eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
شہـداےمدافع حرم" با تیــــر دو نشــــان زدند! هم عباس صفتــ مدافع حرم عمـہ‌ساداتــــ شدند؛ هم حسین وار
[♥️] هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)❤️
.'(،💛🙂،).'
✋ تنهآ غَمی که به دلِ ادم میشینه ، اون اندوهِ بعداز گناهه که انگار همه غمایِ عالم آوار میشه سرت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و یکم |•° گفت : عزیزم! تو امروز حالت خوب نیست می خوای بریم خونه و یه روز دیگه بیایم برای خرید _نه لازم نکرده! تو هر چی میخوای رو بخر! چون من دیگه نمی تونم بیام. _حالا چرا عصبی می شی؟ اصلا من دیگه چیزی نمی خوام. _خیلی خب! پس میریم خونه. جلوتر از او راه افتادم و صدای تق تق اعصاب خورد کن کفش پاشنه بلندش رو شنیدم که خودش رو به من رسوند و سعی کرد شونه به شونه ام قدم برداره. بی توجه به او که منتظر بود در ماشین رو براش باز کنم توی ماشین نشستم و منتظر شدم تا سوار شه! با عصبانیت تو ی ماشین نشست و در رو به هم زد و من که این روزا با کوچکترین صدایی اعصابم به هم میریخت بهش توپیدم :هوی چته؟! _تو هنوز یاد نگرفتی با یه خانم چجور باید رفتار کنی ؟! _خانمی نمیبینم که بخوام یاد بگیرم چطور باهاش رفتار کنم. با حرص نفسش رو بیرون داد و من با روشن کردن ماشین آهنگ غمگین همیشگیم رو پلی کردم.مدتی که گذشت دستش رو روی دکمه ی ضبط گذاشت و آهنگ رو قطع کرد که گفتم : هیچ معلومه چیکار می کنی ؟ _تو از این به بعد حق نداری ا ین آهنگ رو گوش کنی! _تو برای من تصمیم نمی گیری که چیکار کنم و چیکار نکنم! _خیلی خوب هم می گیرم! ما دیگه قراره زن و شوهر بشیم و هیچ دلم نمی خواد تو هنوز هم به فکر اون دختره ی عقب افتاده ی عهد بوق...... با نشستن دستم توی دهنش حرفش رو خورد و من سرش داد زدم : وقتی می خوای در موردش حرف بزنی دهنت رو آب بکش! دفعه ی آخری باشه که شنیدم بهش توهین کرد ی. با گریه گفت:تو به خاطر اون زدی توی دهن من؟! دوباره آهنگ رو پلی کردم و بدون هیچ حرفی و خوشحال از اینکه سایه قهر کرده و دیگه صداش رو ی مخم نیست به رانندگیم ادامه دادم. جلوی در خونه شون ماشین رو نگه داشتم و قبل اینکه پیاده بشه دستمالی رو به طرفش گرفتم و گفتم :گوشه ی لبت رو پاک کن. دستمال رو از دستم گرفت و با ناراحتی از ماشین پیاده شد.با رفتنش سرم رو روی فرمون گذاشتم و گفتم :قسم می خورم به محض پاس شدن چکایی که دست باباته برای همیشه شَرِت رو از سرم کم کنم! فقط دعا کن اوضاع همین جور بمونه! ماش ین رو روشن کردم و به سمت خونه ی خودم روندم. در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و با کشیدن نفس عمیق هوای گرم خونه رو وارد ریه ام کردم. دکمه های لباسم رو باز کردم و با دیدن دو جعبه ای که وسط حال و رو ی هم گذاشته شده بودن به سمتشون رفتم و با تلخند ی نگاهشون کردم و خواستم ازشون رد بشم که بی اراده برگشتم و کنارشون روی زانوم نشستم و در جعبه ی بالایی رو باز کردم. توش پر بود از جعبه های کوچ یک و در رأس همه شون جعبه ی کادویی عطری بود که من شب تولدش بهش هد یه داده بودم. جعبه ی عطر رو برداشتم که جعبه ی کوچیک حلقه ها از کنارش توی جای خالیش افتاد. جعبه ی تو ی دستم رو روی زمین گذاشتم و جعبه ی حلقه رو برداشتم و درش رو باز کردم.
