eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
«عاشق‌خـُـداشدن‌سخت‌نيست!» مقدمه‌ی‌آن‌دشواراست. مقدمه‌ی‌عشق‌به‌خـُـدا،‌ دل‌‌بريدن‌‌ازدنياوديگران‌است. مقدمه‌ی‌‌عشق‌به‌خدا،‌گذشتن‌ازخود وسپردنِ‌امور‌به‌اوست💛✨ッ
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۵ “دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تو را برای من می آورند. در تابوتی که پرچم سه رنگ رویش را پوشانده، تاج گلی که دور تا دروش بسته شده، آرام خوابیده ای. آهسته تو را مقابلمان می گذارند. می گویند خانواده اش… محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین آقا بی صدا اشک می ریزد. علی اصغر را نیاورده اند. سجاد زودتر از همه ی ما بالای سرت آمده. از گوشه ای می شنوم. – برادرش روش رو باز کنه! دنبالشان می آیم… نزدیک تو. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی می کند، می آورند و بالای سرت می گذارند. نگاهت سمت من است. پُر از لبخند. نمی فهمم چه می شود. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو. می خواهم فریاد بزنم: “خب باز کنید. مگه نمی بینید دارم دق می کنم!” پاهایم را روی زمین می کشم و می روم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان آزارم می دهد. “چیزی نشده که! فقط… فقط تمام زندگیم رفته… چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست… من خوبم. فقط دیگه نفس نمی کشم! همراز و همسفر من… علی من!… علی!” سجاد کنارم زمزمه می کند: گریه کن زن داداش… توی خودت نریز. “گریه کنم؟ چرا!؟… بعد از بیست روز قراره ببینمش…” سرم گیج می رود. بی اراده تکانی می خورم که سجاد به آرامی چادرم را می گیرد و کمک می کند تا بنشینم. درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوتت می کشم. خم می شوم سمت جایی که می دانم صورتت قرار دارد. – علی! لب هایم را روی همان قسمت می گذارم. چشم هایم را می بندم. – عزیز ریحانه! دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم می نشیند. – زن داداش اجازه بده! سرم را کنار می کشم. دستش را دراز می کند تا پارچه را کنار بزند. التماس می کنم. – بذارید من این کار رو بکنم. سجاد نگاهش را بر می گرداند تا اجازه بالا سری ها را بگیرد. اجازه می دهند. مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمی رود بخواهد این کار را بکند. زینب و فاطمه هم سعی می کنند او را آرام کنند. خون در رگ هایم منجمد می شود. لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… بعد از بیست روز می خواهم ببینمت. دست هایم می لرزد. گوشه پرچم را می گیرم و آهسته کنار می زنم. نگاهم به چهره ات می افتد. زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند. سرت بین انبوهی پارچه و پنبه است. پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته اند. ته ریشی که من با آن هفتاد و پنج روز زندگی کردم تقریباَ کامل سوخته. لب هایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد و خاک رویش مانده. دست راستم را دراز می کنم و با سر انگشتانم آهسته روی لب هایت را لمس می کنم. دلم برای لبخندت تنگ شده بود! آنقدر آرام خوابیده ای که می ترسم با لمس کردنت، شیرینی اش را بهم بزنم. دستم کشیده می شود سمت موهایت. آهسته نوازشت می کنم. خم می شوم. آن قدر نزدیک که نفس هایم چند تار از موهایت را تکان می دهد. “دیدی آخرش چی شد!؟ تو رفتی و من…” بغضم را قورت می دهم. دستم را می کشم روی ته ریش سوخته ات. چقدر زبر شده! “آروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که به خاطرش پر پر شدی… فقط… فقط یادت نره روزمحشر… با نگاهت منو شفاعت کنی!” انگار خدا حرف ها را برایم دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم. گونه ام را روی پیشانی ات می گذارم… “هنوز گرمی علی!” جمله ای که پشت تلفن تأکید کرده بودی را به یاد می آورم. “هرچه شد گریه نکن… راضی نیستم!” تلخ ترین لبخند زندگی ام را می زنم.” گریه نمی کنم عزیز دلم… از من راضی باش.. ازت راضی ام…” * ادامه.دارد… * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۶ – ببخش علی!…اینها اشک نیست… ذره ذره جونمه… نگاهم خیره می ماند. تداعی آخرین جمله ات، در ذهنم نقش می بندد. “می خواستم بگم دوستت دارم ریحانه!”    