#نظراتتون😍
#انرژےمثبت🙈
بمونین برامون☺️
خوشحالم کہ تونستیم مفید باشیم😇
#خودسازی_به_سبک_شهدا:
در شب های سرد زمستان، بدون بالشت و زیر انداز می خوابید، وقتی اعتراض می کردیم می گفت: باید این بدن را آماده کنم، باید عادت کند که روزگار طولانی در خاک بماند.
پیکر مطهر او سالهاست در این خاک متبرک آرام گرفته است.
🌷شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی
☾🌌☽
اربابღ✨
اَز تَمام عِشٓقمانـ ـ♡
فآصلھ اش سھم من اسٺ!
این ھمان سخٺ ترین❝
قسمٺ_-؏آشق-_شدن اسٺ
بطلبمولا••❥
#من_محمد_را_دوست_دارم
سلام همه سریع بخونن و پخش کنن
ابتکاری شگفت انگیز??
ده بار برای تعجیل درفرج امام زمان صلوات بفرست
???????
ْ اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
وآن را برای ده نفر پست بکن??
????????????????????
درمدت یکساعت..??
????????????????
میلیونها صلوات ودرود درمیزان حسناتت ثبت خواهدشد??
????????????????
نگو نت ندارم..کاردارم..مشغولم.. ولش کن...!!!??
??این صلواتهای میلیونی روز قیامت توراشفاعت خواهدکرد??
واسه گل روی امام زمان بفرست....🌹
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت سی و هفتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت سی و هشتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت بیست و هشتم |•°
_ولی مال من تازه نصفه شده!
_خب تا فردا تمومش کن!
چیزی نگفت و من صدای نفس های حرصیش رو شنیدم و با خنده گفتم :حالا انقدر حرص نخور، بهت این تخفیف رو میدم تا جاهاییش رو که دوست نداری جواب ندی.
با طعنه و حرصی گفت :وای که چقدر لطف می کنید !
با لحن آرومی گفتم : آرام اگه ازت بخوام از خودت برام عکس بفرستی این کار رو می کنی؟
_آره، ولی می شه بگی برای چی می خوای؟
_آوا ازم خواسته عکست رو بهش نشون بدم.
_یعنی دیگه با ازدواجمون مخالف نیست؟
_در این مورد چیزی نگفت ولی قیافه و رفتارش که این رو میگه.
_آیدا چی؟ او همچنان مخالفه؟
_چیزی نمی گه ولی از مامان شنیدم دی روز رو تا شب برای خرید لباس برای جشن بیرون بوده.
_تو تا حالا با خودت فکر کردی شاید حق با خواهرات باشه؟
_نه؟
_چرا شاید اونا...
_آرام من بهتر از تو اونا رو م ی شناسم همانطور که بیشتر از اونا تو رو می شناسم و برای همین دلیلی نمیبینم که بخوام به حرفاشون فکر کنم.
آرام تو هنوز هم مرددی؟
_نه اصلا!
_پس چرا همه اش یه جوری ازم میپرسی که...
_راستش یه ذره مضطربم ول ی وقتی.... وقتی می شنوم که بهم میگی تو مطمئنی آروم می شم.
_آرام من دوستت دارم و هیچ کس و هیچ چیز هم نمی تونه مانع رسیدنم به تو بشه! حالا هم برو و با آرامش سوالا رو جواب بده و بدون جواب تک تکشون برای من مهمه.
_باشه! پس فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.
برای اولین بار خداحافظی کردم و منتظر موندم تا اول او تماس رو قطع کنه.
گوش ی رو کنارم انداختم و همراه با بستن چشمام سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم که چند دقیقه بعدش صفحه ی گوشیم روشن شد و من با خوشحالی گوشی رو برداشتم و عکس آرام رو باز کردم.
آرام توی عکس روسری بفش سرش بود و نه تنها لباش خندون بودن که چشمای رنگیش هم می خندیدن.
آوا رو صدا زدم که با دو خودش رو بهم رسوند و گوشی رو به سمتش گرفتم تا عکس رو ببینه که گوشی رو از دستم در آورد و با دقت به عکس نگاه کرد.
به صورتش زل زدم و گفتم :خب نظرت چیه؟
_با اینکه محجبه است ولی قشنگه به هم میاین!
گوشی رو ازش گرفتم که گفت: میشه عکسش رو به منم بدی؟
_آره چرا که نه بلوتوث گوشیت رو روشن کن تا برات بفرستمش.
با خوشحالی کنارم نشست و مشغول روشن کردن بلوتوث گوشیش شد.
