Farahmand410475_465.mp3
زمان:
حجم:
1.82M
'[• #دعآ_تایم🎧•]
'●━━━━───── ⇆ ㅤ ' ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ↻
•••
✨از امام صادق علیه السّلام روایت شده :
هرکس چهل صبحگاه دعای عهد را بخواند، از یـــــــاوران قائم ما باشد و اگـــــر پیش از ظهور آن حـضـرت از دنــیا برود، خدا او را از قــبـر بیرون آورد که در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر کــــلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید و هزار گناه از او محو سازد🍃.
- #محسنفرهمنـد🎙!
- #دعآےعھد🍂
- #پیشنھاددانلود🙂☝️🏾••
──────────ا
|بہوقت؏ـآشقـے🎧›
•⛓⏰•
❬ديديدهنَوزعِشق،لَشڪردٰارد . .
ديديدڪہاينقـٰافلـہرَهبردٰارد ،
اِ؎مـٰاندھنھروآنۍِعھدشِڪن
اينمُلڪعلۍمـٰالڪاَشتردٰارد! . . .シ🖐🏿 ❭
⛓🌚¦⇢ #رهبرانه
•⛓⏰•
❬ديديدهنَوزعِشق،لَشڪردٰارد . .
ديديدڪہاينقـٰافلـہرَهبردٰارد ،
اِ؎مـٰاندھنھروآنۍِعھدشِڪن
اينمُلڪعلۍمـٰالڪاَشتردٰارد! . . .シ🖐🏿 ❭
⛓🌚¦⇢ #رهبرانه
•🌿❛
میگفتکه:↓
مواظبچشماتباش"
نکنھبہچیز؎نگاهکنۍکھاوندنیابگۍ
ا؎ڪاشکوربودم:)💔!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۸
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم آخرای این سفرچندعڪس از توبگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم..
زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد..
تپه های خاڪـے...
و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است.
پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے:
ازهرچه ڪه دم زدیم....آنهادیدند...
آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم...
اما...
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرانداشتی...آن هم درآن خلوت..
ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے.
سرجا خشڪم میزند افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!...
یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےاست...
وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای...
فڪرخنده داری میڪنم یعنی ازدردگریه میکنه!!
اما...تو... حتما اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم...
سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم.. هنوزکمیومی لنگد...
تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم...
_ اقای هاشمی....آقا سید... یک لحظه نرید...
تروخدا...
باور ڪنید من!....نمیخواستم ڪه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
اقای هاشمی باشمام...
اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر صدای من راحت شوی...
محڪم به پیشانـےمیڪوبم...
یعنیا خرابکارترازتوهست عاخه؟؟؟
چقدعاخه بـےعرضههههه...
انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی...
چقدرعجیبـے...
یانه...
تودرستی..
ما انقدر به غلط هاعادت کردیم که...
دراصل چقدر من عجیبم....
ادامه دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
•⛓⏰•
❬ديديدهنَوزعِشق،لَشڪردٰارد . .
ديديدڪہاينقـٰافلـہرَهبردٰارد ،
اِ؎مـٰاندھنھروآنۍِعھدشِڪن
اينمُلڪعلۍمـٰالڪاَشتردٰارد! . . .シ🖐🏿 ❭
⛓🌚¦⇢ #رهبرانه
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۲۶
(بــخــش دوم)
– ای خدا! جوونا چشون شده آخه!؟
صدای سجاد در راه پله می پیچد که:
– چی شده که مامان جون اینقدر استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه می کنیم. او آهسته پله ها را پایین می آید. دقیق که می شوم اثر اشک را در چشمان قرمزش می بینم. لبخند لب هایم را پر می کند. پس دلیل دیر آمدن از اتاقش برای خداحافظی، همین صورت نم خورده از گریه هایش بود. زینب جوابش را می دهد:
-عقد داداشه.
سجاد با شنیدن این جمله هول می کند. پایش پیچ می خورد و از چند پله آخر زمین می افتد. زهرا خانوم سمتش می دود.
– ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده بود، خنده اش می گیرد.
– بالاخره علی می خوای بری یا می خوای جشن بگیری؟…دقیقاً چته برادر؟
و باز هم بلند می خندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک می کند.
– نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص می خورم.
فاطمه که تا به حال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود، لبخند کجی می زند و می گوید:
به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان…
زینب می پرسد:
– گفتی برای چی باید بیان؟
– نه. فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توی خونه داریم.
– اِ خب یه چیزایی می گفتی تا یه کم آماده می شدن.
تو وسط حرفشان می پری:
نه بذار بیان یهو بفهمن. این طوری احتمال مخالفت کمتره.
شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود، گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو به هم می آیند.
تو مُچ دستم را می گیری و رو به همه می گویی: من یه دو دقیقه با خانومم صحبت کنم.
و مرا پشت سرت به آشپزخانه می کشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره می شوی. سرم را پایین می اندازم.
– ریحانه! اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی؟
سرم را به چپ و راست تکان می دهم. تبسم شیرینی می کنی و ادامه می دهی:
– خدا رو شکر. فقط می خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به این کار هستی؟ شاید لازمه یه توضیحاتی بدم. من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم.
– می دونم.
– اگر اینجا عقدی خونده بشه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره توی شناسنامه ات.
با تعجب نگاهت می کنم.
– خانومی! این عقد دائم وقتی خونده می شه، بعدش باید رفت محضر تا ثبت بشه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یک راست می رم سوریه.
دلم می لرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر می خورد.
– من فقط می خواستم که… که بدونی دوست دارم. واقعاً دوست دارم. ریحانه الآن فرصت یه اعترافه. من از اول دوست داشتم. مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما می ترسیدم… نه از این که ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم. نه!… به خاطر بیماریم. می دونستم این نامردیه در حق تو.
این که عشقو از اولش در حقت تموم می کردم، الآن مطمئن باش نمیذاشتی برم. ببین… این که الآن اینجا وایسادی و پشت من محکمی، به خاطر روند طی شده است. اگر ازاولش نشون می دادم که چقدر برام عزیزی…
حس می کنم صدایت می لرزد.
– ریحانه … دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که “من زنش نبودم و نیستم” ما فقط صوری پیش هم بودیم. دوست دارم که حس کنی زن منی. ناموس منی. مال منی. خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً…و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من. حالا اگر فکر می کنی دلت رضا به این کار نیست، بهم بگو.
حرف هایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا می روم. تو از اول مرا دوست داشتی! نگاهت می کنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس می کنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و می چسبانم به شکمت. همان طور که ایستاده ای سرم را در آغوش می گیری. به لباست چنگ می زنم و مثل بچه ها چند بار پشت هم تکرار می کنم: تو خیلی خوبی علی! خیلی.
* ادامه.دارد… *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۲۸
گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم و نگاهت می کنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان. بی اراده بغض می کنم. دوست دارم جلوتر بیایم و ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم می شوی و زیرچشمی به دستم نگاه می کنی.
– ببینم خانومی حلقه ات کجاست؟
لبم را کج می کنم و جواب می دهم: حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ایه.
دستت را مشت می کنی و می آوری جلوی دهانت: اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم را نشانت می دهم.
– با این. بعدش هم مگه قراره اصلاً یادم بری که چیزی یادآورم باشه.
ذوق می کنی.
– قربون خانوم!
خجالت زده سرم را پایین می اندازم. خم می شوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمی داری و در جیب پیرهنت می گذاری. اهمیتی نمی دهم و ذهنم را درگیر خودت می کنم. حاج آقا بلند می شود و می گوید: خب ان شاءالله که خوشبخت بشن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
با لحن معنی داری زیر لب می گویی: ان شاءالله!
نمی دانم چرا دلم شور می زند، اما باز توجهی نمی کنم و من هم همین طور به تقلید از تو می گویم: ان شاءالله.