چشم هایم را باز می کنم. پشتم یک بار دیگر می لرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشته بود. سرما به قلبم می نشیند و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده، نگاه می کنم. سجاد پشت خط با عجله می گفت که باید مرا ببیند… چه خیال سختی بود دل کندن از تو! به گلویم چنگ می زنم. “علی نمی شد دل بکنم. فکرش منو کشت چه برسد در واقعیت.” روی تخت می نشینم و به عقیق براق دستم خیره می شوم. نفس های تندم هنوز آرام نگرفته. خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند، دیوانه ام کرد. دستم را روی سینه ام می گذارم و زیر لب می گویم: آخ… قلبم علی! بلند می شوم و در آیینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه می کنم. صورتم پر از اشک و لب هایم کبود شده. خدا خدا می کنم که فکرم اشتباه باشد. “علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش برام سخته!” بعد از شام همه زود خوابیدند. من منتظر سجاد بودم تا ببینم چه کارم دارد اما شب به نیمه رسیده و هنوز به خانه نیامده. فاطمه در رختخواب غلت می زند و سرش را مدام می خاراند. حدس می زنم گرمش شده. بلند می شوم و کولر را روشن می کنم. اضطراب همه ی بدنم را می گیرد. لب به دندان می گیرم و زیر لب می گویم: خدایا خودت رحم کن… همان لحظه صفحه گوشی ام روشن می شود و دوباره خاموش… روشن،خاموش. اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم “داداش سجاد” لبم را با زبان تر می کنم و آهسته، طوری که صدایم را کسی نشنود جواب می دهم: بله؟ – سلام زن داداش… ببخشید دیر شد. عصبی می گویم: ببخشم؟ آقا سجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید. حالا نصف شبه! لحنش آرام است: شرمنده! کار مهمی داشتم. حالا خودتون متوجه می شید. قلبم کنده می شود. تاب نمی آورم. بی هوا می پرسم: علی من شهید شده؟ مکثی طولانی می کند و بعد جواب می دهد: نشستید فکر و خیال کردید؟ خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: دست خودم نبود. مردم از نگرانی! – همه خوابن؟ – بله! – خب پس بیاید در رو باز کنید. من پشت درم. متعجب می پرسم: درِ حیاط؟ – بله دیگه. – الآن میام. تماس قطع می شود. به اتاق فاطمه می روم و چادرم را از روی صندلی میز تحریرش بر می دارم. چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله به طبقه پایین می روم. دمپایی پایم می کنم و به حیاط می دوم. هوا ابری است و باران نم نم می بارد. خودم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام. پشت در که می رسم یک دم عمیق بدون باز دم می کشم و نفسم را حبس سینه ام می کنم. تداعی چهره سجاد همان جور که در خیالم بود با موهایی آشفته… و بعد خبر پریدن تو. ابروهایم درهم می رود. “اون فقط یه فکر بود…آروم باش ریحانه!” چشم هایم را می بندم و در را باز می کنم. آهسته و ذره ذره. می ترسم با همان حال آشفته سجاد را ببینم. در را کامل باز می کنم و مات می مانم. در سیاهی شب و سوسو زدن تیر چراغ برق کوچه، که چند متر آن طرف تر است، لبخند پر دردت را می بینم. چند بار پلک می زنم. حتماً اشتباه شده. یک دستت دور گردن سجاد است. انگار به او تکیه کرده ای. نور چراغ برق، نیمی از چهره ات را روشن کرده. مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشم هایم را تنگ می کنم. یک پایت را بالا گرفته ای. حتماً آسیب دیده. پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِلش کنند. لباس رزم و نگاه خسته ات که برق می زند. اشک و لبخندم قاطی می شوند. از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم. باورم نمی شود که خودت باشی! * ادامه.دارد… * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۷ ریحانه زمان دفن علی اکبر را هم در ذهن خودش تجسم می کند. اما وقتی سجاد به خانه می رسد معلوم می شود که او مجروح شده و نه شهید. وقتی ریحانه در را باز می کند و با تعجب علی اکبر را با سجاد می بیند و   – علی! لب هایت بهم می خورد: جووونِ علی! موهایت بلند شده و تا پشت گردنت آمده و همین طور ریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشم های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند می کشند. دوست دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی… بگویم چند روزی که گذشت از قرن ها هم طولانی تر بود. دوست دارم از سر تا پایت را ببوسم. دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم، اما سجاد مزاحم است. از این فکر بی اختیار لبخند می زنم. نگاهم در نگاهت قفل و کل وجودمان درهم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات می کشم. – آخ! خودتی؟ خودِ خودت؟ علی من برگشته؟ نزدیک تر می آیم. با چشم اشاره می کنی به برادرت و لبت را گاز می گیری. ریز می خندم و فاصله می گیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده. سجاد با حالتی پُر از شکایت و البته به شوخی می گوید: ای بابااا بسه دیگه. مردم از بس وایسادم… بریم تو بشینید روی تخت هی بهم نگاه کنید. هر دو می خندیم. خنده ای که می توان هق هق را در صدای بلندش شنید. سجاد ادامه می دهد: راست می گم دیگه. حداقل حرف بزنید دلم نسوزه. در ضمن بارون هم داره شدید می شه ها. تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش می زنی و با خنده می گویی: چه غر غرو شدی سجاد! باید یه سر ببرمت جنگ تا آدم بشی. سجاد مردمکش را در کاسه چشمش می چرخاند و می گوید: ان شاء الله. چادرم را روی صورتم می کشم. می دانم این کار را دوست داری. – آقا سجاد… اجازه بدید من کمک کنم. سجاد می خندد و می گوید: نه زن داداش. علی ما یه کم سنگینه. کار خودمه… نگاهت همان را طلب می کند که من می خواهم. به برادرت تنه می زنی و می گویی: خسته شدی داداش برو…خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه هم یه کم زیر دستمو می گیره. سجاد از نگاهت می خواند که کمک بهانه است. دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده. لبخند شیرینی می زند و تا دم در همراهیت می کند. لِی لِی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوار می گذاری… سجاد از زیر دستت شانه خالی می کند و با تبسم معنا داری یک شب به خیر می گوید و می رود. حالا مانده ایم تنها… زیر بارانی که هم می بارد و هم گاهی شرم می کند از خلوت ما و رو می گیرد از لطافتش. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم. نزدیک می آیم. آنقدر نزدیک که نفس های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می سوزاند. با دست آزادت چانه ام را می گیری و زل می زنی به چشم هایم. دلم می لرزد! – دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را با دو دستم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. انگار می خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی ام را می بوسی، عمیق و گرم. وسط کوچه زیر باران… از تو بعید است. ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم! ریز می خندم و می گویی: جونم! دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود. دستت را سریع می بوسم. – چرا این جوری کردی!؟ کنارت می ایستم و درحالی که تو دستت را روی شانه ام می گذاری جواب می دهم: چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود. لی لی کنان با هم داخل می رویم و من پشت سرمان، در را می بندم. کمک می کنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه نشستن جمع می شود و لبت را روی هم فشار می دهی. کنارت می نشینم و مچ دستت را می گیرم. – درد داری؟ – اوهوم… پامه. نگران به پایت نگاه می کنم. تاریکی اجازه نمی دهد تا خوب ببینم. – چی شده؟ – چیزی نیست… از خودت بگو. – نه بگو چی شده؟ پوزخندی می زنی و می گویی: همه شهید شدن، اونوقت من… دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده می گذاری. – فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه. چشم هایم گرد می شود. – یعنی چی!؟ – هیچی. برای همین می گم نپرس! نزدیک تر می آیم. – یعنی ممکنه..؟ – آره ممکنه قطعش کنن!… هر چی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات، لجم می گیرد و اخم می کنم. – یعنی چی هر چی خیره!؟ مو نیست که کوتاه کنی، دوباره در بیاد. پاست. لپم را می کشی و می گویی: قربون خانومم برم. شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست. باید هر لحظه را با جان بخرم. سرم را کج می کنم. – برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن؟… بعد گفت بیام در رو باز کنم. – آره. نمی خواست خیلی هول کنن با دیدن من. منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان. – خب بیمارستان شبانه روزیهِ که. – آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم. ادامه دارد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
۳پارت‌تقدیم‌نگاهتون(:🍂 ان‌شاءالله بعد از اتمام رمان pdf کامل رمان را در کانال میگذاریم🙂🖐
و باز سه پارت دیگر تقدیم شما مؤمنان انقلابی😁🍃 فکر کنم پارت های رمان یکم ناقص باشه! (از کانالی کپی میشه،با اجازه مدیر کانال) چون بنده pdf و خوندم یه ماجرا های اضافه تری هم داشت!😕 (گفتم در جریان باشید🙄)
میگفت↓ اگہ‌ این ‌گوشی ‌باعث ‌میشه ‌گناه‌ کنی بزارش‌ ڪنار دنبال ‌ِجهاد فرهنگی‌ام ‌نباش یادت ‌باشه! تا‌ خود تو ‌درست‌ نڪنی نمیتونے ‌بقیه ‌رو ‌هم ‌درست ‌کنی!🙂 ‼️ .