دو روز بیشتر به جشن نامزدیم نمونده بود و من کلافه از نبود آرام توی شرکت، پشت د یوار شیشه ای وایستاده و به بی رون چشم
دوخته بودم که کسی در زد و لحظه ای بعدش نازی سرش رو توی اتاق کرد و گفت : آقا، یه آقایی اومدن و با شما کار دارن چی بهشون بگم.
به سمت میز کارم رفتم و در همون حال جواب دادم:بگو بیاد تو!
هنوز روی صندلی ننشسته بودم که محمد حسین وارد اتاق شد و من با دیدنش به سمتش رفتم و ضمن سلام کردن باهاش دست دادم و تعارفش کردم روی مبل بشینه.
بعد اینکه از مش باقر خواستم برامون چایی بیاره رو به روش و روی مبل نشستم که با جدیت گفت :من زیاد مزاحمت نمیشم فقط اومدم اینجا که مردونه باهات حرف بزنم و اتمام حجت کنم.
در سکوت بهش نگاه کردم که ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون موافق نیستم!
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و هشتم |•°
ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون موافق نیستم!
_آره گفته!
_ولی برای اولین بار آرام تو روی من وایستاد!
وایستاد و گفت تو رو می خواد و می خواد باهات ازدواج کنه وَ من اصلا دلم نمیخواد یه روز با پشیمونی برگرده و بگه داداش اشتباه کردم.
_مطمئن باشین همچین اتفاقی نمیوفته.
_مطمئن نیستم! تو باید بهم قول بدی که همه جوره هواش رو داری و مراقبشی.
_بهتون قول می دم نزارم لحظه ای غصه بخوره یا سختی ببینه.
روی پاش وایستاد و من هم به طبعش از جام برخاستم و او گفت : همیشه دعا می کنم من از مخالفتم پشیمون باشم تا آرام از انتخابش.
چیزی نگفتم که به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو باز کنه در باز شد و مش باقر با سینی چای توی چارچوب در قرار گرفت.
بی توجه به مش باقر روبه من گفت :نمی خوام آرام از اومدن من چیزی بدونه.
با گفتن این حرف از کنار مش باقر گذشت و از اتاق خارج شد.
رو به مش باقر که هنوز توی چارچوب در بود گفتم چایی نمی خورم، و خودم رو روی مبل رها کردم و صدای بلند پرهام رو از داخل سالن شنیدم و حدس زدم دوباره داره ناراحتی ای که این چند وقته باهاشه و با کسی در موردش حرفش نمی زنه رو سر کسی خالی می کنه.
خیلی پاپیچش شده بودم که بدونم چشه ولی او خیال حرف زدن نداشت و من هم دیگه چیزی ازش در این مورد نپرسیدم.
*کنار آرام که زیر لب آیه ای رو زمزمه می کرد و سر سفره ی عقد نشسته بودم و عاقد برای بار سوم از آرام اجازه خواست تا صیغه رو بخونه که آرام قرآن رو بست و قبل اینکه چیزی بگه خانم جوونی که حدس می زدم دوستش باشه گفت :عروس زیر لفظی می خواد.
مامان جعبه ای که از قبل آماده کرده بود رو با در باز روی میز گذاشت و من منتظر بله گفتن آرام به سرویس طلتی توی جعبه چشم دوختم که عاقد دوباره گفت :حالا عروس خانم اجازه میدن صیغه رو بخونم؟
آرام به آرومی جواب داد: با توکل به خدا و اجازه ی پدرم و بزرگترا بله!
با جواب آرام! صدای هلهله و دست و صوت فضا رو پر کرد که با تشر عاقد سر و صدا کم شد و عاقد صیغه ی عقد دائم رو خوند.
با تموم شدن صیغه، عاقد و مردایی که موقع خوندن صیغه حضور داشتن از اتاق عقد خارج شدن و من می بایست چادر رو از روی سر آرام بر می داشتم.
من برای این لحظه، لحظه شماری می کردم ولی حالا که به خواسته ام رسیده بودم عرق کرده بودم و اینکار برام مثل کوه کندن سخت بود.
در میان صوت و دست بقیه چادر رو از روی سرش برداشتم و به چشماش که حالا با خط چشم و آرایش بزرگتر و رنگ ی تر به نظر می رسیدن خیره شدم.
او هم که به چشمام خیره بود به روم لبخند زد که دستش رو توی دستم گرفتم و حلقه ی ساده ای رو توی انگشتش جا دادم.
باورم نمی شد که این دختری که جلوم وایستاده و تو ی لباس قرمز بهم لبخند می زنه همون آرامی باشه که همیشه جلوم حجاب و اخم داشت.
حالا منظور خانم بزرگ رو میفهمیدم که همیشه می گفت دختر باید جوری لباس بپوشه و رفتار کنه که شب عقدش برای شوهرش تازگی داشته باشه!
