eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
「🌸🕊」 ✨ راه‌رشد‌فقط‌از‌سختی‌میگذره و‌منم‌باید‌از‌خودم‌و‌خانواده‌ام که‌دوستشون‌دارم‌بگذرم آدم‌باید‌هیچ‌بشه‌تا‌به‌خدا‌برسہ.. اول‌توپ‌خورد‌زمین‌ بعد‌رفت‌آسمون..:) '!🌿
میفرمایدکہ؛ فقط‌‌یکبارکافےاست.. ازتہ دل رو صدا کنید دیگرمال‌خودتـان‌نیستید ![] ••|شہیدامیرحاج‌امینے
کاش قبل از ازدواجمون💑 اون قدری رشد کنیم... که توی اینچ های تلوزیون🖥 و شاخه های لوستر💡 دنبال خوشبختی نگردیم.... ✋ بی تعارف...
هروقت می‌خواست برای جوانان یادگاری بنویسد، می‌نوشت: من کان الله کان الله له هرکه با خدا باشد، خدا با اوست! رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن.. :)
یہ‌مداحے بود‌ میخوند : - باید‌با‌چادرت‌سپر‌عمہ‌جون‌باشی🙃🌱 اما ناگفته‌ نماند‌ ڪہ‌ گاهے‌وقت‌ها این‌ چادری‌نماها همان‌هایے ڪہ‌مرز‌های‌ِ خدا‌ را‌ رد‌ڪردن همان‌هایے ڪہ‌حرمت‌شڪنےڪردند💔 بہ‌جاے‌ِ سپر میشوند‌ تیرے به‌قلب‌ِعمه ! جا‌داره‌سوال‌ڪنم روز‌ محشر‌ جواب‌ِ مادر زینب‌(س)را‌چہ‌میدهے ؟! تلنگری به افراد مذهبی نما😅🙌🏻
💕⇜یک دختر با ◇حجاب◇💕 به این معنا نیست که؛ ✘او※ لباس زیبا پوشیدن و آرایش کردن ※ رابلد نیست...🙅🏻‍♀ ☜بلکه او↭ مى داند؛ ⇜چه بپوشد ⇜کجا بپوشد ⇜وبراى که بپوشد....✨🌸 .خوشتیپم.کرده
... 🍃📚 کشاورزی دریک روستا جایزۀ مرغوب ترین ذرت را گرفت. متوجه شدند که او از بذرهای مرغوب ذرت به همسایه هایش هم داده بود. علت را از کشاورز پرسیدند، گفت: باد بذرهای ذرت را به مزرعه های دیگر منتقل میکند. اگر همسایه های من ذرتهای خوبی نداشته باشند، باد آن بذر های نامرغوب را به زمین من می آورد. اگر بخواهیم زندگی شاد، سرخوش و آرامی داشته باشیم، بایدبه دیگران کمک کنیم تا آنها هم خوب زندگی کنند.
••|♥️ نِگاھ‌کُـטּکِھ‌بِمیرِم‌شِنیدِھ‌اَم‌گُفتَند‌ دَر‌عِشق‌هَر‌کِھ‌بِمیرَد‌شَهید‌خواهَد‌بود "حُسیـטּ‌‌"✨♥️
ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨ ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃 وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫 ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱 ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏 ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃 وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃 ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫 وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾 ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨ اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿 فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸 کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀 ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘ و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻 یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان✨ ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔 اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨ السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸 َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃💫 بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 منتظر نشین، زندگی زودتر از اونی که فکر کنی می‌گذره!💛
﷽ ⚠️ 👌 برای دیده شدن تلاش بیجا نکن به کمال که برسی دیده خواهی شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 اگه همه مردم علی رو دوست داشتن، خدا هیچ وقت جهنم رو نمی آفرید...👌 ۵ روز تا
💔 وقتى شروع به شمردن نعمت هاى زندگيم كردم، همه‌ زندگيم تغيير كرد خدایا شکرت بابت همه نعمت ها❤️😍
💔 ابواحمد، زن و بچه اش عاشقش بودند مخصوصا نوه اش، فکر می کنم از این عکس معلوم باشه😢 ما هم تو منطقه عاشق این مرد بودیم. هر وقت دلمون برا بابامون تنگ می شد می رفتیم پیشش، یه زعفرون دم کرده میداد، میومد می نشست پیشمون و کلی با هم حرف می زدیم بعد می گفت: "یه عاشورا برام بخون و یه روضه" از اول عاشورا تا آخر روضه زار میزد! خیلی از اونابی که باهاشون عکس گرفته بود شهید شده بودند و خودش هم عاشق شهادت!🥀 به قول ، ابواحمد شهوت شهادت داشت چو همیشه دنبالش بود. ما هم سربه سرش میذاشتیم و می گفتیم: "ابواحمد! ما دیگه می ترسیم با تو عکس بگیریم! بابا با هر کی عکس گرفتی شهید شده" یادش بخیر که شهید شد من منطقه نبودم. چند روز بعد رسیدم و یه راست رفتم پیشش، تا بهم رسیدیم همدیگه رو بغل کردیم و یه دل سیر زار زدیم و زل زدیم به اون نقطه ای که جواد شهید شده بود و پیکرش مونده بود! چقدر با هم روضه خوندیم و گریه می کردیم و می گفتیم و می خندیدیم😢 بعدِ جواد خیلی می رفتم پیشش و دردودل می کردیم با هم؛ یادش بخیر! خدایی به آرزوش رسید ایام فاطمیه بی بی بالاخره دستش رو گرفت و روسفیدش کرد. چقدر این مرد، عاشق شهادت بود و دنبالش دوید و چقدر من بدبختم... بازی این دنیا رو خوردم و خراب کردم! خراب... ان شالله این رفیقام سفارشم رو بکنن ...... ✍به روایتِ ... 💞 @aah3noghte💞 ؛ تا اتمام قسمت ها کپی نکنید!🌸 به رسم امانت از عکس هایی استفاده میشه که خود شهید عبدالله زاده استفاده کردند👌
💔 ... سلام بر که بزرگ ترین نتیجه است . ‏هر ڪہ را صبح نیسٺ، شام هسٺ : )🍃 بێ شهادٺــ♥️ مرگ با خسراݩ، چـہ فرقێ میکند...؟!
