نفھمن... یـِھ ھو سیـد ابراهیم () بلند گفت: اقا اگه من پشت بے سیم📞 گفتم همه‌چۍ آرومه من چقدر خوشبختم/: بدونید نابود شدیم تموم شده رفته ‌シ
😅 . قبل عملیــات بود داشتیـٖم با هم تَصمیم میگرفتیم، اگر گـیر افتادیم چطور توی بےسیم به هم رزمامون خبــر بدیم🧐 ڪھ تـڪـفیریا نفھمن... یـِھ ھو سیـد ابراهیم () بلند گفت: اقا اگه من پشت بے سیم📞 گفتم همه‌چۍ آرومه من چقدر خوشبختم/: بدونید نابود شدیم تموم شده رفته ‌シ
😁 . آماده مےشدند توی سنگر بخوابند..🚶🏻‍♂ يكے‌شان گفت:«برادر برای نماز شب بلند شدی، نمے‌خواد ما رو دعا كنی.🖐🏻 فقط دست و پامونو لگد نكن.»🤦🏻‍♂ گفت:«كۍ من؟😯 من اگر بلند بشم، فقط براي آب خوردنہ.»🚰 يك نفر سرش را از زير پتو درآورد و گفت:«دوستان توجه كنند..💁🏻‍♂، ايشون نمازشب هم آب مےكشيده ما خبر نداشتيم.»🤣
؎خنده‌حلالツ🌱 🗯 قبلِ‌عملیات بود، داشتیم‌باھم‌تصمیم‌مےگࢪفتیم اگرگیر افتادیم‌چطورتوی‌بےسیم به‌همرزمامون‌خبربدیم که‌تکفیریانفهمن. یھوشهیدمصطفی‌صدرزاده بلند گفت: اقا اگه‌من‌پشت‌،بےسیم گفتم‌همه‌چۍآرومه‌من‌چقدرخوشبختم :/ بدونیدکه‌تموم‌سرویس‌شدیم‌رفت .😐😂 💔"
😂🤣 همه برن سجده..!!!😲🤔 شب سیزده رجب بود🍃حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند🌷 بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁 کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است😶😐😑😂 بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅 .شـہـدا.بـا.صـلـواتـ🌹
. ··|♥️|·· 😂 یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... 🙃 جلوے درش کفشاشو👞 میگیرن و واڪس میزنن ... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت 🌴🌳رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ ... :) یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر " شهید علے حاتمے " پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔🤷🏻 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 👩‍❤️‍👨 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂) ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅 😅 البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج هم کردن 👰🏻🤵🏻 😊
😁 خــــر روشـــــــن شــــــــد😅 سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم. روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد. شهید شاهمراد به بیسیم چی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو! بیسیم چی گفت: نمی دانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر... 😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیم چی گفت حالا تو اطلاع بده! بیسیم چی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 🙄😁😄 شهید محمد علی شاهمرادی🌹
😁 خــــر روشـــــــن شــــــــد😅 سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم. روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد. شهید شاهمراد به بیسیم چی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو! بیسیم چی گفت: نمی دانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر... 😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیم چی گفت حالا تو اطلاع بده! بیسیم چی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 🙄😁😄 شهید محمد علی شاهمرادی🌹