‹📕•🎞›
#شـہیدانہ
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن! ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیکارهارونکردنکہشھید
شدن :))♥🕊
#شھیدحسینمعزغلامی✨
|•🌸🌿•|
#مذهبینمانبآشیم ♨️!
یهسِریامهستنکهادعایمذهبی
بودنشونگوشِفلکوکرکرده '
ولیخبباید ...
حتماخونشونخیابونایرانباشھ/:
چادرشونبالای¹میلیونباشه/:
انگشترعقیقشونم
طراحیاختصاصیداشہباشه/:
باومشتی🚶🏻♀
پس#قناعت و #تواضع
و#سادهزیستی کجارفته؟!
#بدونتعارف ❗️
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدمعزغلامی
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
«🌸💕»↯
وقتی از سفر کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین؏ خواستی؟! مجید گفته بود یک نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل؏ کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین؏ و گفتم:
آدمم کنید(:🌷
🌸•| #شهید_شناسی^^
🖇•| #شهیدمجیدقربانخانۍ
سالدومیهاستادداشتیم
کهگیردادهبودهمهباید
کراواتبزنند..
سرامتحانچمرانکراواتنزد
استاددونمرهازشکمکرد
شدهجده
بالاتریننمرهکلاس...!!
#شهیدمصطفیچمران
#شهیدانہ🌿
شهادت
لباسِتكسایزیاست 👕
کھبایدتنِآدم
بھاندازهیآندرآید،❣
هروقتبهسایزِ
اینلباسدرآمدی،پروازمیکنی..!🕊
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#شهیدآوینی🌿
#شایداندکےتݪنگࢪ
"براےشهادتبایدشهیدبود".🖐🏻
چندبارتاحالاسعےکردیشهیدباشے؟!
راحتهها...
فقطکافیہخودتبخواے
هرچےشهادتبراخودتبزرگباشهقطعا
براےرسیدنبههدفتتلاشمیکنے!!
رفیقتشهیدشد
تونشدے...
چهحالےمیشۍ؟🚶🏿♂🌱
‹🕊☘›
•
یہروزمیرسـھفقطمیانبالاسرتفاتحـھ
میدنومیـرن..
ولـےشایدیِروزیباشـھکـھجـٰایفاتحـھ
دادنورفتنبیانبرایرفاقتکردن..
اینوتومیتونـےتعیینکنـے
منتھاباشـھادت💔'
#رفیقشھیدیعنـےهمین:)
- - - - - - - - - - -✽
🎋💚⇠ #شهیدانه
بهوقتخاطره
مادࢪشھید مۍگوید= بابڪ عاشق میوه بود🍎؛
اصلا میوه نمیموند از دست بابڪ ؛؛ ولۍ وقتی بابڪ شھید شد ••••🚶🏻♂
میوه ھا انقدࢪ میماند ڪه گاھۍ اوقات خࢪاب میشوند ڪه مجبوࢪ بودم میوه ھاࢪو دوࢪ بریزم •
••| #شهیدانه
••| #شهیدبابکنوری
بسیجی احتیاجی بھ محافظھ کاری ندارد
و بھ دنبال از دست دادن چیزی نیست :)!
یک کارت عضویت در بسیج دارد
کھ آن هم سند شهادتش است🚶🏻♂♥️!-
+حضرتآقا🌱
#کمی_تفکر ..🍃🧠
معلم به بچه ها گفـت:
بنظرتون شـجاعترین آدماکیان؟!
هرکی یه چــیزی گفت تا اینکه
یکی از بچـهها بلند شد و گفت:
شجاعترین آدمااونان که
خجالت نمیکشن و دستپدر و
مادرشونو میبوسن نه سنگِ قبرشونو..!
