eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
کودک :) مامان میدونی شهید چطوریه؟ مادر ؛) تو بهم بگو چطوری ! کودک :) خدا بردش پانسمان کنه دیگه نگهش داشت 🙃 پ ن . (پریناز. 3ساله) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌱 دوستِ بد یاگناه‌روبرات‌خوشگل‌میڪنه یاخودش‌گناهڪاره!! دوستِ خوب توروبه‌یادخدامیندازه وقـتۍڪنارشۍازگناه ڪردن‌شرم‌دارۍ...🙂🍃 مواظب‌باشیم‌باگناه‌امام‌زمان‌روناراحت نڪنیم🦋 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
(: اشڪ‌و‌گریہ‌بر‌امام‌حُسِین‌علیہ‌السَلام گناهآنِ‌بزرگ‌رآفرومیریزد... !♥️ -امام‌رضآ-
همیشہ‌میگفت؛ زیباترین‌شهادٺ‌رامیخواهـم! یڪ‌بارپرسیدم: شهادٺ‌خـودش‌زیباست، زیباتریـن‌شهادٺ‌چگونہ‌است؟!🥀 درجـواب‌گفت: زیباتریـن‌شهـادٺ‌این‌است‌ڪہ؛ هـم‌ازانسان نماند...🌿 اربعین‌پارسال💔 حرم‌ارباب
: •🌼🌿• کـاش‌روزی‌بـرسـد،که‌به‌هم‌مژده‌دهیم... یوسـف‌فـاطـمـه‌آمـد❤️ دیـدیـــ....؟! مـن‌سـلامـش‌ک‍ـردم... پاسـخـم‌داد‌امـام،😍 پاسـخـش‌طـوری‌بـود!! باخودم‌زمزمه‌کردم‌که‌امام‌... میشناسدمگراین‌بی‌سروبی‌سامان‌را؟!🌱 وشـنـیـدم‌فـرمـود...: توهمانی‌که«فـــرج»میخواندی... ... • ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°• آدم‌ های امن چه کسانی هستند آدم‌ های امن، همان‌هایی هستند که همه چيز مي‌توانی بهشان بگويی، بدون اينکه قضاوت يا تحقيرت کنند ميتوانی کنارشان احساس بودن کنی "زندگي تون پر از آدمِ امن" ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
دیروز وقتی همتون داشتین اخبار لحظه به لحظه پیکر شجریان رو مخابره میکردین علی بیرامی سرباز وظیفه شهید شد💔
لب مرز به شهادت رسید بخاطر امنیت ما سرباز علی بیرامی (فرزند پارسآباد مغان) عصر دیروز حین پاسداری و تامین امنیت مرزهای شمال غربی کشور به دست گروهک تروریستی پژاک به درجه رفیع شهادت نائل گردید. بله این خونها در مرز بخاطر امنیت وطن ریخته میشه عده ای هم در کشور مدعی وطن میشن! اما چپ و راست به وطن خیانت میکنن اونم به اسم حقوق ملت!
وقتی تمام خبرگزاری‌ها و کانال‌ها مشغول اطلاع‌رسانی لحظه‌ای از پیکر شجریان بودند یک جوان ایرانی دیروز به شهادت رسید ولی کسی خبری از آن شهید کار نکرد😔 سرباز وظیفه "علی بیرامی" از پارس‌آباد مغان، عصر دیروز حین پاسداری و تامین امنیت مرزهای شمال غربی میهن اسلامی به دست گروهک تروریستی پژاک به درجه رفیع شهادت نائل گردید. شادی روحش صلوات🥀 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌹خاطره ای از شهید مظفری نیا محافظ سپهبدقاسم سلیمانی: ✍️در ایام سیل خوزستان و سفر حاج قاسم به مناطق سیل زده ما طبق شرایط کاری خود نگران حضور حاج قاسم بوده و می بایستی اصول حفاظتی و امنیتی را دقیقا رعایت کنیم. اما در جایی حاج قاسم بمن گفت: من بااین مردم سالها زندگی کرده ام، مراقب باش کاری نکنید که مردم ناراحت شوند. ما که عاشق و فدایی حاج قاسم بودیم و از طرفی نیز با جَذَبه ی تذکر او در شرایط بسیار سختی قرار می گرفتیم. حفظ و رعایت حفاظت یک شخصیت و از طرفی دقت در برخورد با مردم از سخت ترین شرایط کاری ما بود که ما آن را انجام می دادیم. شهید مظفری نیا می گفت: حاج قاسم بارها مارا می بوسید و می گفت از اینکه مراعات مردم را می کنید ممنونم..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️❤️❤️❤️❤️ 💐🍁 🌤✨ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اولـ|✌️🏻خوبےبشیــم! بعد بگیم +اللْه̩م‌ارز۪۠قنꪲا شه̤ادت࣭ـ♥️. . . ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🎈 💥 یک دزد است و هیچ دزدی خانهٔ خالی را سرقت نمی کند... اگر شیطان زیاد مزاحمتان می شود...👹👇 💎بدانید در قلبتان است که ارزش دزدی را دارد...❤ پس از آن به درستی نگهداری کنید...😊 و آن گنجینه است.👑 باد با شمع های کاری ندارد،😒 اگر بر تو سخت میگذرد، بدان که !!😍🕯🌬 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
❤️ کاری‌کنید‌که‌وقتی‌کسی‌شمارا ملاقات‌می‌کند💛🌿 احساس‌کند‌که‌یک را‌ ملاقات‌کرده‌است🙂❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💌 🌱♥️ ظهور اتفاق می‌افتد مهم این است ڪہ ما ڪجای‌ این ظهور ایستاده‌ایم.. "شهیدمصطفی‌احمدی‌روشن"🕊 .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یاد انگشتر تو! شده داغ ما ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
دلـمـ رفتنـے مــے خـواهد از جـنـس شـــــــــــــــــهـــــــــــــادٺــــــــــــــ .. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخــــند بزنـــــ لبخنـــــد تــــو دلــــبـــرانــہ منــــ استـــ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یادت باشد شرط شهید بودن پاک بودن است...💚 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بیچاره‌اے شدیم‌کھ جز هیـــــچ چاره‌اے نداریــم‌ حسین‌«؏»🖤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂رهبر من نور چشمان من است عشق او ایین و ایمان من است
