°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 #مدافع_عشق ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے #پارت۳۳ دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاش
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۳۳
با خوشحالی به سمتم برمی گردد.
– یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را به دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند. لبانش را کودکانه جمع می کند.
– اممم…مرسی خاله جون!
و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!
ادامه دارد…
.
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشمـے
#پارت۳۴
سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…!
این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..؟ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید.
– بیا!…
آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم!؟”
سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو!
یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد. صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن!
بغضم می ترکد. تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز! فقط تو را می خواهم.
زنگ تلفن قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…”
کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه!”
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم.
– بله؟
– سلام زن داداش!
با تردید می پرسم: آقا سجاد؟
– بله خودم هستم… خوب هستید؟
دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم.
– می خوام ببینمتون!
متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟
– نه! اتفاق خاصی نیفتاده.
“اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد؟”
– مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم!
– جدی؟ پس تا پنج دقیقه دیگه می رسم.
– می شه یه کم از کارتون رو بگید؟
– نه!…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش.
و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد. آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند. به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد.
زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد. مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم.
گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم. فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود.
– من باز می کنم.
این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه؟
– منم.
خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده؟
آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه…
قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش می کشد.
– نه. برید تو…
پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا؟
– آقا سجاده.
و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود.
سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم اشاره می کند بیا…
“پشت سرش برم که خیلی ضایع است!”
به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند.
ادامه دارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۳۵
– مامان زهرا!؟ آب آوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم می کند.
– آب بعد از نون پنیر؟
– خب پس شربت!
– آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم.
از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم.
– نه! بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه.
– خداحفظت کنه.
در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد.
– بیایید آشپزخونه.
نگاهش در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابینت برمی دارم.
– من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید!
و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم می کند.
– راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه.
اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم.
– من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره.
طاقتم تمام می شود.
– می شه سریع بگید؟
سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم می کند.
“خدایا چرا گریه می کنه؟”
لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم.
– امروز… خبر رسید که علی … علی شهید…
و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده؟
تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت!… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم. چیزی نمی فهمم…
“دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم؟”
گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی!
ادامه.دارد…
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
۳پارتتقدیمنگاهتون(:🍂
انشاءالله بعد از اتمام رمان pdf کامل رمان را در کانال میگذاریم🙂🖐
کثیفےهاۍ #ظــاهر هرچقدر هم زیاد و بد باشندبا آب شستہ مےشوند🤚🏽؛ امّا کثیفے هاۍبــاطن🔥!) بھ راحتےتمیز نمےشوند. #حسـٰادت و #خباثت ، مثل چربے، دور دل و روح را مـےگیرد و بھ راحتۍ از بین نمےروند🚶🏻♂...'!
#التماستفڪر⚠️••
#شهیدآوینی🌱
در ملڪوت اعلا ڪسی
جز شهید زنده نیست
و حیات دیگران اگر هم باشد
به طفیلی شهداست..🙂💔
مبارزهبانفس=بهترینراهتقویتاراده🌱
حواسمون به نفسمون هست؟🤨
#ازسیمخاردارنفسمونعبورکنیم💔
و کاش چنین باشد که خلق،
'تو' را ببینند، اما به یادِ 'خالق' بیفتند.
-آدمارو یادِ خدا بندازید-
شبتونآروم!
🌙ـوَ مَن یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلآ اللَّهـ🌻
و کیست به جز خالق نور،
کہ گناھان را ببخشد؟(:💔
| آلعمران-۱۳۵ |
#شهیدآوینی🍃
خلاف آنچه بسیاری میپندارند آخرین
مقاتله ما،به مثابه سپاه عدالت،
نه با دموکراسی غرب،
که با اسلام آمریکایی است.
که اسلام آمریکایی از خود آمریکا
دیرپاتر است.
-سیداهلقلم-✍
«عاشقخـُـداشدنسختنيست!»
