eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 در می آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده!” یک بار دیگر به انگشتر نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ می کنم. “علی – ریحانه” پس چرا تا به حال ندیده بودم! اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند. “چرا گفتی هر چه شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه؟”  یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم. – بر می گردی… یک برگ دیگر می کنم. – بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی… و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد. – بر نمی گردی. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
! با خوشحالی به سمتم برمی گردد. – یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را به ...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۳ دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ می کنم و دوباره خالی می کنم. نگاهم روی گل های ریز سرخ و سفید سفره می چرخد. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس می کنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می خورد، به به و چه چهی می گوید و دوباره به خوردنش ادامه می دهد.    اخبارگوی شبکه سه حوادث روز را با آب و تاب اعلام می کند. چنگی به موهایم می زنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان می دهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند می زند و بعد صحنه عوض می شود. این بار همان مرد در چارچوب قاب بر تابوت است که روی شانه های مردم حرکت می کند. احساس حالت تهوع می کنم. زن هایی که با چادر مشکی، خودشان را روی تابوت می اندازند و همان لحظه مراسم پرشکوه تشییع  شهید… یک دفعه بی اراد ه خم می شوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمی دارم و تلویزیون را خاموش می کنم. مادر و پدرم هر دو زل می زنند به من. با دو دست محکم سرم را می گیرم و آرنج هایم را روی میز می گذارم. “دارم دیوونه میشم خدا… بسه!” مادرم درحالی که نگرانی در صدایش موج می زند، دستش را به طرفم دراز می کند. – مامان…چت شد؟ صندلی را عقب می دهم. – هیچی حالم خوبه. از جا بلند می شوم و سمت اتاقم می روم. بغض به گلویم می دود. “دلتنگتم دیوونه!” به اتاقم می روم و در را پشت سرم محکم می بندم. احساس خفگی می کنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو می برم. تمام اتاق دور سرم می چرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نتوانستم جواب دوستت دارمت را بدهم. همان روزی که به دلم افتاد برنمی گردی. پنجره اتاقم را باز می کنم و تا کمر سمت بیرون خم می شوم. یک دم عمیق بدون بازدم. نفسم را در سینه حبس می کنم. لب هایم می لرزد. “دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت!” خودم را از لبه پنجره کنار می کشم. سلانه سلانه سمت میز تحریرم می روم. حس می کنم یک قرن است که تو را ندیده ام. نگاهی به تقویم روی میزم می اندازم و همان طور که چشمانم روی تاریخ ها سُر می خورد، پشت میز می نشینم. دستم را که به شدت می لرزد، سمت تقویم دراز می کنم و سر انگشتانم را روی عددها می گذارم. چیزی در مغزم سنگینی می کند. “فردا…فردا…درسته!” مرور می کنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند؛ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز آخر است. یعنی با فردا می شود نود روز عاشقی. تمام بدنم سست می شود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی می دهد… از جایم بلند می شوم و سمت کمدم می روم. کیفم را از قفسه دومش برمی دارم و داخلش را با بی حوصلگی می گردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است به من لبخند می زند. آه عمیقی می کشم و عکست را از جیب شفاف کیفم در می آورم. سمت تخت برمی گردم و خودم را روی تشک سردش رها می کنم. عکس را روی لب هایم می گذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز می خورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم می کشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸    تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید. – داری کجا می ری؟ – خونه مامان زهرا. – دختر الآن می رن!؟ سرزده؟ – باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم. لقمه را سمتم می گیرد. – بیا حداقل اینو بخور.از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی. لقمه را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود. – یه کیسه فریزر بده مامان. می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم. – می ذاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم. – به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ. از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم. حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند. سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود. – خاله یه دونه گل می خری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم. – نه خاله جون. کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. نا امید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود. چراغ سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم. – آی کوچولو
🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند. لبانش را کودکانه جمع می کند. – اممم…مرسی خاله جون! و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!   ادامه دارد… . 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
[﷽♥️] 🍁📄 • • دوست‌داشتن‌آدم‌هاۍ‌بزرگ‌انسان‌را‌بزرگ می‌ڪند: و‌دوست‌داشتن‌آدم‌هاۍ نورانی‌ بھ انسان نورانیت می‌دهد... اثر وضعۍ‌محبوب، آن قدر زیاداست، ڪه آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بی‌ارزش علاقه‌ پیدا ڪند...
[﷽♥️] •| ـ҈💛 الهےدلــ🌱ــم انتهاےنگاه‌تو‌را‌میخواهـــد و‌انتهاے نگاه‌تو‌یعنے... شهادت..:)
دونہ‌ای کھ نخواد رشد کنہ، هر چقدر آب و آفتاب‌بھش بد؎فقط بیشتر ! - پ.ن: یعنے آدم باید از تہ بخواد کھ رشد کنہ.. و الا زبونے باشہ، رشد نمیکنه🚶🏻‍♂...! - !😅☝️🏽"
- خودمونو گول نزنیم☺️✋🏽•• - 💥بعضیا میگن ما با جنس مخالف فقط حرف‌هاۍ معمولے میزنیم و نیت بدی نداریم و هم در کار نیست! بھ این افراد باید گفت: چرا این حرف‌ها؎ معمولے رو با دوستاۍ هم جنس خودت نمےزنے😅؟! و معمولاً وقتے بھ درون خودشون رجوع کنند مےبینند کھ رابطہ با جنس مخالف براشون یہ لذتے دیگہ‌اۍ دارھ🚶🏻‍♂... - - و این حس همون شھوتـےِ کھ معطوف بھ نامحرمہ و 🙇🏻‍♂🔥/: - ■ـ👈🏽 اگھ مولا علے رو قبول دار؎! ■ـ👈🏽 اگھ دوسش دار؎! دیگھ حرف بدون ضرورٺ با نامحرم نزن مولا علے «علیھ‌السلـام» میگہ: ■ـ👈🏽 گفتگوۍ بدون‌ضرورت با نامحرم، سبب "بلـٰا و گرفتارۍ" میشہ و دل ها رو منحرف میکنھ⚠️!!تحف‌العقول؛ص¹⁵¹ - - یادٺ باشہ یہ ادم عاقل هرگزخودشو تو شرایط‌احتمالے قرارنمیدھ🙄🖐🏽! - - شما که عاقلین دیگه؟!😐🌿" - - 👍🏽ـ
کاش یِہ شب آدم خواب ببینھ مُردھ رفتھ اون دنیا! یا آزمایش آدم اشتباهے بشھ مثلا بگن ²ماھ بیشتر نیستے! و چقدر از اون موقع بھ بعد نگاھ بھ زندگے واقعی میشھ🚶🏻‍♂... حساب‌ کتاب دست آدم میاد!. ارزش مشخص میشھ! کارای واقعاً بیھود و مھم تفکیڪ میشن! اخلاق و رفتـٰار عوض میشھ😕👌🏽..! 🚶🏻‍♂...
﴾﷽﴿ فاش‌مےگویم‌وازگفتھ‌خود‌دلشادم بندھ‌ےعشقم‌وازهر‌دوجهان‌آزادم ✨ -مدافع‌حرم‌حضرت‌زینب😊 -متولد⇦ ¹³⁶⁷.².²🌤 -تاریخ‌شهادت⇦ ¹³⁹⁵.².⁴💔 -آدرس‌مزار⇦ گلزارشهداےوادی‌رحمت‌تبریز🙂 شهیدصادق‌عدالت‌اکبری