#پندانه
🔴هر کس گمانش به خدا خوب باشد، ناامیدش نمیکند
✍مردی ثروتمند کارگرانش را برای صرف شام فراخواند. بعد از مراسم، جلوی آنها یک جلد قرآن و مقداری پول گذاشت و از آنها پرسید: قرآن را انتخاب میکنند یا پول؟! به نگهبان مجموعه تجاری گفت: یکی را انتخاب کند. نگهبان گفت: خیلی دلم میخواهد که قرآن را انتخاب کنم ولی قرآن خواندن را نمیدانم پس پول را میگیرم که فایدهاش برایم بیشتر است و پول را برداشت. از کشاورزی که باغچهها را آب میداد خواست یکی را انتخاب کند.
کشاورز گفت: زنم مریض است و نیاز به پول دارم، اگر مریضی همسرم نبود حتما قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم. مرد ثروتمند نوبت را به آشپز داد که کدام را انتخاب میکند؟ آشپز گفت: من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من دائم مشغول کار هستم، وقتی برای قرائت قرآن ندارم، پول را بر میدارم. نوبت رسید به پسری کارگر که خیلی فقیر بود. پسر گفت: درسته که من نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم ولی من قرآن را انتخاب میکنم.
قرآن را برداشت و بوسید. مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت که قرآن را باز کند. پسر قرآن را باز کرد و دو پاکت دید. با اجازه مرد ثروتمند، یکی از پاکتها را باز کرد. مبلغ زیادی داخل پاکت بود. و در پاکت دوم وصیتنامهای بود که او را وارث اموال و دارایی خودش کرده بود چون او فرزندی نداشت و همسرش نیز فوت کرده بود.
مرد ثروتمند گفت: هر کس گمانش به خدا خوب باشد، ناامیدش نمیکند. رويگردانی و اعراض از ياد خدا عامل اصلی تنگدستی و سختی در زندگی انسانهاست:«وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى»
📚سوره طه، آیه ۱۱۴
#من_با_تو
#قسمت_هفدهم
از پلہهای دانشگاه آروم رفتم پایین،
بهار و بچہها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ برای استراحت از فردا بیان دانشگاہ!
ــ سلام عشقم...!
صدای بنیامین بود، با حرص چشم هام رو بستم و نفس عمیقے ڪشیدم، چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم :
ــ بچہ بودی جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟!
با اخم نگاهم ڪرد...
ــ ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم!
همونطور ڪہ مےاومد سمتم گفت :
ــ منتظر زنگ بچہها باش!
میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ!
خودم رو حس نمےڪردم!
ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ...!چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روی بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے برای پرواز نداشتم،خون بہ صورتم هجوم آورد رگهام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد...
مثل یہ نور تو تاریڪے محض!
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم! احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد!
با تمام توان گفتم : ــ آقای سهیلے
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہای نشون بدم،همہ با تعجب برگشتن سمتم! سهیلے با تعجب نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست! سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزی گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے! بدون توجہ بہ نگاہ های بقیہ اومد سمتم، رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مےاومد گفتم :
ــ ڪمڪم ڪنید!
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت :
بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم :
ــ دست از سرم برنمیدارہ! آبروم...
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم!
سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد، حالت صورتش جدی بود.
ــ فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،
بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزی بهش گفت! بہ جایے اشارہ ڪرد و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ
دنبال بنیامین میرفت گفت :
ــ من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هجدهم
روی پلہ ها نشستم...
چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے!
سهیلے هم اومد بیرون، اطرافش رو نگاہ میڪرد، انگار دنبال من بود!
از روی پلہ ها بلند شدم.
ــ آقای سهیلے!
با شنیدن صدای من...برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم
ــ بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪاری ڪنہ اما خارج از دانشگاہ.......
مڪثے ڪرد و گفت :
ــ موبایلشو برای اطمینان گرفتم!
خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم! سرم رو انداختم پایین، مِن مِن ڪنان گفتم :
ــ هے...هیچے نیست...!!
چے مےگفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟! تازہ داشتم معنے شرم رو مےفهمیدم!
نفسے تازہ ڪردم :
ــ چیز خاصے بین مون نبود
میخواست بہ بچہ های ڪلاس و خانوادم بگہ!
بہ چهرہش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر!
