〖﷽〗
[اینانسانهانیستند
ڪهماراآزردهمےکنند؛
بلڪهامیدےاستکهمابهآنهابستہایم...]
-امیرالـمومنین؏🌿💚
بہ وَقت عاشِقے🥀
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
هرکیآرزوداشتهباشه
خیلیخدمتکنہشہیدمیشہ !
یهگوشهدلتپابده؛
شهدابغلتمیکنن (:
ـ مابهچشمدیدیماینارو "
ـ ازاینشهدامددبگیرید "
ـ مددگرفتنازشهدارسمہ "
دستبذارروخاڪقبرشهیدبگو
حُسینعبهحقاینشهید💔
یهنگاهبهمابکن (:
#حاجآقاپناهیان🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ آخیداریفیلممیگیری😅؟
اینوروبگیر ، آها 😂❤️
- حاجیچرالختشدی 😂؟؟
+ میخوایمبریممنطقهجنگیحداقلراحت
شهیدشیم😉
#شهیدمجیدسلمانیان ❤️
بہ وَقت عاشِقے🥀
『 -
مرگ، پایانیڪڪبوترنیست !
مرگ؛ درذهناقاقۍجارۍاست 🌱
〖سھراب〗
- بایدامروزحواسمباشد ،
کھاگرقاصدڪۍرادیدم . !
آرزوهایمرا ؛ بدهم تابرساندبھخدا 』
○°✨🌿•.〗
دانِش، میراثۍ گرانبھا . .
و آداب، زیورهایِ همیشه تازھ !
وَ اندیشہ، آیینھاێ شفاف اسٺ🌱♡
〖- حڪمٺِ ٥ نهجالبلاغه〗
:)໒✿ «
-『ابࢪوبادومہوخوࢪشیدوفلڪدࢪڪاࢪند
ذڪࢪاࢪبابنباشدهمگۍبیڪاࢪند . . !'°』-
پرندھ پرسید :
تاکجامیتوانیپروازکنی ؟
وھ؛ او فقط خندید . . ! - یارا 』
YEKNET.IR - shoor 1 - shahadat hazrat roghayeh 1399.07.01 - nariman panahi.mp3
6.96M
-〖یہعالمہگࢪیہبہࢪوضہبدهڪاࢪم
تاخوبنشہزخماتدستبࢪنمیداࢪم . . !🌱〗-
•
#نریمانپناهۍ🦋`
-〖سمتِآتشببࢪےیانبࢪے
خوددانے !
مندلمسوختہ، گفتمڪہ
بدانیدفقط . . ؛!〗_
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت چهلم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت چهل و یکم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و یکم |•°
دومین روزی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم.
پشت دیوار شیشه ای وایستاده بودم و با نگاه کردن به دونه های سفید برف که تو ی هوا می رقصیدن و پایین میومدن به این فکر می کردم که برای اولین بار دلم نمی خواد برای بستن قرارداد به ترکیه برم و تنها دلیلش هم این بود که احساس می کردم دوری از آرام برام سخته.
با صدای در زدن کسی و باز و بسته شدن در برگشتم و به آرام که متفکرانه جلوی در وایستاده بود، سوالی نگاه کردم که یک دفعه گفت:آها یادم اومد! اومدم بهت بگم امروز زودتر بریم خونه! آخه مامان جون و اینا به خونه ی ما رفتن و از ما هم خواستن خودمون رو برای ناهار برسونیم.
بهش نزدیک شدم و با نگاه ریز بینم بهش! گفتم :آرام حواست هست این روزا یا اینکه کلا نمیای سر کار یا اینکه میای و زود میری؟!
دستاش رو به کمرش زد و با اخم گفت :خب که چی؟
دستام رو به نشانه ی تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم : حالا چرا عصبی میشی؟!
اخمش رو باز کرد و گفت :من دیگه خانم آقای رئیس شدم و هیچ کس نمی تونه بهم بگه کی برم و کی بیام حتی خود آقای رئیس!
_آقای رئیس غلط بکنه به شما سخت بگیره! خانم آقای رئیس!
به روسریش که رو ی سرش نامرتب شده بود نگاه کردم و دست بردم تا براش مرتبش کنم ولی به محض اینکه دستم به لبه ی روسریش رسید خودش رو عقب کشید و گفت :راستی اومده بودم بافت موهام رو هم بهت نشون بدم!
متعجب نگاهش کردم که چادر و روسریش رو روی مبل انداخت و پشت به من وایستاد و گفت :این مبینا بس که روی موهای من مدل بافت تمرین کنه، آخرش من رو کچل می کنه! چطوره آراد! قشنگ شده؟
در حالی که به موهاش که مدل دار بافته شده بودن نگاه می کردم جلوتر رفتم و از پشت بغلش کردم و با بوسه ای که روی سرش نشوندم گفتم: موهای تو همه جوره قشنگن.