مرا هزار امید است حسین ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت دوازدهم|•° قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار بگ یره و بعد به خونه اش بره. با رسیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی آرام جلوی چشمم اومد و خواب رو از چشمم گرفت و هر چقدر هم برا ی خوابید ن و فکر نکردن بهش تلاش کردم بی فایده بود. مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برای کاری که کردم خالص بشم. هوا کم کم رو به تاریکی م ی رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم و بهش اجازه بدم به خونه اش بره. وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو رو ی دیوار کشیدم. عجیب بود که نوری از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نی فتاده بود. از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که تو ی خواب چهره اش معصوم و آروم بود، بدون ذره ای اخم و غرور! مدتی بالالی سرش وایستادم و به چهره ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش می سوخت. برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم. _خانم محمد ی! چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست. سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشون اومد یک ی از کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم م ی شد که باید شب رو اینجا بمونم. با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چند لحظه قبل توی وجودم باقی نگذاشت و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و اذیت کردن پر کرد. چادرش که روی شونه اش افتاده بود رو رو ی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیزش درست بود و هیچ مشکلی نداشت. لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره! پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم نمیاد ولی خدا رو چه دید ی شا ید یه روز به دردم خورد. چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو بزارم و برگردم. به محض اینکه وارد اتاق شدم از توی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم میرم خداحافظ! از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شرکت بیرون زدم. هوا کامال تاریک شده و بارون پاییزی هم شد ید تر از هر زمان در حال باریدن بود که تو ی ماشینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر سقف شیروونی اتاق نگهبانی وایستاده بود. می دونستم تو ی اون هوا ماشین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار آژانس بمونه. ناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخالف خواسته ام بی اراده پام رو روی ترمز گذاشتم و جلوش وایستادم. شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت! بدون ذره ای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماش ین نشست. به بی تعارفی و پر روییش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم. هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت تو ی ماشین می نشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.
✨دختر بسیجی °•|پارت دوازدهم|•° صورتش رو حتی از توی آینه هم نمی تونستم ببیننم و فقط صداش رو می شنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت:سالم مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم. ............_ _نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه. ............_ _مامان جان چه حرفیه می زنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم. ......_ _باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعال خداحافظ. تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت و شما رو به خاطر ای نکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟ آینه رو برای اینکه بتونم چهرهاش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهره ی خندانش گفتم: یعنی تو از من به مادرت شکا یت کردی؟ _نه! _پس چی؟ _خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند. _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟! جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم. با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند رو ی لبم اومد و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم. جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه. قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه داشتنم تو ی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین. به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررو یی! در مقابل نگاه متعجب و حرصی من با گفتن شب بخیر از ماشین پیاده شد و به سمت خونه شون رفت. نگاهم رو از دختر چادری ای که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم و به سرعت به سمت خونه روندم. اون روزا بدون هدف زندگی م ی کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جد یدا هم اذیت کردن آرام به سرگرمی هام اضافه شده بود. هر وقت می دیدمش دلم می خواست سر به سرش بزارم و بر خالف روزای اولی که دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که توی بیابون وایستاده و باد چادرش رو تو ی هوا تکون می ده. *صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ای باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرون زدم. یعنی صبحانه ای در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا صبحانه آماده می کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبری از صبحانه نبود و مامان می گفت این تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ اعتراضی نداشتم. با ورودم به شرکت، آقای اکبر ی جلوم سبز شد و در باره ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد. که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا بررسی کنه ببینه ایراد از کجاست. بعد اینکه حرفم با اکبر ی تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته پشت کامپیوتر نشستم.عجیب بود که من نمی خواستم آرام تو ی شرکت کار کنه ولی به محض رسیدنم به اتاقم کامپیوتر رو فقط برای دیدن او روشن می کردم.
همراهمون باشید فردا با پارت سیزدهم بر میگردیم😉
💔 💫 _با آن‌همه‌بُحران، چگونه‌زنده‌مانده‌اید🌪؟ +به‌انتظار‌حضرتِ‌یاس‌عزیز؏؛ سبزمیمانیم‌و‌میروییم♥️🌱 . . ! - باز آ :) ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─