«وَعدِه‌دآدَن‌دروغ» وَعدِه‌دآدَن‌دروغ‌اِنسان‌هآرآ‌بِه‌یِکدیگَربئ‌اِعتِمآدمئ کند. وَنِظام‌اَخلاقئ‌اِجتِمآع‌رااَزبین‌مئ‌بَرَد. وَعدِه‌دُروغ‌خَشم‌خُداوَندرابَرمئ‌اَنگیزَد. حَضرَت‌عَلئ‌‌دَرنآمِه‌ائ‌بِه‌مآلِک‌اشترفَرمود:بِپَرهیزاَز تحلف‌اَزوَعدِه‌ائ‌کِه‌بِه‌مَردُم‌دآده‌ائ....!
مُـدت‌هـٰاسٺ‌! عملیاتِ‌انتحاری‌ِگنـٰاه‌درقلبِمان . . . ریشہ‌ریشہ‌هـٰا؎ایمـٰانِمان‌را؛ منفجرڪـرده‌است . . .🖐🏻-!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 💕 بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش - علی جانم - ببخشید بابت چی - تو ببخش حالا ... باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با چادر نماز شبیه فرشته ها میشی _ اوهووم ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه - سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی حالا هم برو بخواب بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم قوووول ؟؟؟ قول _ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو - الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟ بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام - تو نباید یه خبر به ما بدی؟ ببخشید مامان یدفعه ای شد - باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون چشم خدافظ پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم علی جان پاشو ساعت یازده پاشو کلی کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه پتو رو از سرش کشیدم. - إ علی پاشو دیگه توجهی نکرد باشه پس من میرم یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا - خندیدم و گفتم دستشویی بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون وقتی برگشتم همینطوری نشسته بود - إ علی پاشو دیگه امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما - پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم _ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم - خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل ساک وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم - علی مامان اینا میدونن؟؟ آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که... _ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم چیزی نگفت ... اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون قبول نکردم - امروز خودم برات غذا درست میکنم... پله هارو دوتا یکی رفتم پایین بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد - سلام مامان إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟ - لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون - مامان ناهار که درست نکردید؟... ... نویسنده خانم علی ابادی
💕💕 الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید - میل نداریم مامان جان - اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن _ با اصرار های من بلاخره راضی شد - خوب قورمه سبزی بذارم الان نمیپزه که - اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟ وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید - إم إم هیچ جا مامان خودت گفتی امشب میخواد بره - ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم خدا فاطمه رو رسوند... با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد. با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟ به سلام خانم. ساعت خواب ... وای انقد خسته بودم ییهوش شدم باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن _ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول میکشید علی پیش بابا رضا نشسته بود از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود. _ لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم، به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و، وقتی که اومد بیدار شم. _ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم علی بود اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟ آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟ الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان. قرار شد بابا با مامان حرف بزنه اسماء خانواده ی تو چی؟ خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن. اسماء بگو به جون علی راضی ام ... راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم پایین مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد پس بابا رضا بهش گفته بود _ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود. دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به رفتن علی راضی هستی؟؟؟ یاد مامانم وقتی اردلان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: بله پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد. _ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد. بعد هم فاطمه و بابا رضا همه نشستن _ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم. بعد از چند دقیقه مادر علی بی حوصله اومد و نشست. غذاهارو کشیدم به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت. علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه. _ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی برداشت الو!!!.... .. نویسنده خانم علی ابادی
دو پآرت دیگه‌ی رمان تقدیمتون🙂🚜