وقتے دید چیزی نمیگم گفت :
ــ از پدرتون اجازہ گرفتید؟!
با تعجبنگاهش ڪردم!
ــ بابت چے؟!
ــ اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟!
خواستم بگم پسره احمق و بےشرم برم چہ اجازہای بگیرم ڪہ با لبخند گفت :
ــ هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار!
بند ڪیفش رو
انداخت روی دوشش و گفت :
ــ وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟!گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بےحیا این چہ حرفیہ؟! پس چرا از پشت خنجر میزنید؟
با شنیدن حرف هاش
لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت! با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مےمردم!
زل زد بہ پلہ های دانشگاہ و گفت :
ــ من شناختے از شما ندارم اما یا چیزی تو زندگےتون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزی ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ!
نفسے ڪشید و ادامہ داد :
ــ من ڪہ ڪارہای نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟
نفس بلندی ڪشیدم،فڪرڪنم معنے نفسم رو فهمید!
ــ هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ!
لبخندی زد...
ــ دقیقا...! یہ سوال بپرسم؟
آروم گفتم : ــ بفرمایید!
ــ معنویات چقدر تو زندگےتون نقش دارہ؟
چیزی نگفتم،هیچ نقشے نداشتن!
اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود برای رسیدن بہ امین! مثل امین بودن! برای خودم هیچے!
سڪوت رو شڪست :
ــ گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش خدانگهدار!
از فڪر اومدم بیرون، تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزی بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ!با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ!
جملہ آخرش پیچید تو گوشم :
گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!
نگاهے بہ آسمون ڪردم...
ــ هستے؟!
بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم : اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ میشن؟!
انگار ڪسے ڪنارم بود...
سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود!
بےاختیار گفتم :
ــ از رگ گردن نزدیڪتر...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_نوزدهم
مشغول تماشا ڪردن تلویزیون بودم شهریار اومد ڪنارم...
حرف های مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش و گفتم :
ــ داداشے!
سرش رو گذاشت روی دستہی مبل،مثل بچہها گفت :
ــ جونہ داداسے!
با خندہ گفتم :
ــ اہ لوس! داداسے!
دستش رو گرفتم...
ــ شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد
_همیشہ باید هوای همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگتری اما از بچگے پا بہ پام اومدی! حالا نمیخوام خواهر بدی باشم!
سرش رو بلند ڪرد
و جدی نگاهم ڪرد...
با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم :
ــ چرا نمیری خواستگاری عاطفہ؟
با تعجب نگاهم ڪرد!
ــ این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟!
ــ بذار حرفمو بزنم! من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون! شما دارید بزرگش میڪنید! ڪمتر جلو چشمشون باشیم! ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم! وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!حتے میخواستید خونہ رو بفروشید! بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید! فڪر ڪردید ڪہ چے؟! سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخوای بری خواستگاری عاطفہ،ترورش میڪنم؟!
تو رو خدا بس ڪنید!
خستہ شدم! انگار جذام دارم! نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست، نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین!
شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:
ــ میبینم گندہ گندہ حرف میزنےفسقل!احسنت! حرفاتو قبول دارم،هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست برای هر دختری عادی باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن! بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم!
دستش رو برد لای موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون!با جیغ از روی مبل بلند شدم.
ــ شهریار خیلے
بےجنبہای محبت بهت نیومدہ!
خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم، پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم! شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روی سینہش...
ــ سلام آقای پدر!
پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت : ــ دختر بابا سلامش ڪو؟
موهام رو از جلوی چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم : ــ سلام!
حرف های سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم! متعجب ڪاری نڪرد، چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہای روی موهام دور شونہهام گرہ زد!
با خجالت گفتم : ــ بابا ببخشید!
و تو دلم ادامہ دادم ببخش روی غیرت و اعتمادت پا گذاشتم! میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد!
با مهربونے گفت :
ــ واسہ چے بابا؟
سرم رو بہ قلبش
چسبوندم و با بغض گفتم :
ــ برای همہ چے!
چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم! تصمیم گرفتم،
بزرگ بشم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_بیستم
وارد حیاط دانشگاہ شدم،
بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد.
لبخندی زدمو رفتم بہ سمتش،محڪم بغلش ڪردم و گفتم :
ــ سلام مشهدی خانم! زیارت قبول!
گونہام رو بوسیدو گفت :
ــ سلام شما نباید یہ سر اومدی خونہ دوستت زیارت قبول بگے؟!
ازش جدا شدم...
لبم رو بہ دندون گرفتم :
ــ ببخشید!
دستم رو گرفت و ڪشید...
ــ حالا وقت برای تنبیہ هست! بدو بریم سخنرانے دارن!
با تعجب گفتم : ــ سخنرانے؟!
با آب و تاب شروع ڪرد بہ توضیح دادن:
ــ اوهوم! سهیلے یڪے از این استاد خفن ها رو آوردہ!
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفتم :
ــ چرا من خبر ندارم؟!
ــ اوہ خواهر من
دنیا رو آب ببرہ تو رو خواب میبرہ!
وارد سالن شدیم...
روی صندلےها نشستیم
ڪمڪم همہی بچہها اومدن،یڪے شروع ڪرد بہ خوندن قرآن و طبق معمول همهمہ بود! سهیلے رفت تو جایگاہ سخنرانے در گوش قاری چیزی گفت، قاری آیہ رو تموم ڪرد و صدقاللهالعلےالعظیم گفت!
میڪروفن رو
گرفت و شروع ڪرد بہ صحبت :
ــ سلام بدون مقدمہ بچہها یہ سوال؟
همہ ساڪت شدن! ادامہ داد :
ــ ما برای چے اینجا جمع شدیم؟!!
همہ با هم گفتن سخنرانے دیگہ! سهیلے بہ بنر معرفے سخنرانے اشارہ ڪرد و گفت :
ــ روش نوشتہ موضوع سخنرانی: من و خدا شما بہ ڪلام خدا گوش نمیدید اونوقت میخواید بہ حرف های بندہی خدا گوش بدید؟! بہ استاد میگم تشریف ببرن منو شرمندہ ڪردید! فقط یاد بگیریم اسم مسلمون رومونہ بہ ڪتابے ڪہ برامون مقدسہ احترام بذاریم! ڪسے هم عقیدہ ندارہ حداقل بہ احترام قاری ڪہ دارہ انگار دارہ صحبت میڪنہ ساڪت باشہ! حالا بفرمایید سر ڪلاس هاتون!
دوبارہ صدای همهمہ بلند شد!
چندنفر رفتن بہ سمت سهیلے و مشغول صحبت ڪردن شدن! بےحوصلہ دستم رو گذاشتم زیر چونہم و زل زدم بہ سڪوی سخنرانے! چند دقیقہ بعد سهیلے رفت و با آقای مسنے برگشت!
همہ شروع ڪردن بہ ڪف زدن!
مرد شروع ڪرد بہ سلام و معرفے ڪردن خودش، بعداز چند دقیقہ صحبت گفت :
ــ قرارہ سہ روز در خدمتتون باشم،با موضوع من و خداخب اول میخواستم ڪلے صحبت ڪنم وجود خدا و اونایے ڪہ بہ خدا اعتقاد ندارن، اما دیدم باید پارتے بازی ڪنم! اول چندتا جملہ بگم بہ اونایے ڪہ خدا رو دوست دارن،خدا دوستشون دارہ اما شدن یار بے گوفا،معشوق رو فراموش ڪردن! چقدر شدہ باهاش حرف بزنید؟!
دستش رو برد بالا،با تاڪید ادامہ داد :
ــ نہ شب امتحان و وقتے ڪہ فلانے مریضہ نہ! ... نہ وقتے میخواید ببختتون باز بشہ!