مقدمهیآندشواراست.
مقدمهیعشقبهخـُـدا،
دلبريدنازدنياوديگراناست.
مقدمهیعشقبهخدا،گذشتنازخود
وسپردنِاموربهاوست💛✨ッ
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۳۵
“دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!”
تو را برای من می آورند. در تابوتی که پرچم سه رنگ رویش را پوشانده، تاج گلی که دور تا دروش بسته شده، آرام خوابیده ای. آهسته تو را مقابلمان می گذارند. می گویند خانواده اش… محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین آقا بی صدا اشک می ریزد. علی اصغر را نیاورده اند. سجاد زودتر از همه ی ما بالای سرت آمده. از گوشه ای می شنوم.
– برادرش روش رو باز کنه!
دنبالشان می آیم… نزدیک تو. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی می کند، می آورند و بالای سرت می گذارند. نگاهت سمت من است. پُر از لبخند. نمی فهمم چه می شود. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو. می خواهم فریاد بزنم: “خب باز کنید. مگه نمی بینید دارم دق می کنم!”
پاهایم را روی زمین می کشم و می روم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان آزارم می دهد. “چیزی نشده که! فقط… فقط تمام زندگیم رفته… چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست… من خوبم. فقط دیگه نفس نمی کشم! همراز و همسفر من… علی من!… علی!”
سجاد کنارم زمزمه می کند: گریه کن زن داداش… توی خودت نریز.
“گریه کنم؟ چرا!؟… بعد از بیست روز قراره ببینمش…”
سرم گیج می رود. بی اراده تکانی می خورم که سجاد به آرامی چادرم را می گیرد و کمک می کند تا بنشینم. درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوتت می کشم. خم می شوم سمت جایی که می دانم صورتت قرار دارد.
– علی!
لب هایم را روی همان قسمت می گذارم. چشم هایم را می بندم.
– عزیز ریحانه! دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم می نشیند.
– زن داداش اجازه بده!
سرم را کنار می کشم. دستش را دراز می کند تا پارچه را کنار بزند. التماس می کنم.
– بذارید من این کار رو بکنم.
سجاد نگاهش را بر می گرداند تا اجازه بالا سری ها را بگیرد. اجازه می دهند. مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمی رود بخواهد این کار را بکند. زینب و فاطمه هم سعی می کنند او را آرام کنند. خون در رگ هایم منجمد می شود. لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… بعد از بیست روز می خواهم ببینمت.
دست هایم می لرزد. گوشه پرچم را می گیرم و آهسته کنار می زنم. نگاهم به چهره ات می افتد. زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند. سرت بین انبوهی پارچه و پنبه است. پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته اند. ته ریشی که من با آن هفتاد و پنج روز زندگی کردم تقریباَ کامل سوخته. لب هایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد و خاک رویش مانده.
دست راستم را دراز می کنم و با سر انگشتانم آهسته روی لب هایت را لمس می کنم. دلم برای لبخندت تنگ شده بود! آنقدر آرام خوابیده ای که می ترسم با لمس کردنت، شیرینی اش را بهم بزنم. دستم کشیده می شود سمت موهایت. آهسته نوازشت می کنم. خم می شوم. آن قدر نزدیک که نفس هایم چند تار از موهایت را تکان می دهد.
“دیدی آخرش چی شد!؟ تو رفتی و من…”
بغضم را قورت می دهم. دستم را می کشم روی ته ریش سوخته ات. چقدر زبر شده!
“آروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که به خاطرش پر پر شدی… فقط… فقط یادت نره روزمحشر… با نگاهت منو شفاعت کنی!”
انگار خدا حرف ها را برایم دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم. گونه ام را روی پیشانی ات می گذارم… “هنوز گرمی علی!”
جمله ای که پشت تلفن تأکید کرده بودی را به یاد می آورم. “هرچه شد گریه نکن… راضی نیستم!”