به طرفم برگشت به چشمام خیره شد که من همانطور که توی بغلم گرفته بودمش توی هوا بلندش کردم و او هم که از حرکتم جا خورده بود برای اینکه نیفته دستاش رو دور گردنم قالب کرد و من کنار دیوار شیشه ای روی زمین گذاشتمش.
با تعجب و ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که ازش پرسیدم : تو از ارتفاع می ترسی؟
_نه!
_ولی اونروز من احساس کردم که می ترسی؟!
_خب می ترسیدم!
سوالی نگاهش کردم که به چشمام خیره شد و ادامه داد:
_اونروز تو رو نداشتم که بهت تکیه کنم و نترسم.
آراد! تا وقتی تو کنارم باش ی من از هیچ چیز و هیچ کس به جز خدا نمی ترسم.
حلقه ی دستام رو دورش تنگ تر کردم که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو روی سینه ام گذاشت و من از ته دل وبه آرومی گفتم :ممنون که هستی که آرام!
سرش رو بالا گرفت و به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بوسیدم و ادامه دادم:ممنون که به زندگیم اومدی و دنیام رو رنگی کردی!
به چشمای بسته اش خیره شدم و گفتم :دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم!
چشماش رو باز کرد و با لبخند محوی که روی لبش نشسته بود گفت : اگه یه ساعت زمان داشتم، زمان رو توی همین لحظه و همین ثانیه متوقف می کردم!
***
با صدای زنگ تلفن، چشما ی بسته ام رو باز کردم و با عصبانیت از زنگ خوردن بی موقع تلفن به سمتش رفتم و جواب دادم که نازی که متوجه ی صدای عصبیم شده بود گفت : ببخشید آقا! آقای آنجِی اُقلو تماس گرفتن و خواستن بدونن بالاخره شما به ترکیه میرین یا نه؟
_بهش بگو میرم.
_بهشون بگم کِی میرین دقیقا؟
_برای فردا صبح بلیت دارم.
گوشی رو کلافه، روی تلفن گذاشتم و کنار آرام که پشت به من وایستاده بود و بیرون رو تماشا می کرد وایستادم و مثل او به بیرون چشم دوختم و گفتم : آرام! من برا ی چند روزی باید به خارج از کشور برم!
چیزی نگفت که ادامه دادم: دو سه سالیه که بابا بهم وکالت داده و دیگه من برای بستن قراردادها میرم.
باز هم حرفی نزد که به چهره ی ناراحتش خیره شدم و گفتم : آرام نمی خوای چیزی بگی؟!
_چند روز طول می کشه تا برگردی؟
_معلوم نیست سه روز یا شاید هم بیشتر!
لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت :
دیدن دونه های برف از اینجا و کنار تو خیلی قشنگه!
فهمیدم که دوست نداره از رفتن و دوری حرف بزنم، برای همین دیگه چیزی نگفتم و توی بغلم کشوندمش و در سکوت به رقص دونه های برف توی هوا نگاه کردیم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و یکم |•°
*کلید رو توی در چرخوند و زودتر از من وارد خونه شد و رو به جمعیت توی خونه با صدای بلند گفت :سلام!.... ما اومدیم!
هما خانم جلو اومد و گفت :سلام خوش اومدین.
به هما خانم سلام کردم و به دنبال آرام وارد سالن شدم و بعد سلام و احوالپرسی با باباش و بقیه کنار امیر حسین نشستم و متوجه نشدم که آرام کی با بابا و مامان و آوا احوالپرسی کرد و برای عوض کردن لباسش به اتاقش رفت.
بوی پیاز داغ و نعنا فضای خونه رو پر کرده بود و من که این بو رو حسابی دوست داشتم چند بار تند تند نفس کشی دم که امیر حسین گفت : باور کن بوی پیاز داغه!
با این حرف امیر حسین بقیه زدن زیر خنده و آرام که تازه بهمون ملحق شده بود با تعجب بهمون نگاه کرد و کنار مامان نشست و ازش پرسید :به چی می خندین؟
مامان جوابش رو داد:هیچی! این امیر حسین به خودش شک داره.
از داخل سینی ای که آرزو جلوم گرفت بود چایی برداشتم و به آوا که مثل همیشه سرش توی گوشیش بود خیره شدم.
همه تو ی جمع می گفتن و می خند یدن و حتی آرزو هم کنار مامان و آرام و زن داداشش نشسته بود و باهاشون حرف میزد ولی آوا فقط جسمش توی جمع بود و روحش توی یه دنیای دیگه سِیر می کرد.
بابا هم با اینکه به نظر می رسید گوشش به حرفای آقای محمدی باشه ولی حواسش به آوا بود و کلافه او رو نگاه می کرد.
با نشستن آرمین، پسر پنج ساله ی محمد حسین ما بین من و امیر حسین نگاهم رو از بابا گرفتم و به او که تبلِتش رو به سمت امیر حسین گرفته بود و ازش می خواست مرحله ی سخت بازی رو براش بره نگاه کردم.
امیر حسین در جواب درخواست آرمین گفت : مگه نمی دونی که آدم نباید توی جمع با گوشی بازی کنه؟
آرمین : اِ عمو چرا اذت می کنی برام برو دیگه!
امیر حسین: خب اگه می خوای برات برم باید بیست تا بوسم بکنی.
آرمین با ناراحتی صورتش رو ازش برگردوند و گفت:اصن نخواستم! عمو آراد برام بازی می کنه!
آرمین ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت : عمو میشه لطفا برام این مرحله ی سخت رو بازی کنی؟
تبلت رو که به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم و گفتم: اگه بتونم چرا که نه!
در مقابل چشمان پر از هیجان آرمین شروع به باز ی ماشینی کردم و در همون حال از امیر حسین پرسیدم: راستی چرا آرام باباش رو(بابای آرمین) توی انباری زندونی کرده؟
_خب چرا از خودشون نمی پرسی؟
_الان یهویی با دیدن آرمین ی ادم اومد! نمی خوای بگی برای چی و چطور این کار رو کرده؟
امیر حسین رو به آرام که با زن داداشش حرف می زد گفت :آرام به آقاتون نگفتی که اگه اذیتت کنه ممکنه توی انباری جاش کنی؟
همه با با تعجب به امیر حسین نگاه کردن و آرام گفت :اِ.... داداش؟
امیر حسین :اِ داداش نداره! بنده خدا می خواد بدونه چرا محمد حسین رو یه روز توی انبار زندونی کردی!
آرام با حرص گفت :خیلی دهن لقی امیر!
آوا که تا اون لحظه سرش توی گوش یش بود با ذوق رو به آرام گفت: آره زن داداش! تو داداشت رو زندونی کردی ؟ ولی آخه چرا؟
آرام نگاه تهد ید گرش رو به امیر حسین دوخت و حرصی تر از قبل گفت : چون پسر بدی بود!
هما خانم که تا اون لحظه به بحث آرام و امیرحسین می خندید گفت : یه روز با خواهرام و اینا خونه ی ما جمع شدیم و مثل امروز آش پختیم و بچه ها هم حسابی شلوغ بازی در آورده بودن که من از آرام غافل شدم و از محمد حسین هم هیچ خبری نبود و من فکر می کردم حتما بازم با دوستاشه، تا اینکه نزدیکای غروب خونه خلوت شد و من که دیدم محمد حسین به خونه بر نگشته با نگرانی رفتم خونه ی دوستش و سراغش رو گرفتم و وقتی دوستش گفت از د یروز محمد حسین رو ند یده به خونه برگشتم که امیر حسین گفت دنبالش نگردم و از آرام بپرسم چه بلایی سرش آورده، وقتی از آرام پرسیدم عروسکش که موهاش رو محمد حسین بریده بود رو نشونم داد و گفت که به خاطر این کارش تنبیه و توی زیرزمین زندونیش کرده....
هما خانم رو به مامان ادامه داد :نمیدونی ثریا جان! من از دست این دختر چی کشیدم! به الانش نگاه نکن که آروم شده! من تا سال آخر دبیرستانش از دست کاراش یک روز در میون مدرسه اش بودم و دیگه همه ی معلماش و بچه های مدرسه من رو می شناختن.
با خنده به آرام که لپش رو حرصی از داخل دهنش می جوید نگاه کردم که مامان با خنده رو بهش گفت: آره آرام؟ و لی تو چطور تونستی محمد حسین که هشت سال از تو بزرگتره رو توی زیر زمین زندونی کنی؟
محمد حسین که تا اون موقع لبخند به لب به حرفای مادرش گوش می داد گفت : روز قبلش خودش عروسکش رو آورد و گفت می خواد موهاش رو کوتاه کنه و من هم همه ی موهاش رو از ته چیدم که باهام قهر و حسابی گریه کرد ولی فرداش باهام مهربون بود و ازم خواست براش توپش رو از تو ی زیر زمین بیارم و من هم غافل از تله ای که برام گذاشته به زیر زمین رفتم که یهو در به روم بسته شد و تا شب توی زیر زمین موندم.
ادامه دارد...
حیدر ز شوق، محو تماشای روی اوست😊
گفتم که گفت فاطمه، او چیز دیگر است💚