_ شھید ربیع قیصر در لبنان ازدواج ڪرد اما تمام جهیزیھ همسرش را از ایران خرید وپول بار هواپیمابرای انتقال به لبنان راهم داد تا پول شیعھ در اقتصاد شیعه بگردد...
• . ڪـاش مۍشــد ڪه طُ بـٰـآ مـعجــزه‌اے برگــردے . .!‌꧇)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[أَللَّهُمَّ أَنتَ عُدَّتِی اِن حَزِنتُ]🌿 خدایا! اگر اندوهگین‌ شوم‌ تو ذخیره‌ و مایهٔ‌ دلخوشی‌ منی :)💔
_میرزا‌اسماعیل‌دولابی🍂 نور‌فاطمه‌مشکل‌‌گشای‌اهل‌زمین‌و آسمان،حتی‌ملائک‌وشوهرش‌امیرالمؤمنین و‌پدرش‌پیغمبر‌خداست.. ائمه‌همه‌بچه‌های‌این‌خانم‌اند! ائمه،حتی‌امام‌زمان(عج)‌اگرچیزی‌به کسی‌بدهند،انگار‌این‌خانم‌داده‌است! منتها‌او‌مخفی‌است.. شماهم‌اورا‌در‌آخر‌جان‌ودلت‌مخفی‌بدار.. -طوبای‌محبت۱.ص۶۱-🖇📓
قرآن بخوان قبل از آنکھ برایت قرآن بخوانند. نماز بخوان قبل از آنکھ برایت نماز بخوانند. از دیگران استفادھ کن قبل از آنکھ تجربہ دیگران شوۍ🚶🏻‍♂... ⚠️
بزرگواران عذرخواهی میکنیم بابت فعالیت کم 🤦 شرمنده شما😶🖐 ان‌شاءالله از فردا سعی میکنیم هم رمان و به موقع بزاریم هم فعالیت خوبی داشته باشیم شنوایی حرفاتون هم هستیم😉🌿
شب جمعه التماس دعا💔 قرائت دعای فرج قبل از خواب فراموش نشه🤲🏽🌻/!)
شهادت‌واقعاً‌هنر‌است، و‌شهید‌هنرمند‌واقعی. . !(: ⇢
شهادت‌فقط‌توحلب‌وُدمشق‌وُغـزه‌نیست میشه‌لا‌به‌لاےڪتاب‌ودفترو ماشین‌حساب‌هم، جهاد‌ڪردوشهـیدشد! درراستاےهدفِ‌مقدس،تڪلیف‌مـداربودن نتیجه‌اش‌میشه پرواز
آقا‌جانم وحشت‌دنیاے‌بی‌ظهورت بیش‌از‌وحشت‌دنیای‌کرونا‌زده‌ای‌امروز‌است💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هيچ‌ وقت بھ هیچڪس جز خدا کاملـاً نکن.آدمارودوست‌داشتہ‌باش‌امااز تہ دلت بھ خدا اعتمادداشتہ باش🙇🏻‍♂🧡!' + خدا دل‌نازڪ😅است، فقط کافیہ بھ آسمان نگاھ کنیم🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕سوال خیلیامون: چرا دعاهام مستجاب نمیشہ😕؟!! چیکار کنم کھ دعاهام مستجاب بشہ🙄؟! 🎙••›
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
➕سوال خیلیامون: چرا دعاهام مستجاب نمیشہ😕؟!! چیکار کنم کھ دعاهام مستجاب بشہ🙄؟! #استادرائفےپور🎙••›
بھ قول استاد پناهیان ادب دعا اینہ کھ قبل از اینکہ چیزۍ از خدا بخواۍ از خدا تشکر کنے بابت چیزایے کھ داری💯؛و اِلا بے ادبیہ دعاۍ بے ادب هم کھ نمیشہ!😅🤚🏽!! - ☺️🌿••
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 #مدافع_عشق ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے #پارت۳۷ ریحانه زمان دفن علی اکبر را هم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۸ – آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم. سکوت می کنی و وقتی نگاه خیره ی مرا می بینی، ادامه می دهی: راستش اینایی که گفتم همه اش بهونه است. دیگه پامو نمی خوام. خشک شده. تصورش برایم سخت است. تو یک پا نداشته باشی؟ با حالی گرفته به پایت ..... خیره می شوم…که ضربه ای آرام به دستم می زنی. – اووو حالا نرو تو فکر! تلخ لبخند می زنم و می گویم: باورم نمیشه که برگشتی… چشم هایت پر از بغض می شود. – خودم هم باورم نمیشه! فکر می کردم دیگه بر نمی گردم، اما انتخاب نشده بودم. دستت را محکم می گیرم و می گویم: انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی… نزدیک می آیی و سرم را روی شانه ات می گذاری. – تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه. می خندی… سرم را از روی شانه ات بر می داری و خیره می شوم به لب هایت… لب های ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطر می دهد. انگشتم را روی لبت می کشم. – بخند! می خندی… – بیشتر بخند! نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام می کنی و در گوشم می گویی: دوستم داشته باش! – دارم. – بیشتر داشته باش! – بیشتر دارم! بیشتر می خندی. – مریضتم