تلخ ترین لبخند زندگی ام را می زنم.” گریه نمی کنم عزیز دلم… از من راضی باش.. ازت راضی ام…”
* ادامه.دارد… *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۳۶
– ببخش علی!…اینها اشک نیست… ذره ذره جونمه…
نگاهم خیره می ماند. تداعی آخرین جمله ات، در ذهنم نقش می بندد. “می خواستم بگم دوستت دارم ریحانه!”
چشم هایم را باز می کنم. پشتم یک بار دیگر می لرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشته بود. سرما به قلبم می نشیند و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده، نگاه می کنم.
سجاد پشت خط با عجله می گفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود دل کندن از تو! به گلویم چنگ می زنم. “علی نمی شد دل بکنم. فکرش منو کشت چه برسد در واقعیت.”
روی تخت می نشینم و به عقیق براق دستم خیره می شوم. نفس های تندم هنوز آرام نگرفته. خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند، دیوانه ام کرد. دستم را روی سینه ام می گذارم و زیر لب می گویم: آخ… قلبم علی!
بلند می شوم و در آیینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه می کنم. صورتم پر از اشک و لب هایم کبود شده. خدا خدا می کنم که فکرم اشتباه باشد. “علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش برام سخته!”
بعد از شام همه زود خوابیدند. من منتظر سجاد بودم تا ببینم چه کارم دارد اما شب به نیمه رسیده و هنوز به خانه نیامده. فاطمه در رختخواب غلت می زند و سرش را مدام می خاراند. حدس می زنم گرمش شده. بلند می شوم و کولر را روشن می کنم.
اضطراب همه ی بدنم را می گیرد. لب به دندان می گیرم و زیر لب می گویم: خدایا خودت رحم کن…
همان لحظه صفحه گوشی ام روشن می شود و دوباره خاموش… روشن،خاموش. اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم “داداش سجاد” لبم را با زبان تر می کنم و آهسته، طوری که صدایم را کسی نشنود جواب می دهم: بله؟
– سلام زن داداش… ببخشید دیر شد.
عصبی می گویم: ببخشم؟ آقا سجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید. حالا نصف شبه!
لحنش آرام است: شرمنده! کار مهمی داشتم. حالا خودتون متوجه می شید.
قلبم کنده می شود. تاب نمی آورم. بی هوا می پرسم: علی من شهید شده؟
مکثی طولانی می کند و بعد جواب می دهد: نشستید فکر و خیال کردید؟
خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: دست خودم نبود. مردم از نگرانی!
– همه خوابن؟
– بله!
– خب پس بیاید در رو باز کنید. من پشت درم.
متعجب می پرسم: درِ حیاط؟
– بله دیگه.
– الآن میام.
تماس قطع می شود. به اتاق فاطمه می روم و چادرم را از روی صندلی میز تحریرش بر می دارم. چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله به طبقه پایین می روم. دمپایی پایم می کنم و به حیاط می دوم. هوا ابری است و باران نم نم می بارد.
خودم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام. پشت در که می رسم یک دم عمیق بدون باز دم می کشم و نفسم را حبس سینه ام می کنم.
تداعی چهره سجاد همان جور که در خیالم بود با موهایی آشفته… و بعد خبر پریدن تو. ابروهایم درهم می رود. “اون فقط یه فکر بود…آروم باش ریحانه!”
چشم هایم را می بندم و در را باز می کنم. آهسته و ذره ذره. می ترسم با همان حال آشفته سجاد را ببینم. در را کامل باز می کنم و مات می مانم.
در سیاهی شب و سوسو زدن تیر چراغ برق کوچه، که چند متر آن طرف تر است، لبخند پر دردت را می بینم. چند بار پلک می زنم. حتماً اشتباه شده. یک دستت دور گردن سجاد است. انگار به او تکیه کرده ای. نور چراغ برق، نیمی از چهره ات را روشن کرده. مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشم هایم را تنگ می کنم.