همہ زدن زیر خندہ
با لبخند گفت :
ــ وقت هایے ڪہ حالتون خوبہ،هیچ مشڪلے نیست، شدہ سرتون رو بگیرید سمت آسمون بگید خدایا شڪرت ڪہ خوبم! خدایا شڪرت ڪہ دارمت! باهاش عشق بازی ڪنید ببینید حال و هواتون چطور میشہ! میخواید نماز بخونید عزا نگیرید با ڪلہ بدویید، موقعے ڪہ دارید نیت مےڪنید تو دلتون بگید برای عاشقے با تو اومدم ڪمڪم ڪن!وقتے ذڪرهای نماز رو میگید هم زمان معنیش رو تو ذهن تون بگید! مثلا میگے اللهاڪبر اینطوری معنے ڪن: تو بزرگے!خدا بزرگ است رو بذار برای امید و تعریف پیش بقیہ الان داری با خودش حرف میزنے!
اصلا اینا بہ ڪنار شدہ تا حالا بےدلیل سجادہ تو باز ڪنے بری سجدہ آی بزنے زیر گریہ!بگے دلم گرفتہ اومدم فقط با تو درد و دل ڪنم! هیچڪس مَحرم تر از تو نیست! تو حال و صلاحمو میدونے! برید امتحان ڪنید ببینید تو روحیہتون تاثیر دارہ یانہ؟!اینا برای اونایے ڪہ خدا رو دارن اما بےوفا شدن ولے هنوز پاڪن!
با شنیدن حرف هاش حال خاصے بهم دست داد،بهار هم ساڪت زل زدہ بود بہ استاد!
دوبارہ گفت :
ــ برید امتحان ڪنید ضرر ندارہ اما خواهش میڪنم امتحان ڪنید مفت و مجانیہ!
نفس عمیقے ڪشیدم...
تو وجودم چیزی ڪم داشتم! امتحانش ضرر داشت؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
پِلاڪ ࢪا از گَردنت دَࢪآوࢪدۍ•••
گُفت: از ڪُجا تو را بِشناسَند..؟!
گُفتی: آنڪِه بایَد بِشناسَد، میشِناسَد•••
#شهید_گمنام :))♥️
هدایت شده از ••[مُـنـتَــظِـرُ الْـمَــ♡ـهدی]••
☀️تجربیات پس از مرگ رهبر معظم انقلاب اسلامی
☀️سخنان عجیب آیت الله خامنه ای:
☀️هیچوقت آن حالات را یادم نمی رود😭
☀️احساس کردم که مرگ در مقابل من است کاملا در آن مرز عالم برزخ خودم را دیدم ...
👈فیلم کامل سخنان عجیب ایشان از این تجربه شگفت انگیز
👈سنجاق کانال
👇☀️👇☀️👇
http://eitaa.com/Ragrvy
هدایت شده از @ Seyedeh_ damascus 83
⚠️تلنگر
💢حواسٺباشہچشماٺمثلگوگلنیسٺکہبعداز
جسٺوجوبٺونےسریعسابقشوپاککنے❗️
چشماٺبہاینراحٺےپاکنمیشن،پسمواظب باشچےباهاشجسٺوجومےکنے...
.
.
شهدا دعوتتــــ کرده ها🤫
#تلنگرانهـ
#دوبیتی
#بیو
#عکس_کلیپ
#شهیدآنـهـ
#پروف مذهبي
#استوري مذهبي
بیا اینجا پر از حس خوبــــــ🙂
https://eitaa.com/joinchat/3458531440Ca5ffd52b05
خدایاهدایتمکن ؛
زیرامیدانمکہگمراهیچہبلایخطرناکیاست…
خدایاهدایتمکنکہظلمنکنم ؛
زیرامیدانمکہظلمچہگناهنابخشودنیاست :)!
- #شهید_مصطفی_چمران💕
لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ ۖ
وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
هر چی مالڪیت و فرمانروایی هست
مال خداست
هرچی لایق ستایش کردن هست
فقط خداست
هر چی که غیر ممکنه،
ممکن کننده ش خداست...
ڪجای ڪاری؟💔