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و یکم |•° حلقه ی ساده رو بین انگشت شست و اشارهام و دور از خودم نگه داشتم و بهش خیره شدم و غرق شدم توی خاطراتم: فروشنده جعبه ای حاوی ست حلقه ی ازدواج ساده رو جلومون باز کرد و حلقه ی طلا رو به سمت آرام گرفت و ازش خواست امتحانش کنه. آرام حلقه رو تو ی دستش کرد و دستش رو دور از خودش گرفت و بهش خیره شد. مامان رو بهش گفت:این حلقه خیلی ساده نیست؟ آرام با درماندگی به من نگاه کرد و من گفتم :مامان جان اگه اجازه بد ین حلقه هامون رو ساده و ست بردار یم. مامان با مهربونی گفت: هر جور که خودت ون دوست دارین شما باید دوستشون داشته باشین. ست حلقه ی توی انگشت آرام رو دستم کردم و دستامون رو بدون اینکه به هم بخوره کنار هم و دور از خودمون گرفتیم و به دستامون نگاه کردیم. باز هم از تکرار خاطرات آه کشیدم و حلقه ی توی دستم رو در آوردم و توی جاش و کنار حلقه ی آرام و توی جعبه گذاشتمش. در جعبه رو بستم هر دو جعبه رو سر جاشون برگردوندم و به سراغ کارتون پایینی رفتم که توش لباس شب نامزدی و لباسی که براش براش خریده بودم جا خوش کرده بودن. لباس ی که خودم براش خریده بودم رو از تو ی جعبه در آوردم و عمیق بوش کشیدم. بوی عطر تن آرام رو می داد و من چقدر درمانده و در به در این بو بودم! چقدر دور شده بودم از یه لحظه داشتنش کنارم ودلم گرفته بود و بی قرار تر از هر زمان با عجله لباس رو تو ی جعبه مچاله کردم و جعبه ها رو برداشتم و تو ی اتاقی که هیچ استفاده ای ازش نمی کردم انداختم و به حال برگشتم که با دیدن دوشک کنار شومینه و گیتار روی صندلی با عصبانیت به سمتشون رفتم و هر تکه ای رو یه گوشه پرت کردم و داد زدم : دیگه آرامی نیست که بخوام سرم رو روی پاش بزارم و سرم نوازش کنه!.... دیگه آرامی نیست که بخوام براش تار بزنم و بخونم! دیگه نیست که من براش تار بزنم و او با هر سازم برام برقصه! دیگه نیست! من نذاشتم که باشه! من کاری کردم که رقص که بمونه حتی نمی تونه روی پای خودش بایسته! لعنت به من!..... لعنت به من! لعنت به این دنیای بی رحم! لعنت به تو روزگار نامرد! با پخش و پلا شدن وسایل کنار شومینه و در حالی که نفس نفس می زدم روی لبه ی شومینه نشستم و از جعبه ی سیگاری که این روزا همیشه همراهم بود سیگاری رو در آوردم و رو ی لبم گذاشتم و روشنش کردم و با یک پک محکم ریه ام رو پر از دودش کردم. انقدر این کار رو تکرا کردم که روی لبه ی شومینه پر از ته سیگار و پاکت خالی سیگار شد و من همون جلوی شومی نه دمر دراز کشیدم و دیوانه وار و با خنده گفتم :دیگه آرامی نیست که بخوام به خاطرش سالم بمونم! مدتی رو توی همون حالت موندم و وقتی از خونه بیرون زدم که هوا کاملا تاریک شده بود. ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و بی رمق از ماشین پیاده و وارد خونه شدم. ادامه دارد...
پارت هفتاد و یکم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
🌿🕊 آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند📿 من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم!💌 آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان”آلوده شیمیایی” نشود☘ من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم!“🍀 🌹بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داریم🌹
🦋^• . نمیدانم چـــرا در ذهن کســے نمیگنجد کــہ تــو معشـــوقـــہ اے دارے بہ نام چــ♥️ــادر . ..🌙