آی نامسلمونا
باید اول بکشید
بعدا غارتش کنید💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕سوال خیلیامون:
چرا دعاهام مستجاب نمیشہ😕؟!!
چیکار کنم کھ دعاهام مستجاب بشہ🙄؟!
#استادرائفےپور🎙••›
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
➕سوال خیلیامون: چرا دعاهام مستجاب نمیشہ😕؟!! چیکار کنم کھ دعاهام مستجاب بشہ🙄؟! #استادرائفےپور🎙••›
بھ قول استاد پناهیان ادب دعا اینہ کھ قبل از اینکہ چیزۍ از خدا بخواۍ از خدا تشکر کنے بابت چیزایے کھ داری💯؛و اِلا بے ادبیہ دعاۍ بے ادب هم کھ #مستجاب نمیشہ!😅🤚🏽!!
- #باادبباشیم☺️🌿••
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 #مدافع_عشق ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے #پارت۳۷ ریحانه زمان دفن علی اکبر را هم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۳۸
– آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم.
سکوت می کنی و وقتی نگاه خیره ی مرا می بینی، ادامه می دهی: راستش اینایی که گفتم همه اش بهونه است. دیگه پامو نمی خوام. خشک شده.
تصورش برایم سخت است. تو یک پا نداشته باشی؟ با حالی گرفته به پایت
.....
خیره می شوم…که ضربه ای آرام به دستم می زنی.
– اووو حالا نرو تو فکر!
تلخ لبخند می زنم و می گویم: باورم نمیشه که برگشتی…
چشم هایت پر از بغض می شود.
– خودم هم باورم نمیشه! فکر می کردم دیگه بر نمی گردم، اما انتخاب نشده بودم.
دستت را محکم می گیرم و می گویم: انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…
نزدیک می آیی و سرم را روی شانه ات می گذاری.
– تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه.
می خندی… سرم را از روی شانه ات بر می داری و خیره می شوم به لب هایت… لب های ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطر می دهد. انگشتم را روی لبت می کشم.
– بخند!
می خندی…
– بیشتر بخند!
نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام می کنی و در گوشم می گویی: دوستم داشته باش!
– دارم.
– بیشتر داشته باش!
– بیشتر دارم!
بیشتر می خندی.
– مریضتم علی.
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان می شود. جلوتر می آیی و صورتم را می بوسی…
ادامه دارد…
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
پــارت آخـــر
#پارت۳۸
یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه
می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم.
– بخور بخور!
لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی.
– هووووم! مربا!
محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود. کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند.
محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد. لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری.
– موش شدیا!
با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم.
– خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد.
– نخیرم موش شده!
سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی.
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
پــارت آخـــر
#پارت۳۹
– هام هام هام هااااام… بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم.
– علی! دیرت نشه!؟
رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند.
لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت.
تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم. زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند.
عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش”
شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟
– چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد.
روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت!
سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم.
– خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد.
سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم.
– چقدر بهت میاد!
ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم.
– واااااای سید جان عالی شدی!
لبخند دلنشینی می زنی و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟….
او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست!
کیفت را دستت می دهم و محمدرضا را در آغوش می گیرم. همان طور که از اتاق بیرون می روی نگاهت به کمد لباسمان می افتد، غم به نگاهت می دود. دیگر چرا؟…
چیزی نمی پرسم. پشت سرت خیره به پای چپت که نمی توانی کامل روی زمین بگذاری، حرکت می کنم.
سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند. میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی توانی درست راه بروی. سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی به جنگ بروی و مدافع حرم بشوی. زیاد نذر کردی… نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!…امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد. مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند. سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.
جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم.
– می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت استادی میاد!
......
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
پدر و مادرٺ را نگاھ کن✋🏽...
نگاھ کردن بھ جمال مادرت، خودش #عبادتہ. فرمان مادر را ببر، "ببین کھ چہ بر سر تو خواهد آمد"!هر چھ مادرٺ سخت گیرتر باشد فرمانش را ببر. اگر مادرت تند باشد فرمان بردن از او، اثرش بیشتر است...
.فرمان مادر #خوش_اخلاق را که همه می برند..😅🌿:)
#میرزااسماعیلدولابے'رھ'🔖••
[• #متعصّبروےاینخاڪ🔥•]
من به خاڪے ڪہ بهتریــن
آدماے جهــان بہخاطــر حفــظ
خاڪش جونشــون دادنــد همیشہ تعصّــب دارم
#گمنامخواهیــممانــد🌱
آیتاللهبهجتمیگن:
اگرغیبتکردیمودسترسیبهاونکسۍ
کهغیبتکردیمندآریمبآیدبهجآیِاون
استغفآرکنیم . !
فکرکنمبآیدکلعمرمونواستغفـٰآرکنیم . !🚶🏻♂🌿
میگفـت:
شماخـودڪاررومیخرۍدوهزارتومـان!
ولےلاكغلطگیرروچـہارهزارتومـان¡
توایندنیآحتۍروےڪاغذهماشتباھکنے..
براتگـرونتموممیشہ:/
چہبرسہبهزندگے:)
#خلاصہحواسمونباشہ😉:/
هرکلیکشتوپروندهاعمالمون
ثبتمیشه!هرچینوشتیم..؛
دیدیم،شنیدیم...(:💔!"
+فضاۍمجازی🚶♂
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
•دشتخُشکیدوزمینسوختُباراننگرفت
•زندگےبعدتوبرهیچکسآساننگرفت . .💔
هدایت شده از h.farokhi🌿
.1_1165533577.pdf
2.33M
✌️عنوان رمان : پسر بسیجی دختر قرتی
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
👩🏻💻نویسنده : آذر دالوند
🎭ژانر : #عاشقانه #مذهبی
تعداد صفحات : ۲۷۲
خلاصه :
امیر علی پسری کاملا مذهبی و پایبند به تمام عقاید مذهبی دریا دختری آزاد و رها و از هر قید و بند مذهبی ...
👇👇
📜@ROoMaNbAz📜
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
✌️عنوان رمان : پسر بسیجی دختر قرتی #پسر_بسیجی_دختر_قرتی 👩🏻💻نویسنده : آذر دالوند 🎭ژانر : #عاشقا
بفرمایید بزرگواری که خواسته بودن!(:
یه بزرگواری لطف کردن ارسال کردن😁🍃
⁰⁰:¹⁷:)💚
اللھمعجللولیڪالفرج!🖐🏽
شبتـونمتبرڪبھخاڪنمزدهۍڪربلا🚶🏿♂
علۍعلۍ 🌻 !
حاج آقا پناهیان
خیلی خوشگل میگفت..
خدا تو رو دوست داره... :)
تُو سرت و انداختی پایین
دنبال دلت رفتی...☝️🚶🏻♂