با آموزشای فیلم بردار و جلوی چشمای خیره بهمون انگشت پر از عسلم رو توی دهن آرام گذاشتم که یه گاز کوچولو از انگشتم گرفت و من متعجب به چشمای خجالت زده اش خیره شدم و لبخند بد جنسانه ای تحویلش دادم که لبش رو گاز گرفت و پر اضطراب انگشت عسلیش رو توی دهنم گذاشت.
قبل اینکه انگشتش رو از دهنم بیرون بیاره دستش رو توی دستم گرفتم و جوری که کسی متوجه نشه و خیلی نامحسوس انگشتش رو بوسیدم.
ادامه دارد..
﴾🍂🕊﴿
- پرسیدم لباس پاسداری چه
رنگی است؟سبز؟یا خاکی؟
+خندیدو گفت: این لباس ها عادت کرده اند
یا خونی باشند یا گِلی:)🌿°•...
"وسلام خدا برآنهایی که لباسشان
را با خون خود رنگ خدایی زدن🕊💛"
AUD-20201103-WA0042.mp3
2.83M
🎧| #از_جان_و_دل_بشنو
طَنزِ 😂
اعزامِـ
حاج حُسینِ یڪتا|✨
به جبهه هاے
8 سال دفاع مقدسـ🥀
↫🎤| #حاج_حسین_یڪتا
شهید مدافع حرم شهید حسین معز غلامی
تولد: ۱۳۷۳/۱/۶
شهادت: ۱۳۹۶/۱/۴
یکی از همسایگان شهید میگفت:
به او گفتم تو از امکانات خوبی برخوردار هستی و همه امکانات مادی برایت فراهم است و در رفاه زندگی میکنی چطور میتوانی این دنیا با آن همه زیبایی و تفریح را رها کنی و خانواده با محبتت را بگذاری و بروی؟
در جواب من فقط لبخند زد و پاسخی نداد...
#شهـღـیدانه 🕊
شاید شهادت🕊
آرزوۍهمہباشد
امایقیناً👌
جزمخلصین
ڪسےبداننخواهدرسید ...💔
ڪاشبجاےزبان
باعمـــــلم
طلبشهادتمےڪردم🥀...(:
#شهـیــدابراهیمهادے
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
دݪٺنگ حَـرمـ یعنۍ:↓ هَر بار با دیدن عڪس حَࢪم گریہ ڪنے”:)💔
آخہ مگہ دنیآ بے شـُمآ
دنیآ مۍشہ؟”:)♡🌿
روُحي فداكَ یا ثٓارَ اݪلّٰہ💚
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
دݪٺنگ حَـرمـ یعنۍ:↓ هَر بار با دیدن عڪس حَࢪم گریہ ڪنے”:)💔
شب جمعہ حرمَت حاݪ و هوایۍ دارد″:)💔
🔰همیشه میگفت: خوشا به حال کسانی که #مفقودالاثر و مفقود الجسد⚰ هستند. هر #شب_جمعه حضرت زهرا(سلام الله علیها) خودش به دیدن آن ها میرود، بالای سرشان مینشیند، خوشا به حالشان که خانم♥️ را می بینند.
🔰آن وقت مادرها همه اش بی تابی💗 می کنند که چرا #شهیدمان را نیاوردند. بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم #فاطمه_زهرا (س)⁉️ میگفتم: خب معلومه حضرت زهرا(س). میگفت: پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من #مفقودالاثر شدم چرا نیامدم، اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم😌
🔰همیشه حواسش به رزمندگان👥 گردان و حتی خانواده هایشان بود. گاهی وقتی از طرف #لشکر هدیه ای🎁 به او میدادند آن را به خانواده رزمندگان یا #شهدای گردان هدیه میکرد.
🔰یک بار که یک #فرش به او هدیه داده بودند، خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند👶 شده و در خانه اش فرش ندارد❌ آن فرش را به عنوان #هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد. با اینکه خودش به آن فرش احتیاج داشت.
پ ن: پیکر پاکش پس از شانزده سال گمنامی در سال 81 کشف و در زادگاهش، اهواز دفن شد.
راوی: مادر شهید
#شهید_اسماعیل_فرجوانی🌷
گمنامۍ بࢪای شہوت پࢪستها دردآوراست،
اگرنہ همہ اجࢪها در گمنامۍ اسٺ؛
تا آنجا کہ فرموده اند: آنگونھ در راه خدا انفاق ڪن کہ آن دست دیگࢪت هم با خبر نشود.
#سیدمرتضےآوینۍ
#شبجمعه
#بیادشهدا
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
°°°🕊°°°
خوآب دیدم فرج آمده دَر دوݪتِ ؏ـشق
بآز فرمآنده قُدس است سݪیمآنی مآ♥️'•°
-حآجیدلمآنسختبرآیتتنگاست🌱(:"