یک پایت را بالا گرفته ای. حتماً آسیب دیده. پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِلش کنند. لباس رزم و نگاه خسته ات که برق می زند. اشک و لبخندم قاطی می شوند. از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم. باورم نمی شود که خودت باشی!
* ادامه.دارد… *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۳۷
ریحانه زمان دفن علی اکبر را هم در ذهن خودش تجسم می کند. اما وقتی سجاد به خانه می رسد معلوم می شود که او مجروح شده و نه شهید. وقتی ریحانه در را باز می کند و با تعجب علی اکبر را با سجاد می بیند و
– علی!
لب هایت بهم می خورد: جووونِ علی!
موهایت بلند شده و تا پشت گردنت آمده و همین طور ریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشم های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند می کشند. دوست دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی… بگویم چند روزی که گذشت از قرن ها هم طولانی تر بود. دوست دارم از سر تا پایت را ببوسم. دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم، اما سجاد مزاحم است. از این فکر بی اختیار لبخند می زنم.
نگاهم در نگاهت قفل و کل وجودمان درهم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات می کشم.
– آخ! خودتی؟ خودِ خودت؟ علی من برگشته؟
نزدیک تر می آیم. با چشم اشاره می کنی به برادرت و لبت را گاز می گیری. ریز می خندم و فاصله می گیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده.
سجاد با حالتی پُر از شکایت و البته به شوخی می گوید: ای بابااا بسه دیگه. مردم از بس وایسادم… بریم تو بشینید روی تخت هی بهم نگاه کنید.
هر دو می خندیم. خنده ای که می توان هق هق را در صدای بلندش شنید. سجاد ادامه می دهد: راست می گم دیگه. حداقل حرف بزنید دلم نسوزه. در ضمن بارون هم داره شدید می شه ها.
تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش می زنی و با خنده می گویی: چه غر غرو شدی سجاد! باید یه سر ببرمت جنگ تا آدم بشی.
سجاد مردمکش را در کاسه چشمش می چرخاند و می گوید: ان شاء الله.
چادرم را روی صورتم می کشم. می دانم این کار را دوست داری.
– آقا سجاد… اجازه بدید من کمک کنم.
سجاد می خندد و می گوید: نه زن داداش. علی ما یه کم سنگینه. کار خودمه…
نگاهت همان را طلب می کند که من می خواهم. به برادرت تنه می زنی و می گویی: خسته شدی داداش برو…خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه هم یه کم زیر دستمو می گیره.
سجاد از نگاهت می خواند که کمک بهانه است. دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده. لبخند شیرینی می زند و تا دم در همراهیت می کند. لِی لِی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوار می گذاری…
سجاد از زیر دستت شانه خالی می کند و با تبسم معنا داری یک شب به خیر می گوید و می رود.
حالا مانده ایم تنها… زیر بارانی که هم می بارد و هم گاهی شرم می کند از خلوت ما و رو می گیرد از لطافتش. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم. نزدیک می آیم. آنقدر نزدیک که نفس های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می سوزاند. با دست آزادت چانه ام را می گیری و زل می زنی به چشم هایم. دلم می لرزد!
– دلم برات تنگ شده بود ریحان…
دستت را با دو دستم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. انگار می خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی ام را می بوسی، عمیق و گرم. وسط کوچه زیر باران… از تو بعید است. ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!
ریز می خندم و می گویی: جونم! دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود.
دستت را سریع می بوسم.
– چرا این جوری کردی!؟
کنارت می ایستم و درحالی که تو دستت را روی شانه ام می گذاری جواب می دهم: چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود.
لی لی کنان با هم داخل می رویم و من پشت سرمان، در را می بندم. کمک می کنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه نشستن جمع می شود و لبت را روی هم فشار می دهی. کنارت می نشینم و مچ دستت را می گیرم.
– درد داری؟
– اوهوم… پامه.