همه از حاج آقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش می کنیم. فقط تو تا دم درهمراهش می روی. وقتی برمی گردی دیگر داخل نمی آیی و از همان وسط حیاط اعلام می کنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یک دفعه می خندی و می گویی: اووو چه خبر شد یهو!؟ می دویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید. نمی خوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل بشه اونجا.
مادرم می گوید: این چه حرفیه ما وظیفه مونه.
تو تبسم متینی می کنی و می گویی: مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار می کند: یعنی نیایم؟… مگه می شه؟
– نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما.
باز خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی می کنی و آخر سر حرف، حرف خودت می شود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش می گیری. زهرا خانوم سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت؟ فاطمه حاضر نمی شود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش می کند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه می کند. دست مردانه می دهد و چند تا به کتفت می زند.
– داداش خودمونیما؛ چه خوشگل شدی! می ترسم زودی انتخاب بشی!
قلبم می لرزد. “خدایا این چه حرفیه که سجاد می زنه!”
پدرم و پدرت هم خداحافظی می کنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار می کشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت می کشد نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد، اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر می دیدم. می ترسم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند. حالا می ماند یک من… با تو!
جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه می کنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است. پدرت به همه اشاره می کند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند می گوید: خب این چه خداحافظی بود؟
تا جلوی در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب می خوام بریزم پشتش تا بچه ام به سلامت بره.
حس می کنم خیلی دقیق شده ام چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم می گذرد: “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرفها بوی رفتن میده؟ بوی خداحافظی برای همیشه!”
حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را می بندد و باز می کند.
– چرا خانوم…کاسه آب رو بده عروست بریزه پشت علی. این جوری بهترم هست! بعد هم خودت که می بینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهرا خانوم کاسه را لب حوض می گذارد تا آخر سر برش دارم.
حسین آقا همه را سمت خانه هدایت می کند. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان می زنی: حلالم کنید.
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه می شود و باهق هق داخل می رود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو.
* ادامه.دارد… *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
•••❥🖤🥀
دعـ🤲🏼ـا ڪن براے عاقبٺ بھ خیرے من..
تویےکـه خـتـم به خیـ|♥️|ـر شـد عـاقبتٺ:)🖐🏽
「#ساعتبہوقتحاجقاسم:)💔」
1_1298517171.pdf
حجم:
7.14M
رمـٰانمدافـ؏عشق♥️/!
-
- #پیشنھادخوندن👌🏽🌿••
ـ #Pdf 📑••
──────────ا•
|📮›بـِـھۡۅَقـۡٺِ؏ـٰاشـِقۡـے
"بـہوقتعـٰاشقے"
یه چندتا بنده خدا برای شب سوم محرم تصمیم گرفتن یه کار کوچیکی انجام بدن که وابسته به هیچ جایی نیستن!
‹بھنـٰامسہسالهڪربلا.س.♥️'›
──────────────ا
•تهیه دفترچه و... برای کودکان در شب سوم محرم و شهادت خانوم رقیه(س)
برای این کار کمی به کمک شما عزیزان نیاز داریم...•🌿
#برکتش_رو_امام_زمان_میرسونه✨
──────────────ا
جهت مشارکت: 6277601292437728
به نام: طالبی
──────────────ا
شماهم در این ثواب شریک باشید حتی با ۱۰ هزار تومان🌱🖐
"بـہوقتعـٰاشقے"
ولی ما خیمه های کربلا رو شنیدیم ، خیمه های رفح رو دیدیم (:
در تاریخ بنویسید :
مردمان پناه گرفته در رَفح ،
در شب های گذشته زیر آتش اسرائیل در خیمه
های خود زنده زنده سوختند ..
و هنوز هستند بیشرفانی که پرچم این
رژیم زنـ*ـا زاده را در پشت خود پنهان کرده
اعلام بی طرفی میکنند !