فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚫توجه🚫🎥
اتمام حجت مردم با
جمهورى اسلامى در ٢دقيقه
👇🏻👇🏻👇🏻
عاجزانه ازتون ميخوام
چه در انتخابات شركت ميكنيد
و چه نه! حتما اين كليپ رو ببينيد
📡🚫
اسنادى كه نشان مى دهد؛
رئيس جمهور از قبل انتخاب شده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_پنجم
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده
اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را
پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی
نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
"من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت
کنم"
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید:
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست
ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم
در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که
سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته
بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او
می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از
مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با
دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
***
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری
می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت
برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود
نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه
که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی
بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و
درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار
خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که
برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود.
لبخند تلخی زد!!
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_ششم
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی
هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که
میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر
کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب
میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم
می شد.
دستی به صورتش کشید و کالفه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه
خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه
هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من...
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید
خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون
شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه
و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد
سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن
دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو
مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور
میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش
را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با
اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو
ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش
شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم
اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه
موسسه فرهنگی راه انداختیم
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_هفتم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من
نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع
فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه
اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی
شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می
کرد،ب*و*سه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم
هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای
کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک
کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در
اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و
صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده
ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک
های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل
کنی،الان هم پاشو بریم پایین
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_آخر
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
***
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو
نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش
را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این
چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی
میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف
رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی
دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و
درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده
بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین
سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق رادید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش
غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد
میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در
آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او
بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از
مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا
کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش
خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین
بود....
#پایان
به قلم فاطمه امیری زاده
اینم چهار پارت آخری رمان🙂🌹
امیدواریم لذت برده باشید🌿
بخاطر تأخیر هاهم معذرت میخوام🦋
#انتخابآت
یڪبارڪسۍروانتخابڪردیمڪِ،،
گرادادبراقتلژنرالمون،،
بعدمڪِمملڪتدستشبود
مینالیدیموطلبڪاربودیم،،ڪِڪجاست
#انتقامسخت!
جادارھدرجواباینسوالبگیم..:
منتقمخیلۍقبلِـاینماجراهاراےنیاورد😊!"
جاےاینڪِحالاهمبھفڪرِوعدھهاےدروغینو
یارانھهاےنجومۍباشیم،،
یھمنتقموانتخابڪنیم!"
ڪِاولاً،
باوجودشمصیبتنبینیم!✌️🏻
ودوماً،
اگھدیدیمپابھپاےرهبرموناشڪبریزھ!ジ
#تلنگرانہ
استادی میگفت •✨•
گاهی یک پیام به نامحرم ••📝
یک صحبت با نامحرم •🍃•
بسیاری از لطف هارا ••
از انسان می گیرد ••🎈
لطف رسیدن به مراتب الهی! •☝️🏼•
لطف رسیدن به شهدا! ••
لطف رسیدن به مقامِ سربازیِ
امام زمان‹عج› ••✨💫
فقط این را بدانیم ••
شهدا هرگز اهلِ رابطه ••
با نامحرم نبودند...:) •🕊•❌
#زهراییباش ✨🌿
﷽🌿
#امام_صادق_ع
🦋لِکُلِّ داءٍ دَواءٌ وَ دَواءُ الذَّنبِ اَلاِستِغفارُ؛
🌿🍃هر دردی دوا و درمانی دارد. داروی گناه، طلب آمرزش و استغفار کردن است.
#ثواب_الا_عمال، ص ٣۶۵
#حدیث🕊✉️
#چــادرانــہ🌿🌸
•🐚⃟ ⃟🎐•
دلم هوای شهادت ڪہ مےڪند↶
پناھ میبرم بہ چادرم
ڪہ تا آسمان راھ دارد...
چادر من بوۍ شـهــــادت میدهد
چرا ڪه چشم شهدا بہ اوستـ(:
ڪه مبادا چون چادر مادرشان
فاطمه"س"خاڪے شود...🌸
#حدیث
❤️ #امام_هادی(ع) :
🍃 به جای حسرت و اندوه برای عدم موفقیتهای گذشته،با گرفتن تصمیم و اراده قوی جبران کن.✨
📖 میزان الحکمه، ج6، ص454.
Γ.🕊'
بروننمیرودازخآطرمخیاݪِوصاݪت
اگرچہنیستوصالے
ولےخوشمبہخیالت(:💚🌿
.
•
#ارباب . . .
ایشان را میشناسید؟
پدرِ فرمانده دلاور عزالدین القسام #محمد_الضيف؛
شال سبز و #القدس_لنا برگردنِ پدر میدرخشد...
امين بابازاده 🇮🇷🇵🇸
#دلتنگی_شهدایی💔
لبـخندت
آتش بہ جانم می زند ...
آرے،
مےخندے بہ آمال و آرزوهاے دنیایـے ام !😭
و مے گویـے :
دنیا محل مانـدن نیست ...
باید بگذریـم ...😭
#شهیدحسینمعزغلامی
#جهتتعجیلدرفرجمولاصلوات
#برادرشهیدمگاهینگاهی 😭😭
#قرار_شبانھ🌙
{ سهم شما پنج صلوات
جهت تعجیل در امر فرج
هدیه به روح مطهر
#شهیدمحمدرضادهقانامیری }🌻♡
دُنیاجاۍمـوندننیس!
اگرباورکنیدنیامحـلعبوره
دیگردورهواینَفسخطمیکشی
#بانفستمبارزهکن:/
مــانهاصولگراییم!
نهاعــتدالیهستیــم!
نهحــزباصـلاحاتیــم!
مــاعضوهیچحزبینیستیم.
مابچههایانقلابیم••͜✌️🏼
#پیروخطخمینی
ٜ•⃓🐰⛓⃓•ٜ
-
-
اونجایۍڪہیہآدم..؛
بہدرجہےشھادتمیرسہ..؛
خدابراشمیخونہ..:
یہجورےعاشقتمیشم؛
صداشدنیاروبردارھ . . .🌱
-
مادرشهید↷•
#امیر_سلیمانی:『♥️』
.➖➖➖➖➖➖
تو 3 ماه بعد رفتنش اونقدر گریه
ڪرده بودم ڪه از گریه زیاد همه
رگهای پشت عنبیه چشام سوخته
بود،چشام عمل شد.
.➖➖➖➖➖➖
#شهدا_شرمنده_ایم💔😔