نگران به پایت نگاه می کنم. تاریکی اجازه نمی دهد تا خوب ببینم.
– چی شده؟
– چیزی نیست… از خودت بگو.
– نه بگو چی شده؟
پوزخندی می زنی و می گویی: همه شهید شدن، اونوقت من…
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده می گذاری.
– فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه.
چشم هایم گرد می شود.
– یعنی چی!؟
– هیچی. برای همین می گم نپرس!
نزدیک تر می آیم.
– یعنی ممکنه..؟
– آره ممکنه قطعش کنن!… هر چی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات، لجم می گیرد و اخم می کنم.
– یعنی چی هر چی خیره!؟ مو نیست که کوتاه کنی، دوباره در بیاد. پاست.
لپم را می کشی و می گویی: قربون خانومم برم. شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست. باید هر لحظه را با جان بخرم. سرم را کج می کنم.
– برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن؟… بعد گفت بیام در رو باز کنم.
– آره. نمی خواست خیلی هول کنن با دیدن من. منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان.
– خب بیمارستان شبانه روزیهِ که.
– آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم.
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
۳پارتتقدیمنگاهتون(:🍂 انشاءالله بعد از اتمام رمان pdf کامل رمان را در کانال میگذاریم🙂🖐
و باز سه پارت دیگر تقدیم شما مؤمنان انقلابی😁🍃
فکر کنم پارت های رمان یکم ناقص باشه!
(از کانالی کپی میشه،با اجازه مدیر کانال)
چون بنده pdf و خوندم یه ماجرا های اضافه تری هم داشت!😕
(گفتم در جریان باشید🙄)
#تلنگرانھ
میگفت↓
اگہ این گوشی باعث میشه گناه کنی
بزارش ڪنار دنبال ِجهاد فرهنگیام نباش
یادت باشه!
تا خود تو درست نڪنی
نمیتونے بقیه رو هم درست کنی!🙂
#بهخودمونبیایم‼️
.
_
شھید ربیع قیصر در لبنان
ازدواج ڪرد
اما تمام جهیزیھ همسرش را
از ایران خرید
وپول بار هواپیمابرای
انتقال به لبنان راهم داد
تا پول شیعھ در اقتصاد
شیعه بگردد...
#شهید_ربیع_قیصر
[أَللَّهُمَّ أَنتَ عُدَّتِی اِن حَزِنتُ]🌿
خدایا!
اگر اندوهگین شوم تو ذخیره
و مایهٔ دلخوشی منی :)💔
_میرزااسماعیلدولابی🍂
نورفاطمهمشکلگشایاهلزمینو
آسمان،حتیملائکوشوهرشامیرالمؤمنین
وپدرشپیغمبرخداست..
ائمههمهبچههایاینخانماند!
ائمه،حتیامامزمان(عج)اگرچیزیبه
کسیبدهند،انگاراینخانمدادهاست!
منتهااومخفیاست..
شماهماورادرآخرجانودلتمخفیبدار..
-طوبایمحبت۱.ص۶۱-🖇📓
قرآن بخوان قبل از آنکھ برایت قرآن بخوانند.
نماز بخوان قبل از آنکھ برایت نماز بخوانند. از #تجربہ دیگران استفادھ کن
قبل از آنکھ تجربہ دیگران شوۍ🚶🏻♂...
#التماستفڪر⚠️
بزرگواران عذرخواهی میکنیم بابت فعالیت کم 🤦
شرمنده شما😶🖐
انشاءالله از فردا سعی میکنیم هم رمان و به موقع بزاریم هم فعالیت خوبی داشته باشیم
شنوایی حرفاتون هم هستیم😉🌿
#جھادعلمۍ
شهادتفقطتوحلبوُدمشقوُغـزهنیست
میشهلابهلاےڪتابودفترو
ماشینحسابهم،
جهادڪردوشهـیدشد!
درراستاےهدفِمقدس،تڪلیفمـداربودن
نتیجهاشمیشه پرواز