علی. تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان می شود. جلوتر می آیی و صورتم را می بوسی… ادامه دارد… 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے پــارت آخـــر ۳۸ یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های  پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم. – بخور بخور! لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی. – هووووم! مربا! محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود. کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند. محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد. لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری. – موش شدیا! با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم. – خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد. – نخیرم موش شده! سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے پــارت آخـــر ۳۹ – هام هام هام هااااام… بخورم تو رو! محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم. – علی! دیرت نشه!؟ رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند. لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت. تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم. زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند. عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش” شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟ – چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد. روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت! سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم. – خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد. سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم. – چقدر بهت میاد! ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم. – واااااای سید جان عالی شدی! لبخند دلنشینی می زنی و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟…. او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست! کیفت را دستت می دهم و محمدرضا را در آغوش می گیرم. همان طور که از اتاق بیرون می روی نگاهت به کمد لباسمان می افتد، غم به نگاهت می دود. دیگر چرا؟… چیزی نمی پرسم. پشت سرت خیره به پای چپت که نمی توانی کامل روی زمین بگذاری، حرکت می کنم. سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند. میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی توانی درست راه بروی. سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی به جنگ بروی و مدافع حرم بشوی. زیاد نذر کردی… نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!…امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد. مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند. سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم. – می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت استادی میاد! ...... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
سه پارت تقدیمتون🌻🍂
پدر و مادرٺ را نگاھ کن✋🏽... نگاھ کردن بھ جمال مادرت، خودش . فرمان مادر را ببر، "ببین کھ چہ بر سر تو خواهد آمد"!هر چھ مادرٺ سخت گیرتر باشد فرمانش را ببر. اگر مادرت تند باشد فرمان بردن از او، اثرش بیشتر است... .فرمان مادر را که همه می برند..😅🌿:) 'رھ'🔖••
[• 🔥•] من‌ به‌ خاڪے ڪہ بهتریــن آدماے جهــان‌ بہ‌خاطــر حفــظ خاڪش‌ جونشــون‌ دادنــد همیشہ تعصّــب‌ دارم 🌱
آیت‌الله‌بهجت‌میگن: اگرغیبت‌کردیمو‌دسترسی‌به‌اون‌کسۍ که‌غیبت‌کردیم‌ندآریم‌بآیدبه‌جآیِ‌اون استغفآرکنیم . ! فکرکنم‌بآیدکل‌عمرمونواستغفـٰآرکنیم . !🚶🏻‍♂🌿