قراره تو فضاے مجازے انقلاب ڪنیم
نہ اینکه گروه مختلط بزنیم
تازه مثلا با رعایت شئونات اسلامے/:
اینجورے میخواید انقلاب ڪنید؟!😐
دست نگہ دارید بابا..!🖐🏻💔
#بهخودمونبیایم \\\:
•
.
بعـضـادیدهشـدهواسـہیـہتـبلیـغڪانـال
انـواعواقـسـامایموجےهاوحــرفایےڪہ
طرفروترغیبمیڪنہواردڪـانـالبشن
(مثلاایموجے۱۸+سالو...)استفادهمیشـہ...
حالابااینشیوهطرفکنجکاوشدهواردکانال
میشه...
دوحالتدارهیاواقعامطلب۱۸+سالهڪہآخہبزرگوار اینقدگندهکردننمیخوادکه!
خباونجوونونوجوونزیر۱۸سالبیشترکنجکاومیشن!
نکنیماینکارو...¡
حالتدوماینهباهمونحالت(بگمکههمهاینطورنیستنتکوتوکپیدامیشن)یهحدیثیایہداستان
بودهڪہاینقدشلوغڪـارےنیازنداشتہ!
#مواظبڪارامـونباشیم
#بایدجوابهمہڪارامونوبدیم:)!
#بهخاطریککانالاعمالمونروتباهنکنیم¡
قـلـبآدمهـمزنگمیـزنـہ؛زنـگـارمیـگیره!
•
.
ازپیـامـبـرپـرسـیـدناگـرقلبمونزنـگزدهشد چـیکـارڪنیـم؟
دوتـاراهـڪاࢪدادن...⇩
۱-یـادمـرگ...
۲تـلـاوتقـرآن...
.
.
#برگفتهازسخناناستادقرائتے
#بهصورتسادهوعامیانه
۰•🦋•۰
-گلــــــــــزارشھدا💚!
•
.
بہیادتمامرفقاۍعلمدارکمیل:)💔
جـٰامانده
دخترانبھشتــے
سنگرشھدا
دخترانسلیمانـے
یڪقدمتاشھادت
شھیدهزاده
مجنونثاراللھ؏جانا
جزیرهمجنون
بھروایت۱۳۵
وِترَالموتور
طریقالشھادت
سپاهیانحضرتزهرا
حبالحسینیجمعنا
رنگخـدایــے
شھیداحمدمهنه
دخترانزهرایــےوپسرانعلوی
شھیدجھادمغنیہ
راهیانعشقو...(:🌱
بودیـم🖐🏻!
#تباهیات🚶🏻♂
درستهکهحافظهی
تاریخیبرخیمردمِمادرحدماهیقرمزه؛
امامنامروز
حتیجلویماهیقرمزخونمون
گفتمعلیلاریجانی ...
ازتوآبدادزدوگفتدولتسومروحانی !!
#دولت_سوم_روحانی | #انتخابات
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدحامدجوانی
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
#صرفاجهتاطلاع🌱
آقایادمونرفت ...
روزِپسرروبهاونپسریکه
حواسشبهنگاهشهستوچشمبدنداره
واقعاتبریكمیگم🖐🏼:)!
#شهیدشیمشتی
#بدونتعارف🖐🏻‼️
یهروستاکههیچ
طرفآبدماغشمنمیتونهمدیریتکنه
توهمزده
میتونهمملکتادارهکنه ...!
#مدیریتیچیزیهمزیادهبرات
سلام سلام
خداقوت
بابت امتحانا بهتون خسته نباشید میگم😁
میدونم هنوز تموم نشده ولی خب اینم یه نوع انرژیه☺️✨
امیدوارم که موفق بوده باشید🌸
خب خب
مثه اینکه رمان بلاک پنهان تمام شده و از امروز و همین الان یه رمان جدید فوق الاده زیبا خدمتتون قرار میدیم😃
به نام:[منباتو]
رمانش خیلی قشنگه
امیدوارم که دوست داشته باشید😚✨
#من_با_تو
#قسمت_اول
با عجله از پلهها پایین رفتم،
پله ها رو دوتا یکی کردم تو همون حین
چـادرمو سر کردم به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد
لنگون لنگون به سمت در رفتم در رو که باز کردم...عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنمو قورت دادم.
ــ خیلی زود اومدی بیا بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!عه عاطفه حالا یه بار دیر کردما عزیزم بیا بریم دیره.
ــ چه عجب خانم فهمیدن دیره!
شروع کرد به دویدن منم دنبال خودش
میکشید، با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده، ایستادم!
عاطفه با حرص گفت :
ــ بدو دیگه!
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت :
ــ میخوای بگم برسونتمون؟
قبل از اینکه جلوشو بگیرم با صدای بلند گفت :
ــ امین!
پسر به سمت ما برگشت، با دیدن من مثل همیشه سرشو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمهوار جوابشو دادم!
رو به عاطفه گفت :
ــ جانم!
قلبم تندتند میزد... دست هام بیحس شده بود!
ــ داداش ما رو میرسونی؟
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت : ــ بیاید!
به عاطفه چشم غره رفتم سوار ماشین شدیم،امین جدی به رو به رو خیره شده بود با استرس لبمو میجویدم،انگار صدای قلبم تو کل ماشین پیچیده بود!
به آینه زل زدم هم زمان به آینه نگاه کرد،قلبم ایستادسریع نگاهش رو از آینه گرفت،بیاختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کردن... ماشین ایستاد با عجله پیاده شدم بدون تشکر کردن! عاطفه میاد سمتم.
ــ ببینم لبتو!
و خندید... با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی